همه، برات بیگزاده را بهعنوان خادم قدیمی مسجد امامحسین (ع) میشناسند؛ موسفیدکرده هفتادسالهای که ۲۲ سال است هر خروسخوان در خانه خدا را باز میکند تا صدای اذانش بپیچد توی گلدستهها و اهل دل را به خلوت دوست بخواند. علاوه بر این رتقوفتق تمام امور مسجد برعهده اوست بدون اینکه تا به امروز حتی ریالی بهعنوان مزد دست دریافت کرده باشد. پیشه اصلیاش نجاری است. هفت پسر دارد که نفس همهشان را آشنای بوی چوب کرده تا در کارگاه کوچکی که به همت مردان خانواده میچرخد، دستی به اره و میخ و چکش داشته باشند و از این راه، کسبِ روزی حلال کنند.
همین حرفه و هنر هم بوده که در دوران جنگ پایش را سمت مناطق جنگی کشانده تا سنگر و بیمارستان صحرایی بسازد، اما خودش خاطراتش را با ساخت تابوت برای رزمندهها دوره میکند و میگوید: «توی جبهه تابوتساز بودم.» علاوه بر اینها راستی و صداقت حاجبراتالله باعث شده اعتماد مردم، لقب کلانتری محله را هم بیندازد پشت اسمش. این یعنی او درکنار سرشلوغی این روزها، از طرف کلانتر محله مامور است تا به نابسامانیها هم سروسامان بدهد. گزارش پیشرو گریزی است به خاطرات او از جبهه و جنگ و تاریخ درودگری مشهد تا خادمی خانه خدا و مشکلات مسجد قدیمی محله.
جنگ به نیمه رسیده بود که از نُه اولادم هفت تایشان بهدنیا آمده بودند و حسابی عیالوار بودم؛ با اینهمه وقتی اتحادیه نجاران مشهد اقدام به ثبتنام نیرو برای اعزام به جبهه کرد، اسمم را نوشتم. یک دوره فشرده نظامی مثل اسلحهشناسی، دیدهبانی و خدمات را گذراندم و اعزام شدم. ابتدا ما را به ایلام بردند. ازآنجاکه نجار بودم، شدم سرپرست نجارخانه و کار خدمات را شروع کردم. سنگر میساختم.
بیمارستان صحرایی و هرچه با چوب سروکار داشت. یک ارهبرقی هم با خودم برده بودم که کار رزمندهها را برای روشن کردن آتش، آسان کرده بود. چوبهایی را که برای روشن کردن زیر دیگ غذا میفرستادند، برایشان برش میزدم و قطعهقطعه میکردم. بعد از مدتی آقای قالیباف دستور داد که بروم اهواز؛ چون آنجا نیروی فنی خوب نداشتند و همین نیازمندشان کرده بود.
در اهواز وقتی پیکرهای تکهتکه شهدا را میدیدم، تصمیم گرفتم برایشان تابوت بسازم. با اتحادیه تماس گرفتم و درخواست کردم برایم چند ماشین چوب، مخصوص این کار بفرستند. بعد از آن بود که کنار همه کارهایم این وظیفه هم به آنها اضافه شد. بعضی روزها بیشتر از ۱۰ تابوت میساختم و همهاش همان روز پر میشد. پیکرشان را خودم داخل جعبه میگذاشتم. گاهی قلبم از بچهسالبودنشان درد میگرفت و جگرم میسوخت. تنهایشان تکهتکه بود و صورت خیلیهایشان را نمیتوانستی بشناسی.
سنگر میساختم. بیمارستان صحرایی و هرچه با چوب سروکار داشت. یک ارهبرقی هم با خودم برده بودم
بعضی همرزمان و هممحلهایهایم را خودم داخل تابوت گذاشتم. شهیدان نعمتی، مزدور، قشقایی و عزیزی جزو همین لیست بودند. مدتی بعد از اهواز به دزفول، اندیمشک و بعد هم به شوشدانیال اعزام شدم. در شوشدانیال بر اثر انتشار گازهای شیمیایی، ریههایم دچار مشکل شد و همین باشد که دوباره برگردم به مشهد و بروم سر همان کار درودگری.
اصالتا از کرمانجهای چنارانم. تا ۶ کلاس درس خواندم و باقی عمرم را از وقتی روی پای خودم ایستادم تا روزی که بهعنوان سرباز وارد گارد شاهنشاهی شدم، گلهداری کردم. خدمت سربازی را که افتادم مشهد، تقدیرم عوض شد. توی گارد شاهنشاهی شدم سرباز یک. آن دوران، افراد را با توجه به سطح سواد و مهارتی که داشتند، به سطوح یک و ۲ تقسیم میکردند. کارم شده بود درس دادن به سربازهای سطح ۲.
بعد از مدتی با تعدادی ارتشی اعزام شدیم به میانه و پادگان حشمتیه. قدیمیها خاطرشان هست که آن دوران هم عراق، حملات جستهوگریختهای به مرزهای ایران میکرد. ما را فرستادند تا یکی از همین حملهها را دفع کنیم. عراق منطقه کوچکی را گرفته بود و جمعی از کردها برای بازپسگیری آن راهی شدند. من هم ازآنجاکه کرمانج بودم و زبان کردهای منطقه را متوجه میشدم، شبیه آنان لباس پوشیدم و همراهشان رفتم. منطقه را ظرف یک شبانهروز آزاد و پاکسازی کردیم. صلح که برقرار شد، دوباره برگشتم مشهد.
خدمت سربازی که تمام شد، مدتی به استخدام کارگاه چوببری نادری در تیبیتی سابق درآمدم. بلد کار که شدم، استعفا کردم و برای خودم یک مغازه درودگری در خیابان مفتح دستوپا کردم. خانه و زندگی برای خودم تشکیل دادم و روزهایم روی روال میرفت تا اینکه زمزمههای انقلاب بلند شد. آن روزها بود که وارد فعالیتهای انقلابی شدم. با اهالی مسجد کرامت، حشرونشری داشتم و مثل همه مردم آن دوره از بزرگان مسجد خط میگرفتم.
در یکی از همین راهپیماییها روبهروی باغ نادری مجروح شدم. خاطرم هست که نیروهای حزب پایداری درگیر شده بودند که توی شلوغیها پایم زخمی شد. خودم را بهسختی به بیمارستان رساندم، اما پرستارها وقتی زخمم را دیدند، گفتند ما پایت را بخیه نمیزنیم. شما در درگیریها بودهای و ما زخم این قبیل افراد را نمیبندیم.
آمدم بیرون و به جای دیگری مراجعه کردم، اما آنها هم میترسیدند که بهخاطر کمک به انقلابیها اذیت شوند یا تحت تعقیب ساواک قرار بگیرند. آخرش درد که امانم را برید، گفتم: «من توی دارودسته انقلابیها نبودم. تصادف کردهام و کسی به دادم نمیرسد.» این را که گفتم، چند نفر آمدند و پایم را پانسمان کردند. خانه آقای شیرازی هم میرفتیم و کنار باقی مردم بودیم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و ما دوباره برگشتیم سر کسبوکار خودمان.
حاجی حمزه فروردین، سرمایهدار صنف درودگران مشهد بود. او سال ۵۰ اولین دستگاه پرس را از آلمان به مشهد آورد. کسی نمیدانست چطور میشود با این دستگاه کار کرد؛ برای همین مهندسی تهرانی را آوردند و گذاشتند پای دستگاه. آن وقتها بهخاطر سواد خواندن و نوشتنی که داشتم، منصب حسابداری گرفته بودم و هفتهای ۵ تومان بابت این کار، مزد میگرفتم. مهندسِ تهرانی دوسالی را در کارگاه بود و من در این مدت یاد گرفته بودم که چه میکند. بعد از رفتن او مرا نشاندند پشت دستگاه و شدم سرپرست چوببری. دو تومان هم به حقوقم اضافه کردند.
مدتی را کار کردم تا اینکه در خیابان مفتح برای خودم یک کارگاه باز کردم. جزو صنف درودگران بودم و سهمیه چوب داشتم. چوبها بیشتر ملنج، توسکا، افرا و ممرز بود که از رشت و مازندران به مشهد میرسید. دستگاه پرس نداشتم و دروتختهای را که میساختم، با چسب و فشار پا پرس میکردم. هفت پسرم در این سالها کنار درسخواندنشان، شاگرد کارگاهم بودند و این روزها، بازو و توانم برای ادامه کارند.
در کنار ساخت در و کمد، چندسالی زدم توی کار ساخت شانه سر. آن هم جنس چوب. بازارش خیلی داغ بود و درآمد خوبی داشت. قیمتش یک قران و دو قران بیشتر نمیشد و متقاضی زیاد داشت تا اینکه شانههای پلاستیکی وارد بازار شد و کارم را در این زمینه کساد کرد. بازهم خداراشکر. تا به امروز نشده لنگ بمانم و به چهکنم چهکنم بیفتم. با خدا که باشی، خودش هوایت را دارد.
سال ۶۳ مادرم در چناران فوت کرد. پدرم تنها مانده بود؛ برای همین آوردمش مشهد و دستش را بهعنوان خادم در همین مسجد امامحسین (ع) محلهمان بند کردم. تا سال ۷۳ امور مسجد به دوش او بود، اما زمستان آن سال وقتی برای پارو کردن برف پشتبام مسجد از نردبان بالا میرفت، سقوط کرد و ضربه مغزی شد.
بعد از پدرم، خادمی این خانه شد وظیفه من. از آن سال تا به امروز بیمزد و منت هر کاری از عهدهام برآمده، برایش انجام دادهام. از رنگ و نقاشی بگیر تا درست کردن گوشههای فروریختهاش. همه هزینهاش را هم از محل درآمدهای مردمی جمع کردهام.
یک روز دست این خیّر را گرفته و روز دیگر دمخور آن خیر شدهام تا پولی برای ساختوسازش فراهم کنم. کلی کاغذ هم دارم که خبر از نامهنگاریهایم با اوقاف و شهرداری میدهد تا برایش، منبع درآمدی جور شود. حقیقتش را بخواهید، مسجد با توجه به تعداد نمازگزارانش، فضای مناسب و کافی ندارد.
۳۰۰ متر زیربنا دارد و پیش از ساخته شدن بازار فردوسی، خوب بود، اما از آن به بعد، مسجد شلوغ شد و به مشکل برخوردیم. حالا چندسال است که دنبال یکی میگردم تا خانههای اطراف را به نفع مسجد، تملک کند و با بازسازی دوباره، رونقی به سروروی این خانه معنوی بدهیم، اما هنوز موفق نشدهایم. کاش مسئولان یا خیران محترم، قدم پیش بگذارند و کمکحالمان شوند!
یکی از خاطرات تلخ زندگیام برمیگردد به زلزله رودبار. آن سالها نجار حاذقی بودم؛ برای همین از طرف فرمانداری مشهد معرفی شدم برای کار در مناطق زلزلهزده. هیچوقت یادم نمیرود که وقتی به آنجا رسیدیم، هیچ اثری از شهر نبود. شهر به تلی از ویرانه تبدیل شده بود، فقط امدادگران را میدیدی که خاکها را کنار میزنند. با چشمهای خودم درختانی را دیدم که ریشههایشان به سمت آسمان و شاخههایشان روی زمین افتاده بود. مصیبتش با کلمه، وصف نمیشود. نزدیک به دو ماه فیسبیللله کار کردم و برای زلزلهزدگان سرپناه ساختیم. بعد از آن بود که قدرت خداوند و روز قیامت، پیش چشمانم مجسم شد. یاد گرفتم که به او توکل کنم و جز او از کسی، چیزی نخواهم و خدا را برای تقدیری که داشتم، شاکرم.
اهل سینما هم هستید؟
دوره جوانیام سینمایی بود در خیابان ارگ. اولین فیلمی که دیدم، آنجا بود؛ فیلمی که یک خاطره خوب تا به امروز برایم به یادگار گذاشته. (میخندد). با یکی از رفقایم که هنوز میبینمش، برای تماشا رفتیم. در یکی از صحنهها، خیابان با تصویر درشت روی پرده بود و رانندهای با سرعت زیاد توی آن میراند. عکس اتول درست روبهروی تماشاچیها بود. دوستم فکر کرد اتومبیل الان او را زیر میگیرد. فریادی زد و فرار کرد. هروقت میبینمش، میگویم یادت میآید از سینما فرار کردی؟ ببین دنیا چقدر عوض شده! راستش را بخواهید، حق داشتیم. مردم آن دوره، ساده بودند و این چیزها برایشان تازگی داشت.
پس وقتی موبایل هم آمد، همینقدر شگفتزده شدید؟
نه، دیگر در این سالها آنقدر از این بشر دوپا عجایب دیدهایم که موبایل برایمان عجیب نباشد.
نمیخواهید خودتان را از خادمی بازنشسته کنید؟
خادم نیستم. برای رضای خدا کار میکنم و تا وقتی نفس داشته باشم و بتوانم روی پاهایم بایستم، به این کار ادامه میدهم.
از کلانتر بودنتان بگویید؟
لطف مردم بوده که انتخابم کردند. کلانتری از مردم خواست یک مامور افتخاری معرفی کنند و آنها هم اسم مرا بردند. هر کجا دعوایی باشد، حل میکنم. سرقتی روی دهد، گزارش میدهم و اگر خردهفروشی مواد ببینیم، با کمک کلانتری برطرفش میکنیم.
نمیترسید خلافکاران با شما دشمن شوند؟
نه. خداراشکر هفت تا پسر دلیر دارم و کسی جرئت نمیکند.
آرزویی داشتهاید که به آن نرسیده باشید؟
خداراشکر تمام دیدنیها و زیباییها را دیدهام و لذت همه خوشیها را هم بردهام.
چه آرزویی دارید؟
عزت اسلام و مسلمین.
* این گزارش دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۹۵ در شماره ۱۹۷شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.