یحیی پاکعقیده که این روزها دوران بازنشستگیاش را میگذراند، نخستین آتشنشانیاست که پساز انفجار بمب به حرم میرسد. به گفته خودش تمام عملیات خاموشکردن آتش و ایمنکردن محدوده بیشتر از 2ساعت طول نمیکشد، اما میتواند از ماجرای این 120دقیقه، صدها کتاب بنویسد و تمام نشود. پاکعقیده پساز 1400سال، کربلای دیگری را دیده بود که دستها و سرهای کندهشدهاش اینبار، نه بر نیزه که بر تربت مقدس مشهدالرضا، نشسته بود.
او که 3دقیقه پساز انفجار به حرم رسیده است، میگوید: «بهخاطر ازدحام جمعیتی که همهساله در ایام سوگــواری و عزاداری اباعبدا...الحسین(ع) و سرازیرشدن هیئتهای مذهبی بهسمت حرم مطهر، شاهد هستیم، ازطرف آتشنشانی، تمهدیدات لازم برای تأمین ایمنی شهر اندیشیده شده بود؛ یعنی پیشاز انفجار، تعدادی خودرو با مأموران آتشنشانی در اطراف بارگاه منور امامرضا(ع) مستقر شده بودند و خودم نیز بهعنوان افسر نگهبان با یک دستگاه خودرو سبک آتشنشانی مزدا در ایستگاه یک میدان شهدا آمادهباش بودم.
آن روز هم مثل همه روزهای گذشته، سر پستم در مقر وقت فرماندهی سازمان آتشنشانیِ میدان شهدا نشسته بودم و بیسیم هم کناردستم روی میز بود. وقتی حادثه بمبگذاری در حرم مطهر رضوی از بیسیم پخش شد، فکر کردم حتما زائری پیکنیکی داخل برده و پیکنیک ترکیده و حادثه مختصری رخ داده است؛ چون آن روزها حرم گیتهای بازرسی نداشت و هرکس هرچه را دلش میخواست، با خودش داخل حرم میبرد؛ مخصوصا زائران شهرستانی که معمولا شب را در حرم میگذراندند و به مسافرخانهها یا هتلها نمیرفتند.
وقتی حادثه بمبگذاری در حرم مطهر رضوی از بیسیم پخش شد، فکر کردم حتما زائری پیکنیکی داخل برده و پیکنیک ترکیده و حادثه مختصری رخ داده است
با این همه طبق وظیفهای که داشتم، خودم را با عجله به ماشین مزدایی که سازمان دراختیارم قرار داده بود، رساندم و فرمان ماشین را سمت حرم گرفتم. نمیدانم چطور به حــرم رسیدم، اما وقتی به خودم آمدم، دیدم جلو پنجره طلا ایستادهام و 6نفر اطراف یک پتوی قرمز را گرفتهاند و درحال دویدن به طرف صحن بیرونی هستند. خودم را به آنها رساندم. گمان میکردم مجروحی که داخل پتوست، آسیبی جزیی دیده و میشود با کمکهای اولیه درمانش کرد. پتو را که کنار زدم، جانم به لبم آمدم. گوشتِ تکهتکهای که توی پتو بود، سر و تنی برای شناختن نداشت. سرم را بین دو دستم گرفتم و ماندم چه باید بکنم. یک آن چشمم خورد به سیل جمعیتی که توی هم میلولیدند و نالهکنان پای فرارشان را تند کرده بودند. بهسمت ضریح دویدم.
خاطرم هست که چند نفرجلویم را گرفتند و با فریاد گفتند: «جلوتر نرو. امکان دارد بمب دیگری منفجر شود.» وقتی خودم را داخل صحن ضریح انداختم فقط دود میدیدم و بوی گوشت سوخته که زیر دماغ مینشست. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم انفجاری که رخ داده، بالاتر از ترکیدن یک پیکنیک مسافرتی است. هاج وواج ایستاده بودم و به آدمهای هراسانی که یا درحال فرار بودند یا بر تکه گوشتهای جزغالهشده ضجه میزدند، نگاه میکردم.
وقتی خودم را داخل صحن ضریح انداختم فقط دود میدیدم و بوی گوشت سوخته که زیر دماغ مینشست
انگار یکی قلممویی برداشته بود و ضریح طلا و سنگ فرش اطرافش را با خون رنگ قرمز زده بود. توی تماشای این لحظهها بودم که خادمان حرم، درهای ورودی به سمتِ ضریح را بستند و صحن خالی از جمعیت شد. من ماندم و 4خادمی که از لباسم فهمیده بودند آتشنشانم و گذاشتند تا کنارشان بمانم. چنددقیقهای به درها و دیوارها نگاه کردیم.
مگر میشد این همه پیکر را که مثل گوشت چرخکرده لای درزها و سوراخهای ضریح و چلچراغها تا سقف و بالای گنبد مانده بود، جمع کرد و دوباره حرم را ساخت؟ چطور میتوان این گوشتهای لهشده را به خانوادهها تحویل داد و گفت: «بگیرید. این پسر یا دخترتان است؛ همسر، برادر یا پدر و مادرتان»؟ چندکیسه دست و پا جمع کرده باشیم خوب است؟ چند دست و انگشت قطعشده را از بالای ضریح پایین آورده باشیم، محشر آن روز را نشانتان دادهایم؟ چه تنها که از آنها تنها چند انگشت و حلقه بینگین انگشتری در ضریح مانده بود. واویلا... .