هشت سالی، نقاشی همدمش شده است و نگارههایی از امید را در قاب تصویر جا میدهد. تا به حال در پنج نمایشگاه، کارهایش را به نمایش گذاشته است که آخرینش اردیبهشت امسال بود. شعار که نه، شعر اصلی زندگی، این است؛ «سختیها، آدم را محکم میکند.».
«زینب نوروزی» توانخواه هنرمندی است که با وجود داشتن محدودیتهای شدید جسمیحرکتی توانسته تابلوهای هنری زیادی بکشد و تماشاچیان کارهایش را انگشت به دهان بگذارد! او در درسش هم موفق بوده و توانسته است دیپلمش را بگیرد تا فکر دانشگاه را به واقعیت پیوند دهد.
اینکه نتوانی یک مداد را به دست بگیری و به جای آن پاهایت را وادار کنی تا کار دستهایت را انجام دهد، سخت است. انگشتان توانمند دست کجا و انگشتان پا کجا؟
ظرافت حرکت و قدرت تمرکز دستها کجا و حرکت محدود انگشتان پا کجا؟ برای زینب، نوشتن هم آسان نبود، نقاشیکشیدن که جای خود دارد! اما او با وجود لرزشهای بیوقفۀ بدنش، به همۀ این سختیها فائق آمد و پا به قلم شد.
چیزی که کار زینب را دشوارتر میکرد، حرکتهای اضافی و کنترلنشدنی اعضای بدنش بود که باعث میشد نتواند حتی یک خط صاف روی کاغذ بکشد. با این حال، تلاش و ارادۀ زینب، بیشتر از معلولیتش بود.
او بارها خسته شد، ولی دست از نقاشی نکشید. ساعتها تنها کارش، گرفتن مداد با پا و تلاش برای کشیدن خط روی کاغذ بود. یکسال زمان زیادی است که او صرف کرد تا بالاخره بتواند تا حدودی پاهایش را کنترل کند و موفق بشود. خطهایی که زینب هنوز هم آنها را در کیف قهوهایاش نگه داشته، تمرینهای ایستادگی آن روزهاست.
زینب کار نقاشی را با زغال و مداد در مؤسسۀ توانیابان شروع میکند و با رنگ روغن به دنیای نقاشیهای رنگی پا میگذارد. اعظم، همپای همیشگی زینب میشود.
او را به کلاس میبرد و چند ساعتی همانجا مینشیند تا کلاس تمام شود و با هم برگردند. چند ساعتی که بعدها تبدیل به شیرینترین ساعتهای زندگی خواهرش میشود و دغدغۀ تازهای هم برای او میسازد.
اعظم مربی کلاسهای هنری مختلف مؤسسه میشود و ارتباط نزدیکتری با معلولانی میگیرد که نهایت تلاششان را برای موفقشدن میکنند. آشناییهای تازه او را مصممتر میکند تا پیگیر کلاسهای هنری خواهرش شود.
شاید نقطۀ عطف زندگی هنری زینب جایی بود که با استادش «مصطفی شریعتی» آشنا شد. نقاشی به زینب این امکان را میداد تا بتواند بین دنیای درونش با دنیای بیرون پیوند برقرار کند و به قول خودش: «تصویر رؤیایی که در دستان توست، در سرانگشت پاهای من به رنگ میآید.»
اما تغییر شرایط و محدودبودن امکانات مالی خانواده، خیلی زود میان او و استادش فاصله میاندازد. زینب خانهنشین میشود، ولی بازهم دست از نقاشی برنمی دارد. مدتها بدون نظارت استاد، پاهایش را وادار میکند تا نقوش موجود در ذهنش را روی کاغذ بیاورند.
شرایط که دوباره مهیا میشود، آقای استاد به خانۀ زینب میآید تا دشواریهای زینب که یکی از آنها خستگی راه بود، کم شود. استاد، ولی باور نمیکند که شاگردش اینقدر مصرّانه پای نقاشی ایستاده و پیشرفت کرده باشد.
استاد، خودش یکی از توانخواهانی است که معلولیت را محدودیت نمیداند. شرایطش شبیه زینب است و با کمک پا نقشآفرینی میکند و این شاید همان نقطۀ اتصال میان شاگرد و استاد است که انگیزۀ هر دو را چندین برابر میکند.
او زینب را تشویق میکند که شکست نخورد. میخواهد هنرجویش حتی برای به دستآوردن یک لیوان آب هم تلاش کند و اگر صدبار لیوان را انداخت، در صدویکمین بار هم مأیوس نشود.
این حرفهایی است که زینب راحت میپذیرد، چون راهی را به او نشان میدهد که استاد خودش آن را پیموده. رمز موفقیت زینب و استادش همیشه در این جمله بوده است: «اینقدر تکرار کن تا موفق شوی.».
اما محدودیتهای جسمیحرکتی زینب در خرداد ۱۳۶۴ و بعد از تولد او، متولد شدند. مادر که نه ماه بارداری را به جان خریده بود، انتظار هر چیزی را داشت جز اینکه فرزند چهار روزهاش زردی بگیرد، خون در مغزش لخته و سیستم حرکتیاش مختل شود.
او به همه چیز فکر میکرد جز اینکه فرزندش مجبور شود یک عمر با معلولیت زندگی کند. اما تقدیر، امکانات کم پزشکی و شدت بیماری، همه دست به دست هم دادند تا فرزند سوم خانوادۀ نوروزی، کودکیاش را در سختترین شرایط سر کند.
شدت معلولیت کودک به قدری بود که برای نشستن و بلندشدن هم مشکل داشت و تا پنجسالگی تنها حرکتی که انجام میداد، با پشت کشیدن خودش، روی زمین بود.
مادرها نیروی مأورایی دارند و کارهایی میکنند که مخصوص خودشان است. مادر از معلولیت کودکش رنج میبرد و غصه میخورد و فکر آیندهاش او را رها نمیکند.
دل به قضای الهی میسپارد، ولی برای اینکه محدودیتهای فرزندش بیش از پیش نشود، کمر همت میبندد و روزهای متمادی او را برای فیزیوتراپی میبرد تا عملکرد حرکتیاش بهبود پیدا کند.
زینب میتواند با تلاش خانواده و بیش از همه مادر، بنشیند و نخستین گامهای لرزانش را بردارد. دستهای او، اما مال خودش نیستند و هیچ کنترل و حرکتی ندارند.
حرف نمیزند، راه نمیرود و دستهایش در اختیارش نیست، اما خوب فکر میکند و میفهمد و یاد میگیرد. باهوش است و این چیزی نیست که از دید خانواده پنهان بماند.
آنها خیلی زود متوجه میشوند که او میتواند مثل بقیه درس بخواند. محدودیت جسمیاش اگر چه باعث میشود ۲-۳ سالی از تحصیل عقب بماند، ولی بالاخره روزی میرسد که زینب هم لباس مدرسه بپوشد و کیف و کتاب مدرسه را بردارد و راهی شود.
مدرسۀ توانخواهان که مخصوص معلولان جسمیحرکتی است، پذیرای او در کلاس اول میشود. جایی که زینب یاد میگیرد به جای دست، از پاهایش کمک بگیرد.
خواندن و نوشتن دنیای جدیدی به روی زینب میگشاید و او را با کتاب و درس و مدرسه مأنوس میکند. شوق تحصیل و یادگیری باعث میشود هشت سال این مسیر برایش تکراری نشود و دوران ابتدایی و راهنمایی را با نمرات خوب پشت سر بگذراند.
زینب آخرین فرزند خانواده نیست و چهار سال بعد از او اعظم به دنیا میآید. اعظم و زینب با هم به دوران دبیرستان میرسند. پشتکار و هوش زینب خانواده را متقاعد کرده است که او میتواند مثل اعظم به مدرسۀ عادی برود.
دبیرستان نزدیک منزلشان است، ولی برای قانعکردن دیگران راه سختی پیشرو دارند. مدیر مدرسه با شرایط زینب او را نمیپذیرد، ولی انگار خانوادۀ زینب عادت کردهاند برای قانعکردن دیگران اصرار کنند.
آنها آنقدر از جاهای مختلف، مدرسه و معلمان قبلی نامه و تأییدیه میآورند تا بالاخره مسئولان دبیرستان کوتاه بیایند و او را بهعنوان شاگرد سال اول دبیرستان بپذیرند.
سال اول دبیرستان دو خواهر سر یک کلاس مینشینند. از خواهرش میپرسم: «خجالت نمیکشیدی؟ سختت نبود که با خواهر معلولت سر یک کلاس باشی؟ دیگران با تو و زینب چطور بودند؟».
خواهر زینب که از اول گفتگو زبان خواهرش و تنها کسی است که متوجۀ کلمات نامفهومش که بهسختی بیان میکند، میشود، میگوید: «برای من که در دوران نوجوانی بودم، ابتدا کمی سخت بود.
بالاخره شرایط زینب با بقیه فرق داشت. او معلول بود و این مسئله برای دیگران عجیب بود و برخوردها متفاوت بود. اما چند ماهی که زینب کنار ما بود و با ما درس خواند، بقیه متوجه شدند که معلولیت زینب باعث نشده که او منزوی باشد و شاگرد زرنگ کلاس نشود.
اعظم میگوید: «تعاملات زینب جای او را در کلاس باز کرده بود تا جایی که زنگ تفریح که میخورد، یکدفعه میدیدم زینب نیست و بچهها او را بیرون بردهاند. دوستهای زینب از من بیشتر بود و او را از من بیشتر دوست داشتند.».
او رشتۀ تجربی را انتخاب میکند و کلاسش از خواهرش جدا میشود. اما اعظم حالا خیالش راحت است. او میگوید: «بچهها زینب را خیلی دوست داشتند و اگر مریض میشد و مدرسه نمیرفت، سراغش را میگرفتند.».
مادرش میگوید: «یکبار زینب مریض شد از مدرسه تماس گرفتند که میخواهند به عیادت زینب بیایند. ما هم استقبال کردیم، ولی نمیدانستیم وقتی در را باز کنیم، کل بچههای کلاس و معلمهایش پشت در ایستادهاند تا از زینب عیادت کنند.».
این روالشان بود که وقتی او مریض میشد به دیدنش بیایند و اظهار دلتنگی کنند و درخواست برگشتش به مدرسه را داشته باشند. زینب شاگرد زرنگی بود که تصویرش همیشه در تابلوی دانشآموزان برتر جا خوش میکند و مورد توجۀ همه بود.
شرایط زینب در سال سوم دبیرستان سختتر میشود. نشستنهای طولانی و مشکلات ستون فقراتش مدرسهرفتن را برایش سخت میکند تا غیرحضوری به درسش ادامه دهد و همین باعث تغییر رشتۀ اجباریاش از تجربی به انسانی میشود.
باز هم ناامید نمیشود و سال دوم را در رشتۀ انسانی دوباره میگذراند. روزی ۸ ساعت در منزل پای درس مینشیند و به همین منوال دیپلمش را میگیرد و میخواهد کنکور بدهد.
زینب کسی که رفت و آمدش با ویلچر است و سر انگشتان پاها برایش نقش دست را ایفا میکنند، با آنها مینویسد و کتاب ورق میزند حالا دلش میخواهد دانشگاه را هم تجربه کند.
ولی خانواده نگران شرایط او در دانشگاه هستند و از او میخواهند که به جای دانشگاه دنبال کارهای هنری برود. شاید نقاشیهای زیادی هستند که انتظار میکشند زینب پا به قلم بشود و خلقشان کند!
مادر زینب با افتخار به دیگران میگوید که دخترش دیپلم گرفته و نقاشی میکشد. میگوید: «زینب برکت خانه است و شاید خیلی چیزهایی که داریم از برکت وجود اوست.».
خواهرش او را بهترین دوست خود میداند که خیلی وقتها گوش شنیدن درددلهایش میشود و برایش مشاور مطمئنی است که منطقی فکر میکند و از اینکه بعضی با معلول جسمی شبیه معلول ذهنی رفتار میکنند، گله دارد.
مادر زینب از همسایهای قدیمی تعریف میکند که فرزند معلولش را رها کرده و سرنوشتش به بیماریهای سخت و آسایشگاه ختم شده است. مادر میگوید: «زینب اگر جایی نرود ما هم نمیرویم.».
زینب در مسافرت، عروسی و مهمانی همراه خانواده است و در تمام مراسمها شرکت میکند. اقوام و آشنایان هم تحت تأثیر رفتار خانواده قرار دارند و با زینب مثل یک فرد معمولی برخورد میکنند.
زینب سر سجاده مینشیند و با کمک مادر چادر نماز سفید گلدارش را سر میکند. روی میز یا بالشت برایش مهر میگذارند و نمازش را شروع میکند. نمازش را از ۹ سالگی میخواند و عجیب با آن مأنوس است.
مقید است نمازش را اول وقت بخواند. قرآن مخصوصش شبیه قرآنهای ورق نخورده نیست. با کتاب خدا هم رفیق است. فاصلهاش از صفحات زیاد و انقباضات و لرزش عضلاتش زیاد است، ولی تلاش میکند که بدنش را کنترل کند و روی خطوط و کلمات تمرکز کند.
دعای سمات و کمیل و عاشورا از دعاهایی است که با آنها انس دارد. ارتباط زینب با خدا در نقاشیهایش هم بروز میکند. «نیایشکردن» و «خدایا رهایم نکن» از کارهای مفهومی زینب است که شاید سفیران اویند برای اینکه با نقاشیهایش هم با خدا رابطه داشته باشد!
یک نردبان رو به آسمان کشیده و پرندهای که شاید بالهایش زخم دارد. پرنده از نردبان بالا میرود. از زینب میپرسم: «مفهوم نقاشیات چیست؟». با شوق و زحمت فراوان اشاره میکند که «با بال شکسته هم میشود به اوج رسید!».
زینب اگر چه شبیه پرنده بالهایش شکسته است، ولی ناامید نیست. پشت نقاشی دیگرش نوشته است «تا وقتی امید هست زندگی هم هست.». برای نقاشی «ماهی و دریا» یش هم نوشته «دریا وقتی طوفانی میشود ماهیهایش را دور نمیریزد.».
روابط گستردهای با دیگران دارد و دوستان مجازی و حقیقی زیادی برای خودش دست و پا کرده است. حتی با معلم اول دبستانش هم ارتباط دارد. اهل کتاب است و به کتابهای پزشکی و تکنیکهای نقاشی علاقهمند است.
اعظم خواهری که یار همیشگی زینب است، خیلی از مسائل و مشکلاتش را با او در میان میگذارد و تحتتأثیر زینب است، میگوید: «اگر گاهی ناامید شوم یا گلایه کنم، زینب دلداریام میدهد و میگوید چرا ناشکری میکنی، وضعیت من را نگاه کن، جای من بودی چه میکردی.».
درست است که خانواده در همۀ شرایط حامی زینب است، ولی نمیشود از مشکلات و مسائل زیادی که دارند هم چشم پوشید. علاوهبر تمام چیزهایی که خانوادۀ یک معلول درگیر آن هستند، زینب باید هر ماه دارو مصرف کند و هر بار حدود ۳۰۰ هزار تومان ویزیت داروهایش میشود.
کلاسهای زینب شخصی است و هر جلسه باید ۵۰ هزار تومان هزینه کند. بهجز مبلغ ناچیزی که بهزیستی، بهتازگی ماهیانه پرداخت میکند، هیچ حامی مالی دیگری ندارند.
پولی که حتی هزینۀ داروهایش هم نمیشود. خانوادۀ زینب از حمایتنکردن بهزیستی گله دارند. آنها حتی به داشتن سرویس برای رفت و آمد او هم قانعاند.
زینب کارهای قابنگرفتۀ زیادی دارد که دلش میخواهد مردم آنها را ببینند، ولی برگزاری نمایشگاه و قابکردن نقاشیها پرهزینه است. اعظم از اینکه نقاشیهای خواهرش که با زحمت و فکر آنها را کشیده، گوشۀ اتاق خاک میخورد، دلخور است.
از اینکه بعضی کارهای زینب را با کسی که با دست نقاشی میکشد یا حتی لرزش ندارد مقایسه میکنند، گلایه دارد. از اینکه پیادهروها و خیابانها جوری طراحی نشده که یک معلول بتواند رفت و آمد کند، ناراحت است. زینب و امثال او مشکلات زیادی دارند که نیاز به حمایت همه دارند.
اعظم تعریف میکند که بیشترین احساس غرور را نسبت به خواهرش وقتی داشته است که آنها را برای افتتاحیه یک بخش فرهنگی دانشگاه سجاد دعوت کردهاند و نقاشیهای زینب را به صورت نمایشگاهی در معرض بازدید عموم قرار دادهاند.
افتتاحیهای که مسئولان استانی و شخصیتها هم در آن حضور داشته، ولی قرعۀ قیچیکردن روبان به نام زینب میافتد و او با پا آن را قیچی میکند. اعظم که خواهری را در حق زینب تمام کرده است، میگوید: «آنجا بود که خستگی از تنم در رفت.».
* این گزارش سه شنبه ۱۳ تیر سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۴۳ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.