اردیبهشت سال 81 به دیدار استادم رفتم تا رسم ادب به جا آورم. نگاهم تقویمی نبود که روز معلم است و باید برحسب وظیفه تبریکی گفت! ورودی دانشکده ادبیات عکس استاد شکورزاده را نهاده بودند. خبر بهتآور بود. نه اینکه استاد جوانسال یا میانسال بود. نه! اما من به قصدی دیگر رفته بودم. خودرویی، استاد فرتوت را به هنگام بازگشت به خانه اش روی خط عابر ندیده بود و ... . فردایش به سوگ نشستیم. استاد در وطن خویش غریب بود. میگفت: خسته شدهام. کتاب آخرم در بیاید میروم. اما مجالی نبود. همگان درخور نام خویش و نه نام استاد تسلیتی فرستادند. گروه فرانسه مشهد که استاد ۵۰ سال عمرش را برای نام آن سپری کرده بود، متنی نگاشته بود یخزده، خریداریشده از مؤسسات تایپ و تکثیر شهر. شب دلم گرفته بود. قلمی برداشتم و بغضم را رها کردم. با شعر «سفر» بودلر آغاز کردم و با هماو به پایان بردم.
Ô Mort, vieux capitaine, il est temps! Levons l'ancre!
ای مرگ، ناخدای پیر، وقت است! لنگر برکشیم!
Ce pays nous ennuie, ô Mort! Appareillons!
دلمان از این سرزمین بگرفت، ای مرگ! یکی شویم!
خبر بس کوتاه بود و حادثه سخت نامنتظر. سرانجام استاد فرزانه، پژوهشگر خستگیناپذیر، دانشیمرد خطه خراسان، چاووشیخوان ترانههای غریب روستایی، سرگردان کوچهپسکوچههای فرهنگ عامه، چهره در نقاب خواب کشید. اینک حقیقت ناباور چشمان بیداریکشیده او را بازیافته است، در خوابی پایدرجایتر از مرگ و او پس از عمری تکاپو و لحظهای نیاسودن، به این آرامش جاودانه سخت محتاج بود. وسیع بود و تنها و سربهزیر و سخت و مرگ برای او نه فاجعه که آغاز رهایی بود. بر او نگرییم. بر خود بگرییم و بر این زمانه که تا بود در فهم ما نگنجید! اکنون چشمان مهربان استاد از اعماق مغاک نگران ماست و در جستوجو تا آخرین گتجینه ناتمامش را به فرجامی درخور نام او برسانیم. شگفتا که او همواره در جستوجو بود.
Plonger au fond du gouffre, Enfer ou Ciel, qu'importe?
در اعماق مغاک فرو رفتن، بهشت یا جهنم، چه تفاوت کند؟
Au fond de l'Inconnu pour trouver du Nouveau!
در اعماق ناشناختهها فرو رفتن، مگر آنجا تازهای یافتن.