نامش اکرم است؛ اکرم ابراهیمیان. تهتغاری خانودهای هفتنفره که از بچگی بزرگترین آرزویش، راندن کامیون بود و رانندگی در جادههای پرپیچوخم. زنی جوان که ارادهای آهنین برای رسیدن به خواستههایش دارد. خط۸۳۰ سرآغازی است برای رسیدن به آنچه تا الان برایش سرسختانه تلاش کرده است.
گفتوگویمان را از زمان تحویل اتوبوس در خوابگاه اتوبوسها شروع میکنیم؛ خوابگاه اتوبوسرانی شهیدحسن نوری. ساعت ۴ صبح از خانه میزنم بیرون. هوا هنوز تاریک است و ستارهها در آسمان سوسو میزند. هوا سرد است. سرما را زیر پوستم بهخوبی حس میکنم. در محدوده خوابگاه، آمدوشد اتوبوسها در جریان است.
خانم راننده هنوز نرسیده است و باید منتظرش بمانم. جلو در بزرگ محوطه اتوبوسرانی کنار ساختمان شماره ۳۸ آتشنشانی کنج دیواری میایستم. مردها با لباسهای فرم طوسی در دستههای ششهفتتایی وارد محوطه میشوند. تا چشم کار میکند، اتوبوس است و اتوبوس.
به تماشای آمدوشد آدمها و خودروهایی که بهسمت صدمتری در حرکتاند، ایستادهام. صدای اگزوز اتوبوسها و بوی دود، آرامش صبحگاهی را در این تکه از شهر بر هم زده است. بعد از ۱۰ دقیقه انتظار میآید. ریز نقش است و لاغراندام. با هم به داخل محوطه میرویم.
سپیده صبح کمکم درحال ظاهرشدن است و من کنار صندلی راننده ایستادهام؛ محدوده ممنوعهای که هیچ مسافری حق ورود به آن قسمت را ندارد. سفر کوتاه ما ساعت ۴:۲۰ دقیقه صبح کلید میخورد. خیابانهای شهر در این ساعت از روز چنان خلوت است و بیهیچ ترافیک که رانندگی را از هر ساعتی لذتبخشتر میکند؛ «خط۸۳۰ ابتدا و انتهایش بولوار امامیه و شهرک شهیدباهنر است. طی این فاصله با خط بیآرتی حدود دوساعت زمان میبرد.»
اینها را خانم راننده وقتی کنار دستش ایستادهام و او مشغول راندن است، برایم میگوید. از او درباره علاقهاش به رانندگی خودروهای سنگین که میپرسم، میخندد و میگوید: علاقه نه، بگو عشق. به قدری عاشق رانندگی بودم که سه سال قبل از گرفتن ماشین بهدنبال گرفتن گواهینامه بودم و پایه دو را گرفتم.
اصالتا کاشمری است و آخرین فرزند خانواده که روز امتحان نهایی سال سوم ابتدایی، بعداز دادن امتحان دیکته، درحالیکه خانواده در کامیون اسباب و اثاثیه جلو در مدرسه منتظرش ایستاده بودند، تکنفره امتحان داده است و برای همیشه راهی مشهد میشوند. به مشهد که میآیند، او تا سیکل بیشتر نمیخواند و دو سال بعد از ترک تحصیل بهدنبال رسیدن به رؤیای کودکیاش بهسراغ گرفتن گواهینامه رانندگی میرود.
مسیر خلوت است و بدون مسافر و خانم راننده بسیار پرانرژی و خوشصحبت. در راه گاه با زدن بوق با همکارانش حال و احوال میکند. از او درباره گرفتن گواهینامه پایه یک که میپرسم، با هیجان میگوید: یک چیز جالب برایتان بگویم؛ اطلاعات من در همین حد کم بود که نمیدانستم برای گرفتن گواهینامه پایه یک، اول باید گواهینامه پایه دو، ون، خاور و کامیون را داشته باشی. تازه در آموزشگاه فهمیدم برای گرفتن پایه یک باید از هفتخان رستم بگذری.
اول باید پایه دو را که همان سواری است، بگیری؛ بعد از دو سال برای گواهی ون اقدام کنی، دو سال بعدش میتوانی برای خاور یا همان ماشینهای نیمهسنگین ثبتنام کنی؛ قبول که شدی، تازه بعد از دو سال میتوانی گواهینامه کامیون یا دهتن را بگیری. در قدیم پایه یک بود و پایه دو. الان پایهسه هم اضافه شده است.
تپهها و زمینهای خاکی آبادگران پشت کوهسنگی جایی بود که آن زمان اکرمخانم برای تمرین با خودروهای سنگین انتخاب کرده بود؛ «صبحبهصبح یک فلاسک چای و یک ساندویچ نان و پنیر برمیداشتم میرفتم آبادگران. آنجا ماشین کرایهای برای تمرین زیاد بود. هم خاور هم کامیون. با هر قبض میتوانستیم پنجشش دور بزنیم. همان اول به اندازه پولی که داشتم دهبیستقبض میگرفتم و تا وقتی قبض در دستم بود، خوشحال دوردور میکردم. تمام پول و پساندازم سر همین تمرینها رفت.»
بعداز هفتبار امتحان تپه که برای خودروهای سنگین است و پنجبار توشهری بالاخره او موفق به گرفتن گواهینامه پایه یک میشود؛ «برای امتحان پایه یک دویستسیصدنفر شرکت میکردند که همه هم مرد بودند و من یک نفر بینشان، زن. اوایل همه با تعجب نگاهم میکردند و کمی متعصبترها با غیظ میگفتند جای زن اینجا نیست، گاز توی آشپزخانه است و...، اما من با خود عهد بسته بودم که اصلا و ابدا به حرف هیچکس توجه نکنم.
این را بگویم که امتحان پایهیک خیلی سخت است و گاهی افراد تا بیستبار هم مردود میشوند. چون تعداد امتحاندهندهها زیاد بود، در دستههای سیچهلنفره تقسیم میشدیم. بعداز یکیدوبار که رد شدم، دفعه سوم کارتکسی را که بعداز قبولی معمولا پیش افسر میماند، در جیب میگذاشتم تا کسی نفهمد قبول نشدهام.
اولینبار که این کار را کردم، با دیدن دستان خالی من از دور صدای سوت و هورا و صلواتی بود که بلند شد و با تبریکهای زیادی روبهرو شدم. مردها دیگر نگاه متعصبانه اول را نداشتند. امتحان پایهیک ماهیانه برگزار میشد. ماه بعد که من را بین جمع خودشان میدیدند، با تعجب میپرسیدند «مگر دفعه قبل قبول نشدی؟!»
بعداز هفتبار ردشدن در رانندگی در تپه بالاخره در یک روز بهشدت بارانی که اصلا گمان قبولی را نداشتم، موفق شدم همه مراحل را بدون کوچکترین خطایی پشت سر بگذارم و واقعا بدون کارتکس در دست برگردم.»
گرفتن گواهینامه پایهیک برای اکرم جوان اگرچه با یک دنیا غرور و شادی همراه بود، اول شروع راهی سخت و صعب العبور بود؛ «مگر اتوبوس و کامیون، پراید بود که راحت بتوانم بخرم و بزنم به جاده؟ باید راننده کسی میشدم که ماشین سنگین داشت. کسی هم جرئت نمیکرد به دست زن جوانی مثل من ماشین بدهد.»
ما رو به شمالشرقی شهر در حرکت هستیم و تلألؤ خورشید پیشرویمان مثل نقاشی زیبا و خیرهکنندهای جلوه میکند. به انتهای خط در دهمتری بسکابادی که نزدیک میشویم، دیوارهای کاهگلی و زمینهای سرسبز و آن دورتر کوههای بنفشرنگ حس خوبی دارد. کد۴۰۴۶ خط ۸۳۰ بیهیچ مسافری به سر خط میرسد.
هفتهشتاتوبوس دیگر درانتظار پرکردن برگه ساعت و حرکت هستند. در این فاصله دهدقیقهای اکرمخانم از داخل نایلونهای سیاه بساط پذیرایی را بیرون میآورد؛ دو لیوان شیشهای دستهدار و فلاسک چای و چند ظرف کوچک شیرینی. درست مثل کسی که سفری طولانی در پیش دارد، بساط خوردنیهایش جور است؛ «خوشحال بودم که امروز در مسیر میهمان دارم؛ برای همین هرچه دم دستم آمد، برداشتم.»
او همانطورکه چای زعفرانی خوشرنگ را در لیوانها میریزد، میگوید: تازه سیبزمینی سرخکرده هم برایتان آوردهام. حدود یکربع ساعت منتظر میمانیم. در این فاصله بعضی رانندهها درکنار احوالپرسی با همکارشان به من هم خوشامد میگویند و بعد رو میکنند به اکرمخانم که «آمده است برای مسیرشناسی؟» و بعد با خنده و مزاح رو به من میگویند «اشتباه نکنی!»
او برایم توضیح میدهد: مسیرشناسی برای رانندههای تازهکار است که دو سهروز قبل از آمدن در مسیر خطی با رانندههای راهبلد همراه میشوند تا مسیر دستشان بیاید. الان همکارها فکر میکنند شما نیروی جدید این خط هستی.
از استخدام و اولین روز شروع به کارش میپرسم و واکنش مسافرها؛ «اصلا نمیدانستم کجا باید بروم برای استخدام. برای همین در هر اتوبوسی که سوار میشدم، از راننده میپرسیدم اتوبوسرانی استخدامی ندارد؟ البته آنها فکر میکردند برای شوهر یا برادرم میخواهم. اولینبار که به سازمان اتوبوسرانی رفتم، وقتی فهمیدند برای خودم میخواهم، قبول نکردند. آنقدر رفتم و آمدم تا بالاخره سال گذشته با شرط و شروطی قبول کردند.
با آنکه با کامیون و خاور خیلی تمرین کرده بودم، وقتی اولینبار پشت فرمان اتوبوس نشستم گفتم «یا ابوالفضل (ع)! این دیگر پراید نیست که بتوانم راحت جمعش کنم.»، اما همین که چند خیابان رفتم، دستم آمد. بعد از آن ترسم فقط این بود که مسیر را اشتباه بروم، اما خدا را شکر روز اول و روزهای بعدش به خیر گذشت.»
برگه زمانبندی که ساعت میخورد، بهسمت اولین ایستگاه راه میافتیم؛ ایستگاههایی شلوغ و به قول راننده، کارگری. به ایستگاه سوم نرسیده، قسمت مردها جا برای ایستادن ندارد. همهمه و شلوغی اتوبوس و حواسجمعی راننده به زدن کارت و تذکر به آن دسته افرادی که میخواهند از زدن کارت فرار کنند، وقفهای در گفتوگویمان میاندازد. بعداز گذر از شهرکهای شهیدباهنر و رجایی و میدان عدالت به حرم میرسیم.
او همانطورکه رو به گنبد آقا علیبنموسیالرضا (ع) سلام میدهد، میگوید: یکی از لذتبخشترین قسمتهای کارم، گذر از این مسیر و دو سلام به آقاست؛ اولی به نیابت پدر مرحومم و دومی از جانب خودم.
اینکه صبح زود بخواهی بزنی بیرون برای شیفت صبح یا نیمه شب ساعت یک، یکونیم برسی خانه، برای مرد هم سخت است، چه برسد به یک زن؛ اما عشق که باشد با همه اینها کنار میآیی؛ «خانه ما در انتهای بولوار توس است. اوایل خانوادهام نمیدانستند روی اتوبوس کار میکنم. گفته بودم در شرکتی مشغولم و ساعت کاریاش همین است.
بیچاره مادرم روزهای اول، صبح زود با من همراه میشد تا سر خیابان. منتظر میماند ماشین گذری رد شود. بعد که سوار میشدم و خاطرش جمع میشد، برمیگشت. مرحوم پدرم خیلی نگرانم بود، اما حرفی نمیزد؛ من از نگاههایش، اضطراب را میفهمیدم. گاهی که مجبور بودم تنها به سر خیابان بروم واقعا میترسیدم. دیدن معتادان و کارتنخوابهایی که با وضعی ناجور سر راهت سبز میشدند یا رهگذرهای مزاحم غیرقابل تحمل بود؛ بههمیندلیل تصمیم گرفتم با سرویس به محل کارم بروم.»
اتوبوس بهشدت پر از ازدحام و همهمه است و از خلوتی سر صبح خیابانها خبری نیست. راه از نیمه گذشته و نیمساعتی بیشتر تا انتهای خط و پایان اولین سرویس صبحگاهی نمانده است. حدود چهارساعت با خانم ابراهیمیان همسفر هستم. در چهارراه خیام در حالی از او جدا میشوم که قول سفر دوستانهای به شمال را از من میگیرد. موقع پیادهشدن صدای پیرمردی در گوشم میپیچد: «خسته نباشی آقای راننده!»
- بهترین تفریحات خانم ابراهیمیان چیست؟
بهشدت عاشق جاده و سفرم. خاطرم هست بعداز سه سال که از گرفتن گواهینامهام میگذشت، وقتی ماشین پرایدی خریدم، با دوستانم زدیم به جادههای شمال. در ماه دوبار باروبندیل میبستیم و میزدیم به جاده و میرفتیم دریا. عاشق اسبسواری هم هستم.
- سختی کار رانندگی اتوبوس برای یک خانم چیست؟
من روز اولی که در اتوبوس نشستم، با خودم گفتم تو روزانه با هزار جور آدم روبهرو میشوی که هرکدام ممکن است در دل غصه و درد و ناراحتی داشته باشند. باید صبور باشی و یک گوشَت در باشد و دیگری دروازه. باید با همه مدارا کنی و از هیچ حرفی نشکنی.
من، نه از ساعت۳ صبح بیرونزدن و نیمهشب به خانه برگشتن، نه از هشتنه ساعت روی صندلی نشستن گلایهای ندارم، اما بعضی وقتها حرف بعضی مسافران بهویژه آقایان دلم را میشکند. طرف هنوز پایش را روی رکاب اتوبوس نگذاشته و رانندگی من را ندیده، میگوید «ای بابا! کی به شما زنها گواهینامه داده؟» یا «برو ظرفت را بشوی؛ تو را چه به رانندگی!» من برای این کار که دوستش دارم، سختی کشیدهام.
- با این حساب باید متلکهای زیادی شنیده باشید.
خیلی. چند روز قبل اتوبوس خیلی شلوغ بود. در ایستگاه نگه داشتم تا مسافران پیاده شوند. نگاهم به انتهای اتوبوس بود که کسی جا نماند. قسمت خانمها تا جلو در غلغله بود. در را که بستم، با صدای خانمها که بچهای جا مانده است، در را باز کردم. مادر بچه پیاده شده بود و بچه ششهفتساله اش از انتهای اتوبوس تازه میخواست پیاده شود.
هنوز حرکت نکرده بودم که زن آمد و هرچه حرف زشت و ناجور بود، به من گفت. با خودم عهد بسته بودم صبور باشم. گفتم مادر است دیگر؛ ترسیده...، اما وقتی به پدرم فحش داد، خیلی دلم شکست و اشکهایم بیاختیار سرازیر شد. پدرم سه ماه است که فوت کرده و شنیدن آن فحشها برایم خیلی تلخ بود.
- بزرگترین دغدغه رانندگان اتوبوس بدون نگاه جنسیتی چیست؟
کارتنکشیدن عدهای و ندادن بهای خدمات ارائهشده، یکی از دغدغههای رانندهها شده است. حتی بعضی با پررویی میگویند «مگر ارث پدرت است و از جیب تو میرود؟ خدمات دولتی است و دوست نداریم کارت بکشیم.»!
اگر مسیر خلوت باشد، متوجه کارتنکشیدنها میشویم، اما در برخی ایستگاهها دهپانزدهنفر با هم سوار میشوند و کنترل از دست ما خارج میشود. این کارتنکشیدنها به ضرر من راننده است؛ چون در ترددها باید طبق فرمولی ثبت کارت یا تحویل پول داشته باشیم، مبلغی که کسر میآید، از جیب من راننده کم میشود و من مطمئنم آن مسافری که از کارتکشیدن فرار میکند، این موضوع را نمیداند.
- بزرگترین آرزوی اکرم ابراهیمیان چیست؟
شرایطی برایم فراهم شود که بتوانم به عنوان راننده ترانزیت در جادههای برونمرزی برانم؛ چون همانطورکه گفتم، عاشق سفر و جاده هستم. هم فال است و هم تماشا.
* این گزارش شنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۲۸ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.