متر و معیار موفقیت برای آدمهای مختلف فرق دارد، اما به گمانم هرچقدر هم که سختگیر باشیم، بتوانیم بگوییم مسعود هدایت جزو دسته موفقهاست یا دستکم در مسیر موفقیت قرار دارد. آن هم نه از این بابت که چه دستاوردهای اقتصادی برای خودش و اطرافیانش داشته است. از این بابت که از پانزده سالگی فهمید زندگی حتی بدون دیدن قشنگیهای دنیا میتواند زیبا باشد.
از دامن افسردگی ناشی از معلولیت بیرون آمد و روی پای خودش ایستاد. درس خواند، ورزش کرد، مدال آورد و وارد بازار کار شد تا به همه ثابت کند که تسلیم هیچ محدودیتی نمیشود. او در مسابقات مختلف شنا و شطرنج نابینایان مقامهای مختلفی دارد و
9 سال هم هست که مسئول انجمن شطرنج نابینایان استان است.
مسعود هدایت بیست و شش ساله مدتی است که در یکی از خیابانهای محلات منطقه ما کافیشاپ خودش را راهاندازی کرده است و کسب و کار موفقی دارد. گفتوگویم با او را در ادامه دنبال کنید.
من اگر میخواستم واقعیت را براساس آن چیزی که دوست دارم در ذهنم تصویر کنم الان نمیتوانستم از پس زندگی خودم بربیایم چون واقعیت در زندگی من این بود که هیچ کس در خاندانم نه پدری و نه مادری مشکل نابینایی نداشتند، ولی من نابینا بودم. نابینایی یک محدودیت است.
اگرچه من همیشه میگویم به نام خدایی که من را معلول آفرید، ولی محدود خلق نکرد، این چیزی است که من دوست دارم و در ذهنم آن را تصور میکنم. و گرنه واقعیت این است که ما در خیلی چیزها محدودیم. منتها بهتر این است که محدودیت پررنگ نشود و روی نقطه قوتها فکر کنیم. به نظر من زندگی در هر صورتی لذتبخش است.
نه من همیشه میگویم خدای ذهن من شاید با خدای شماها فرق داشته باشد. اعتقادم این است که انسان اشرف مخلوقات است و اشرف مخلوقات حقش این زندگی نیست. من گذشته تلخی داشتم.
من افسرده بودم مثلا خانواده من هیچ وقت درس خواندن من را ندیدند. من کلاس اول ابتدایی ساعت3 صبح بلند میشدم مشقهایم را مینوشتم و درسهایم را میخواندم. اگر کسی بیدار میشد همانجا آن مشقها را پاره میکردم.
خط بریل را دوست نداشتم. میگفتم چرا باید خط من با بقیه فرق داشته باشد؟ میخواستم بقیه نبینند که من معمولی نیستم. ساعت3 یا 4 بیدار میشدم برای درس خواندن، یا اینکه در زنگ تفریح مشقهایم را مینوشتم که وقتی خانه میآیم درس نخوانم .میخواستم بگوییم فرقی با بقیه ندارم.
نه به آن شدت، ولی در کل بعضی چیزها را زیاد دوست ندارم مثلا میهمانی رفتن را دوست ندارم. اگر بروم میهمانی به میهمانی میروم که در آن غذا خوردن نباشد.
از زمزمهها بدم میآید. زمزمهها همیشه وجود دارند. اصلا یکی از دلایلی که من موفق شدم به دلیل همین زمزمهها بود. با خودم گفتم این زمزمهها که همیشه وجود دارند، چه خوب چه بد، بگذار کاری کنم که این زمزمهها تبدیل به حسرت برای بقیه شود. طوری که همه حسرت جایگاه من را داشته باشند. مجلس عروسی خودم را جوری گرفتم که بعدش همه گفتند چشم میخوری! ولی مسئله فقط سر قدرت نمایی بود.
من از بچگی این جمله را میشنیدم که به پدرم میگفتند: «تو باید برای این بچه کاری بکنی. خرجیاش با تو است. پسفردا اگر بخواهد زندگی کند تو باید خرجیاش را بدهی.» این زمزمههای نصیحتوار همیشه در گوشم بود. روزی که تصمیم گرفتم به سمت موفقیت بروم، گفتم کاری میکنم که همه انگشت به دهان بمانند و هنوز تازه اول راه است.
خیلی وقتها این را از ذهنم پاک میکنم. میگویم اصلا بیخیال چون اصلا اهل تجملات نیستم و آن را نمیفهمم. میگویم باید از زندگی لذت ببریم. لذت بردن خیلی وقتها میتواند با دمپایی راه رفتن باشد.
مدام مجبورم میکنند. مثلا دیشب یک تصمیم گرفتم و قاطعانه پای آن ایستادهام. باز دوباره باید قدرتنمایی کنم. من در 8سال گذشته در چند مقطع از زندگیام که ورشکست شدم به هیچ عنوان از کسی کمک نگرفتم خودم بلند شدم ولی نگاه یک عده از آدمهای دور و بر را دوست ندارم.
در یک جمله اینکه تسلیم نمیشوم. من هیچ وقت در هیچ چیزی تسلیم نمیشوم یا آن هدفی که دارم باید اتفاق بیفتد یا اینکه راه دیگری را امتحان میکنم و در نهایت اتفاق میافتد.
زمانی که ورزش را شروع کردم. در پانزده سالگی. قبلش من یک انسان افسرده بودم. ببینید یک نابینا در دوران کودکیاش لذتی اگر دارد، از لذت بردن بقیه است. من همیشه یادم است که بچهها در کوچه بازی میکردند و هرهر میخندیدند و از خنده آنها من لذت میبردم. یکسری چیزها تصورناپذیر است. همه آدمها وقتی میخواهند بروند مدرسه نیم ساعت قبل بیدار میشوند. من دوران مدرسه ساعت 7:15 اگر زنگمان میخورد ساعت 5:30باید سرسرویس میبودم. یک مدرسه بود و یک سرویس داشت که 50 نفر را جمع میکرد. اینها سختیهایی است که برای ما عادی بود. موقع برگشتن از مدرسه همینطور 2ساعت توی سرویس بودیم، ولی زندگی من از یک جایی شروع شد که گفتم باید اتفاقات بزرگی را برای خودم رقم بزنم.
دیگر گفتم بس است باید حرکت کنی. شرایط تو همین است.
اینکه توی خانه تنها بنشینم. من اگر از خواب بیدار میشدم و صدای کسی را نمیشنیدم از ترس دل میترکاندم. تنهایی هیچ وقت جایی نمیرفتم. صد درصد وابسته به خانواده بودم. دیگر از یک جایی به بعد از این وابستگی خسته شدم.
بله. خیلی چیزها است. من خودم را با هم سن و سالهای خودم مقایسه میکردم که میرفتند نان میخریدند، ولی حتی من تا توی حیاط تنهایی نمیرفتم. این خیلی اذیتم میکرد، اما از روزی که گفتم بس است بلند شدم و رفتم.
نه خودم میترسیدم. من هرچه را الان بلدم از خانوادهام یاد گرفتهام. در کارهای فنی خیلی سررشته دارم. یادم نمیآید تا حالا برای نصب ماشین لباسشویی یا یخچال یا لولهکشی و برقکاری به کسی پولی داده باشم چون همه اینها را خودم انجام میدهم. دلیلش خانوادهام بودند. پدرم هر زمان که میخواست ماشینش را درست کند میگفت بیا کنار دستم وایستا. نمیتوانی ببینی، ولی میتوانی که پیچ و مهرههای روی زمین را جمع کنی، یا آچار به من بدهی! اصلا خانواده این پیشفرض را نداشتند که چون نمیبینم فلان کار را نباید بکنم. غذا میخواستم خودم باید گرم میکردم یعنی هیچ تفاوتی نداشت.
از داخل مدرسه. مسابقات مختلف را شرکت کردم. هرجایی مسابقهای بود شرکت میکردم. مسابقات قرآن، سرود، فرهنگی، آوایی، ورزشی. از سال 83 تا الان کلی مقام ورزشی دارم. دیگر توی مسیر قرار گرفتم و به عقب برنگشتم.
ببینید وقتی در مسیر موفقیت هدف جلوی چشمتان باشد، سختیها اذیتتان نمیکند. اصلا سختی بخشی از مسیر است مثلا یکی از آن سختیها این بود که بعدازظهرها خودم از مدرسه باید با اتوبوس برمیگشتم. توی گرما و سرما. سختی برای هرچیزی هست، ولی برای من لذتبخش بود چون تصویر قشنگی در ذهنم ساخته بودم و اولین قدم را در اثبات خودم برداشته بودم.
بله. همین از معضلات بزرگ من بود. من رفتم کلاس اول ولی گفتند باید بروی از آمادگی شروع کنی. همیشه یکی از دردهای من این بود که از هم سن و سالهای خودم یک سال عقبتر بودم. پسرعمویم رفت کلاس دوم من رفتم اول. قانون این بود که اول باید یک سال پیش دبستانی بخوانیم و بعد وارد مدرسه استثنایی شویم. گفتند چون معلولیت بینایی داری حس لامسهات باید قوی شود، ولی من اصلا مشکلی نداشتم. سر کلاس آمادگی که میرفتم دانشآموز کلاس پنجمی هم نشسته بود. در تهران در مدرسهای بودم که ناشنواها هم بودند. برای همین الان حس خوبی نسبت به برقراری ارتباط با ناشنواها ندارم .سختترین نوع ارتباط، ارتباط یک نابینا و یک ناشنوا است. به هرحال بعد از آن خودم را پیدا کردم، طوری که در دبیرستان شنا و شطرنج را در سطح مسابقات کشوری و تیم ملی کار میکردم. اول دبیرستان از اردوی تیم ملی شطرنج که برمیگشتم احساساتم درگیر شد و برای همین شنا را کنار گذاشتم. فکر کردم اگر بخواهم به احساسم پر و بال بدهم باید بروم دنبال کار که بتوانم زندگی تشکیل بدهم. باید درآمد میداشتم.
هیچی آن خانم الان مادر بچهام است! او هم مشکل بینایی دارد، ولی خیلی کمتر از من. معتقد بودم که با کسی مثل خودم باید ازدواج کنم که نخواهد مقایسه کند. از بچگی به این موضوع فکر میکردم. مادرش سرپرست خوابگاه بانوان در مسابقات شطرنج بود. تا قبل از آن من رکورددار شنای آسیا در 2 ماده بودم. به غیر از یک نقره و یک برنز در بقیه مسابقات طلا گرفتم. در شطرنج هم 9 سال است که مقام اول مسابقات بهزیستی را آوردهام. در کشور همیشه جزو شش هفت نفر اول شطرنج نابینایان بودهام. الان هم مسئول انجمن شطرنج نابینایان خراسان هستم. دو دوره تا الان تیم دادهام. دور اول نایب قهرمان و دور دوم مقام سوم را در کشور آوردیم. دور اول یک تیم و دور دوم سه تیم دادم. امسال متاسفانه درگیر کرونا شدیم و مسابقات تعطیل شد. در دورهای هم در مسابقات شطرنج بیناها بازی کردم که ششم استان شدم.
بله زیاد. من در دبیرستان موقع انتخاب رشته تلاش کردم که رشته کامپیوتر را اولین بار در استان برای نابیناها بیاورند. آن موقع نابینایان جز رشته انسانی رشته دیگری برای انتخاب نداشتند. آنقدر پیگیری کردیم که کامپیوتر آوردند و 6نفر کد آن رشته را گرفتیم. رتبه دانشگاه آزادم شد6 و دانشگاه دولتی 31. در حالی که فقط یک کتاب تست سؤالات سالهای پیش را خوانده بودم. من همیشه میگویم اگر یک بار چیزی را یاد گرفتی باید دیگر آن کتاب را پاره کنی و بیندازی دور. من هیچ وقت شب امتحان درس نخواندم.
بله واقعا دوست نداشتم. سعی میکردم سرکلاس یاد بگیرم که دیگر نخواهم در وقت دیگری کتاب بریل دستم بگیرم و بخوانم چون برایم عذابآور بود. متنفر بودم که با نوار درس بخوانم. دوست نداشتم تفاوتی با بقیه داشته باشم. رشته کامپیوتر در دانشکده منتظری قبول شدم. ترم اول رفتم سرکلاس تربیت بدنی. استاد جلوی همه دانشجویان به من گفت: من با تو چکار کنم؟ چطور به تو نمره بدهم؟ رفتم پیشش و گفتم: استاد من این مدالهای کشوری را در این رشتههای ورزشی آوردهام. گفت: اینها تربیتبدنی نیست. باید بدوی. گفتم: میدوم مشکلی نیست و با همراهی فرد دیگری دویدم. خودم مسابقات شطرنج در دانشگاه برگزار کردم. هم بازی کردم و هم داوری. دوست داشتم خودم را ثابت کنم. در نهایت آن استاد تربیتبدنی شد یکی از بهترین رفیقهایم که تا الان دوستیاش ادامه دارد، ولی به دلیل اینکه درگیر کار شدم دانشگاه را نصفه ول کردم. قبل از دانشگاه کار را شروع کرده بودم. منشی تلفن بودم. بعد از دانشگاه بازاریابی را امتحان کردم. بعد رفتم دوره ماساژ دیدم. بعد هم بازاریابی شبکهای را دنبال کردم.
نه من کارم را انجام میدهم. برایم مهم نیست. بعضیهایشان میگفتند واقعا تو نمیبینی؟!
تجارتهای سنتی بود مثلا یکبار خواستم دارو وارد کنم. سال 94 با 100 میلیون شروع کردم و به منهای 300 میلیون تومان رسیدم. نمیدانستم که دارو هم مافیا دارد. همین که سالم بیرون آمدم بزرگترین شانسم بود. کسی که کلاهم را برداشت یک آقازاده بود که هیچ جا نمیتوانم اسمش را بگویم. از یکی از دوستانم 1.5 میلیارد تومان کلاهبرداری شد. فردای عروسیام رفتم بانک که چک پاس کنم. ماهی 14 میلیون بدهی داشتم و ماهی هشت و نه میلیون درمیآوردم.
خیلی سخت بود، ولی در 2سال جمعش کردم. با کارهای سطح پایین. بعدش بازاریابی شبکهای را ادامه ندادم. در شرکتی که کار میکردم دزدیهای زیادی را میدیدم که نمیتوانستم هیچی نگویم. با درآمد ماهی 18 میلیون آمدم بیرون. هشت ماهی رفتم توی خلسه و دوباره برای یک شرکت تولیدی در حوزه صنایع دستی بازاریابی را شروع کردم. خداراشکر دیگر شکستها تمام شدند، تا این لحظه. برگشتم به بازار سنتی و کافیشاپ زدم. من امسال را با منهای 36 میلیون شروع کردم، ولی تا الان بهترین سال زندگیام بود طوریکه برای جمع زیادی به صورت غیرمستقیم شغل ایجاد کردهام.
من فرضم این است که قرار است 10آجر به من بخورد. در هر شکست یکی از آن آجرها کم میشود. هربار که زمین میخورم یک آجر کم میشود پس یک گام به موفقیت نزدیک میشوم. الان در حوزه ارز دیجیتال فعالیت میکنم و دوست دارم روزی خالق یک ارز دیجیتال باشم.
احساس میکردم که خیلی به آدمها اعتماد میکنم. از نظر من همه آدمها خوب هستند مگر اینکه خلافش ثابت شود. این باور به من ضربه زد ولی هنوز درس عبرت نگرفتهام. برای همین از خودم عصبانی هستم. اینکه من از 100 میلیون به منهای 300 میلیون رسیدم برایم خیلی سخت بود. اما بیشتر از همه سختیاش این بود که پدرم از جوش و غصه من بیناییاش را از دست داد و نابینا شد. خودم را به همین دلیل مقصر میدانم.
خیلی بهتر میتوانستم باشم. کمکاری و تنبلی زیاد کردهام. الان 10هستم در مقابل 100 که میتوانستم باشم، ولی از انتخابهایم راضی هستم و مسئولیت انتخابهایم را قبول کردهام.
نمیدانم ولی از نظر همه الان آدم موفقی هستم، اما فکر میکنم هنوز کارم تمام نشده است. آرامش من چالشهای جدید است. هنوز به دنبال این هستم که خودم را اثبات کنم، ولی بیشتر دنبال تکامل خودم هستم. هدفهای بزرگتری دارم. تأسیس کارخانه بزرگی که برای صدها نفر بتوانم اشتغالزایی کنم، رستوران بزرگ... . سال 95 عنوان کارآفرین برتر کشور از طرف سازمان صمت تقدیر شدم، ولی فکر میکنم در مسیر موفقیت هستم.
نه. هنوز آن نگاه تبعیضگونه هست. این نگاه همیشه هست، ولی شکلش عوض میشود. الان اینطوری است که میگویند: دمش گرم! با اینکه نابینا است ببین چه کار کرده! پس همیشه این زمزمهها هست. مگر اینکه بینایی من برگردد.
چرا، فرقی ندارد. یک آدم بینا هم انگیزه برای مبارزه و رشد دارد. روزی که وارد کار حرفهای شدم دامادمان حرفی زد که خیلی ناراحت شدم. گفت: مسعود ببین من و تو بچه پایینیم...تهش بچههای ما هم مثل خودمان میشوند... ولی من میخواستم این باور را عوض کنم، البته این به این معنی نیست که بچه باید در رفاه و آسایش کامل باشد. خودش باید برای چیزهایی که میخواهد تلاش کند، اما نباید این باور را داشته باشد که چون پدرم شغل خوبی ندارد من هم تهش مثل او میشوم.
خیلی حرفها بود، ولی تخریبهایی که مردم میکنند به من کمک میکند. تمام تخریبها مانند آجر به سمت من پرتاب میشود در حالیکه من برای ساختن آرزوهایم به مصالح نیاز دارم.
لحظهای بله، ولی بعدش توانستهام به این حس غلبه کنم.
به دنیا آمدن فرزندم.
خیلیها بودهاند... ملیحه صفایی، قهرمان شطرنج نابینایان جهان، یکی از آنهاست. در کل من سعی میکنم از هرکسی درس بگیرم، ولی فکر میکنم خودم از همه بیشتر روی خودم تأثیر گذاشتهام.
من اصلا کاری به معلول بودن یا سالم بودن ندارم. خیلی از آدمها در زندگیشان به یأس و ناامیدی میرسند. چه معلولیت دلیلش باشد یا هر چیز دیگری. در این شرایط من فقط یک جمله بهشان میگویم. اینکه یادت باشد که تو انسانی و اشرف مخلوقات. اگر بخواهی میشود. اگر باور کردی که میتوانی موفق باشی، به طور قطع موفقی. اگر باور کردی لیاقت تو این است که خالق زندگی خودت باشی میتوانی این اتفاق را رقم بزنی. من امروز خودم را موفق میدانم. شاید داستان بلند شدن من برای بقیه هم یک تلنگر باشد. من هم روزی تلنگری خوردم که بلند شدم وگرنه همچنان همان آدم افسرده سابق بودم.
خیلی از سالمها هم به این باور نمیرسند. فرقی ندارد. همه خودشان را محدود فرض میکنند. یکی به دلیل معلولیت، یکی فکر میکند سر و زبان ندارد، یکی خجالتی است... من یک اعتقاد دارم.... تا زمانی که انگشت اشاره به سمت این و آن بگیریم چهار انگشت دیگرمان به سمت خودمان است. جمله «من مسئولم، من مسئول تمام اتفاقهای خوب و بد زندگیام هستم.» را اگر باور کنیم درست میشود.
چه بگویم؟... یک بار در یکی از مسیرهای بساوایی (البته در منطقه دیگری از شهر) میرفتم که توی چالهای افتادم. چالهای کنده بودند برای انجام پروژهای و آن را بدون هیچ مانع یا درپوشی رها کرده بودند. به نظرم بیشتر مناسبسازیهایی که انجام شده فقط رفع تکلیف است. در ترکیه تمام فروشگاهها رمپ دارند. ولی اینجا خطهای زرد روی معابر را خیلیها نمیدانند که برای چیست.