نوای آرام موسیقی سنتی از رادیوی قدیمی گوشه دیوار به گوش میرسد. نخهای رنگارنگ آویزان در نسیم بیجان پنکه میرقصند. پیرمردان ساکت پشت دار قالی نشستهاند و میبافند... دیدن این کارگاه کوچک میان کوچهپسکوچههای رنگورورفته محله کنه بیست، شبیه رؤیایی کوتاه و زیباست. این کارگاه ملایمت و آرامشش را از صاحبش وام گرفته، پیرمرد کمجثه و کمردولاشدهای که در روزگار کهنسالی هم دست از هنرش نَشُسته است.
حرکت آرام دستهایش، نگاه را با خود همراه میکند و ظرافت روحش را نشان میدهد. محمد آمغ کنار همسنوسالان هنرمندش این کارگاه را اداره میکند. جملههایش را آرام و کوتاه ادا میکند و صدایش از یک تن خاص بالاتر نمیرود. رفقای قالیبافش، اما از عمق نگاه و روح مهربانش میگویند.
محمدابراهیم رحمتی، علی ایمانی و رجبعلی نامدار، دیگر هنرمندان کارگاه هستند؛ قالیبافان پرسابقه این خطه که در سکوت و بیخبری هر روز رجبهرج محصول تازه خلق میکنند. عنصر مشترک زندگی این چهار نفر، هنر قالیبافی است و دردهایی که تمامی ندارند...
درد یک عمر تلاش و بیحاصلی؛ اینکه هرکدامشان با کولهباری از تجربه حالا به این نقطه رسیدهاند، به این کارگاه کوچک بیستمتری و یک دار قالی که هر روز چهارنفر پشت آن مینشینند. رنجشان عظیم است و تنها سلاحشان همان هنری که سالها مشغول آن بودهاند.
دار بزرگ قالی از این سر تا آن سر کشیده شده و همه فضای کارگاه را پر کرده است. خودشان پشت دار نشستهاند و سخت مشغول بافتن هستند. حتی زمان مصاحبه طاقت نمیآورند که دستشان به قالی بند نباشد. هرچه نباشد با این هنر بزرگ شدهاند و از رج و شانهزدنشان معلوم است که چنددهه را به همین منوال پشت سر گذاشتهاند.
محمد آمغ صاحب هفتادساله کارگاه است. پیرمرد ساکت و بیآزاری که چشم از قالی برنمیدارد و انگشتهای لاغر و استخوانیاش را با ظرافت خاصی لابهلای نخها تکان میدهد. پس از یک رایزنی طولانی بالاخره راضی به گفتگو میشود. آخر همه این حرفها آرام و کوتاه میگوید: من به کارم علاقهمندم. اگر یک روز قالی نبافم، بیمار میشوم.
محمدابراهیم رحمتی کنار او نشسته است؛ رفیق قدیمی او که شغلشان بهانه آشنایی آنها شده است. سالها پیش که هردو کارگاه خودشان را داشتند، ابزارآلات کارشان را با هم ردوبدل میکردند و معامله و مراوده داشتند. او زحمت دوست کمسخنش را کم میکند و خودش رشته گفتگو را به دست میگیرد. به شرط چاپنشدن چهرهاش گفتگو را شروع میکند. همانطورکه قلاب نخها را از میان تارهای دار رد میکند، از کودکی اش میگوید.
شش سال بیشتر نداشته است که همراه داییاش از فریمان به مشهد آمده و در کارگاه او مشغول کار شده است. دایی قالیبافش تمام زیروزبر این شغل را در همان سن و سال به او آموزش داده است. میپرسم که شغلش را دوست دارد یا نه. انگار برای اولینبار باشد که به پاسخ این سوال فکر میکند؛ چندثانیهای مکث میکند و میگوید: آن سالها همه شغلها یا تابستانه بود یا زمستانه. دامداری، کشاورزی و... قالیبافی را همیشه میتوانستی انجام بدهی. همینش خوب بود.
خلاصه زندگیاش این است که با تلاش خودش، یک کارگاه میخرد با چند دار قالی و بیستسیشاگرد؛ دست آخر، اما ورشکست میشود. حالا پنجسال است کنار محمد آمغ تک و تنها قالی میبافد.
داستان محمد آمغ، اما از دیگر قالیبافهای این کارگاه جداست. او شغلش را دوست دارد. انگار همه چیزی که از دنیا میخواهد، این است که گوشهای بنشیند و برای خودش خلق کند و ببافد. بعداز صحبتهای رفیقش، انگار یخش تازه آب شده باشد. او هم از کودکی مشابهش میگوید. پدرش یکی از تجار پنجراه پایینخیابان بوده که به شوروی رفتوآمد داشته است.
محمد، اما علاقهای به شغل پدر نشان نمیداده. صبح و شب کنار دار قالی خواهرهایش مینشسته و به دستهایشان نگاه میکرده است. چیزی نمیگذرد که همهچیز را یاد میگیرد و در کارگاه شوهر خواهرش بافنده میشود. پانزدهسال شاگرد این کارگاه بوده است.
لابهلای خاطراتی که تعریف میکند، دقت و وسواسش را در کار میفهمم. بافت هر قالی که تمام میشده است، آن را روی زمین پهن میکرده تا ایرادهایش را بفهمد؛ ایرادهایی که به چشم خریدارها نمیآمده و تنها استادکارها میفهمیدند، اما او تا آنها را رفع و رجوع نمیکرده، راضی به فروش قالی نمیشده. محمد شاگرد خوب و منظم کارگاهشان بوده است.
خاطرات بقیه قالیبافها از شاگردی در کارگاه، اما همینقدر آرام و بیچالش نبوده است. تنبیه و فلککردن بچهها رسم نانوشته همه کارگاههای قالیبافی این محدوده بوده است. شاگردی اگر از زیر کار در میرفته، دیر به سر کار میآمده و... بی بروبرگرد وسط کارگاه فلک میشده است. بقیه بچههای کارگاه هم موظف بودهاند پشت سر هم صلوات بفرستند تا صدای گریه و ناله از کارگاه بیرون نرود و به گوش همسایهها نرسد!
علی ایمانی اینها را تعریف میکند. گوشه نیمکت چوبی اتاق، پشت دار قالی دورتر از همه نشسته است و تندتند در سکوت رجها را میبافد. داستان که به تنبیه و فلکشدن میرسد، تازه نطقش باز میشود و او هم خاطراتش را تعریف میکند. هر روز خدا فلک میشده است.
آن روزهای تلخ یک جایی گوشه ذهنش لانه کرده و فراموش نشده است. برای همین هم حالا قالیبافی را دوست ندارد. حتی علاقهای به گفتگو درباره آن ندارد و شغلش را راهی برای کسب درآمد اندکش و گذران زندگی میداند، نه بیشتر....
عقربههای ساعت رنگورورفته روی دیوار ۱۰:۳۰ را نشان میدهند. محمدابراهیم رحمتی، کشوقوسی به تنش میدهد؛ زانوانش را روی زمین میگذارد و آمادهرفتن میشود. چندسال پیش، تجربه سکته مغزی را پشت سر گذاشته است، حالا یکیدو ساعت بیشتر پشت دار قالی دوام نمیآورد.
رجبعلی نامدار دیگر قالیباف این کارگاه است که بهجای او پشت دار مینشیند. با سلامی گرم وارد میشود. محمد آمغ لبخند میزند، سر بر میگرداند و میگوید: بالاخره اوستارجب آمد!
سلام که میدهم و خودم را معرفی میکنم، میخندد و میگوید: حتما آمدهاید بگویید به به چه هنری! چه شغلی! نه عمو از این خبرها نیست! ساعت را نگاه کن. حالا ساعت ۱۰:۳۰ است. تا ۶بعدازظهر باید ببافم تا ۸۰هزارتومان کاسب شوم.
در گله و شکایتهایش هم یک شوخطبعی محو پیداست. میگویم انگار دلتان جوانتر از بقیه قالیبافهای اینجاست. میگوید:، چون خودم هم جوانترم!
استادرجب از نهسالگی قالیباف شده است. دراینمیان شغلهای دیگری را هم امتحان کرده، اما آخرش باز به قالیبافی رسیده است. حالا کارمند بازنشسته راه و شهرسازی است، اما برای درآوردن خرج و مخارج تحصیل چهار فرزندش قالی هم میبافد.
سه قالیباف دیگر این کارگاه، اما همه سالهای زندگیشان را از طریق همین شغل گذراندهاند. با همین شغل به نان و نوایی رسیدهاند، ازدواج کردهاند و بچههایشان را بزرگ کردهاند. محمد آمغ تعریف میکند که چطور با پانزدهسال شاگردی در کارگاه شوهرخواهرش، سرمایه اش را جمع کرده و بعد در سن بیستوپنجسالگی، کارگاهی برای خودش اجاره کرده است. چند دار قالی گرفته و دهبیست شاگرد داشته است؛ شاگردهایی که حالا بیشترشان را به یاد دارد.
تعریف میکند که پارسال طلبه جوانی در کارگاه را زده و وارد شده است. اول او را نشناخته است، اما چنددقیقه گفتگو کافی بوده تا شاگرد کارگاهش را به یاد بیاورد. او کارگاه فعلیاش را بهسختی پیدا کرده و این همه راه تا آنجا آمده بود تا از آقامحمد تشکر کند، برای آن همه سال که در حقش معلمی کرده بود.
استادرجب میان خاطرات آقامحمد میپرد. میگوید که همه شاگردها و رفقایش آقامحمد را دوست دارند. کسی از او بدی ندیده است. صلح و سازش از همهچیز برایش مهمتر بوده و بههمین دلیل سختگیریهای دیگر قالیبافها را در کارش نداشته است. همان مهربانی بیاندازه، اما کار دستش میدهد؛ بعضی شاگردهایش آنطورکه باید کار نمیکردند، قالیهای کارگاهش کیفیت لازم را نداشتند و پساز مدتی ورشکست میشود.
آقا محمد میگوید: ازدواج که کردم، برای خانه خودم چند دست فرش دستی بافتم. اما ورشکست شدم و ناچار همه را فروختم. حالا فقط دو دست فرش کف خانه پهن کردهام، آن هم فرش ماشینی. پنجسال پیش بهسختی این بیغوله را اجاره کرده، یک دار قالی خریده و با سه قالیباف دیگر کار را شروع کرده است.
استادرجب، اما دلیل ورشکستی محمدآقا را تنها شاگردهای بیمبالات کارگاهش نمیداند. او از اوضاع نابسامان فروش فرش در کشور میگوید؛ اینکه از یک جایی به بعد به دلایلی که گفتنی نیستند، فروش فرش کساد شده است؛ ادامه میدهد:سال ۷۰ در قلعهخیابان و قلعهساختمان قدمبهقدم کارگاه فرش بود. قالیبافها بروبیایی داشتند، اما حالا چه؟ ما قالیبافها اصطلاحی بین خودمان داریم. میگوییم ما دیگر قالیباف نیستیم! قالیبافی شده «قالی بی فی»، یعنی قالیبافی بدون مزد و فایده.
ماستی، کرمی، خاکی، لاجوردی، گلنار، علفی و... دانهدانه نخها را لابهلای انگشتهایش میگیرد و اسمهایشان را میگوید. کاربرد هر رنگ را در نقشه قدیمی پیش رویش برایم توضیح میدهد و حین تعریف این رنگها چشمهایش از اشتیاق برق میزند.
محمد آمغ تعریف میکند که قبلترها رنگرزها خودشان نخها را در دیگ میریختند و رنگ میکردند. آن رنگ جلای بیشتری داشته و کیفیت نخ هم حین رنگکاری از بین نمیرفته است. حالا نخها کارخانهای شده است. در کارخانه هم برای اینکه نخ پاره نشود، روغن خاصی به آن میزنند که از کیفیت آن میکاهد.
او علاوهبر رنگها نقشههای امروزی را هم قبول ندارد. حالا رجبهرج روی نقشه طرحها شمارهگذاری شدهاند و قالیباف به خودش زحمت حفظکردن نمیدهد. آنها، اما حسی قالی را میبافند و این خودش لطف دیگری دارد و مهارت قالیباف را افزایش میدهد.
آقامحمد از اوضاع آموزش هم دل پری دارد؛ «حالا کسی برای آموزش پیش ما نمیآید و ماهبهماه درِ این کارگاه را کسی نمیزند. قدیم هر کارگاه حداقل ده شاگرد داشت. هر کارگاه چند قالیباف خانگی هم داشت که در خانه برای کارگاه قالی میبافتند. حالا، اما جوانترها سمت این شغل نمیآیند. حق هم دارند. زحمتش زیاد است و مزدش کم.»
با همه اینها محمد آمغ یک روز را هم نمیتواند بدون بافتن سر کند. آخر همه این حرفها شغلش را به شطرنجبازی تشبیه میکند؛ یک شطرنجباز وقتی روبهروی میز شطرنج مینشیند، ذهنش را از هر فکر دیگری خالی میکند و تمام حواسش به این است که مهره را چطور جابهجا کند و بچیند. ما هم که پشت دار قالی مینشینیم، همه حواسمان را به رجها میدهیم و اینکه این نخها را چطور کنار هم بچینیم تا درنهایت نقشه کامل شود.