کد خبر: ۵۳۸۸
۰۸ تير ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۰

روایت‌ شاعری که کارتن‌خواب‌ها را به زندگی امیدوار می‌کند

اسمر شجاعان، ساکن محله اقبال، میان زنان کارتن‌‌خواب‌ می‌رود و نه فقط با شعرها که با مهربانی‌هایش آنان را به زندگی امیدوار می‌کتد.

کارتن‌خوابی، ماجرایی است که همه خارج از گود آن هستیم و به دیده تحقیر به آن نگاه می‌کنیم. اما آدم‌هایی هم هستند که وارد این گود شده‌اند و شب‌های تاریک کال زرکش و قلعه‌ساختمان را درک کرده‌اند. آن‌ها دستگیر گوشه‌نشینان کنج خرابه‌های اعتیادند و از عشقی که خدا به آن‌ها داده است خرج می‌کنند.

اسمر شجاعان، ساکن محله اقبال، یکی از این آدم‌هاست که خوی شاعرانه‌اش او را میان شعرهایش قاب نگرفته است و میان کارتن‌‌خواب‌های معتاد می‌رود. او که پای ثابت بسیاری از انجمن‌های شعری معروف است حالا مقابلمان نشسته و روایتگر عشق بی‌حدش به آدم‌های تنهای تنهای تنهاست.

 

شبیهِ پدر

اسمر که از کودکی اگر شش‌سیب داشت، پنج‌تایش را به دیگران می‌بخشید، خودش را شبیه پدر می‌داند. پدر اهل شعر است، دف می‌زند و دوتار می‌نوازد و به تیر و تخته جمع‌کردن جماعت دنیا می‌خندد و این روحیه را در دخترش هم به ارث گذاشته است.

پدری که همیشه اسمر را تشویق کرده است دلی کار کند و فقط برای رضای خدا، خودش هر روز برای پاکبان کوچه‌شان غذا می‌برد. اسمر مهربانِ کودکی با همان خوی شاعرانه حالا بزرگ شده و مهربانی‌اش هم همراه با خودش قد کشیده است تا الان تعداد آدم‌های بیشتری را زیر سایه عطوفتش بگیرد.

دختر گندمگون پدر عاشق گل است و دلش خانه روستایی می‌خواهد اما نتوانسته از اجبار زندگی آپارتمان‌نشینی فرار کند. ولی محیط خانه‌اش را آن‌طور که می‌خواسته آراسته است تا مادر به او بخندد و بگوید: «خانه‌ات شبیه لمکده‌های شاندیز شده است!»

 

سنگ سیاه

اولین نقطه عطف زندگی‌اش زهره است که او را از دل دنیای شهری به وسعت سادگی روستا می‌کشاند. رفاقتش با زهره به 15سال پیش برمی‌گردد. همان زمان که زهره از روستا به مشهد آمده و در سایه کوتاه دیواری ایستاده است تا خواهرش بیاید، اسمر کنجکاوی می‌کند تا دختر نوجوانِ منتظر در پناه دیوار را به حرف بکشد.

او را به خانه دعوت می‌کند تا اولین رج‌های فرش پاخورده رفاقتشان را با هم ببافند. اسمر پایش به روستای سنگ سیاه باز می‌شود. هر هفته یک روز آنجا می‌رود و در آرامش روستا نفس می‌کشد. اسمر به‌دنبال خودش می‌گردد و آن را در صفای زن‌های دهاتی پیدا می‌کند. گل‌کاشتن، شیردوشیدن، باغبانی و چوپانی را تجربه می‌کند.

زعفران می‌کارد و نان به تنور می‌زند. شیر می‌دوشد و تمام آنچه یک عمر زندگی شهری از او دریغ کرده است می‌آموزد و روحش را بزرگ می‌کند. می‌گوید:«من خدا را در گوسفندهای‌ بوقعلی دیدم. در نانی که آن زن فلج روستایی می‌پزد. خدایی که هم حواسش به گوسفندهای بوقعلی است و هم به آن زن بی‌کس و کار روستایی دور». بعدتر‌ها سه‌روز هفته مشهد است و سه روز سنگ سیاه. زندگی اسمر می‌شود همین. یک دنیا عشق در دل روستایی کوچک.

 

خاله‌ کپرها

قرار است سفرش به سبزوار برای تحقیق درباره کتاب محمود دولت‌آبادی باشد تا در روزنامه اطلاعات به چاپ برسد. اما در مسیر برگشت از روستا، به کپرنشین‌ها می‌رسد. جایی که حسن و حسن‌خان و علی‌مراد و علی‌بیک در زیر سایه‌ کپرهای ایلیاتی‌ کوچکشان بزرگ‌ترین دل‌ها را دارند.

روی گلیم‌های دست‌باف زنان عشایر چای رفاقت می‌خورد تا دلش را میان همان کپر‌ها جا بگذارد. اسمر تازه‌ازراه‌رسیده را خاله می‌نامند. اسمر همان‌‌جا با خدای خودش عهدی می‌بندد که تابه‌حال به آن وفادار مانده است:«اگر بهترین عبادت خدمت به خلق است بگذار من نوکری‌ بنده‌هایت را بکنم.»

 

روایت‌ شاعری که در تعلق خاطر کارتن‌خواب‌ها به زندگی سهم دارد

 

چشمان سیاه نسترن

برای کارتن‌خواب‌ها آشپزخانه مهربانی دارند. هر چهارشنبه با عشق سیب‌زمینی پوست می‌گیرند و دیگ می‌شویند. غذا در ظرف می‌‌ریزند و به دست گرسنه‌های بی‌پناه می‌رسانند. اما آن چهارشنبه برای اسمر کمی فرق داشت. بسته‌های غذا را میان کارتن‌خواب‌ها می‌برند.

گوشه کال زرکش در کنار دری نیمه‌سوخته در نم‌نم باران زنی در بی‌پناهی خودش فرورفته و کنار آتش بدبختی‌اش کز کرده است. اسمر باورش نمی‌شود:«نسترن کجا و کنج خرابه‌های کال زرکش کجا!» اما او صاحب آن چشمان درشت را خوب می‌شناسد.

حتی اگر دندان نداشته باشد و قیافه‌اش پیرتر و لاغرتر شده باشد. نسترن با آن نام سحرانگیز و عطر ملایم و خویی که حالا دیگر با زمانه سازگار نیست، زمانی پشت نیمکت‌های کوچک مدرسه حاجی عابدزاده آرام می‌گرفت و همکلاسی اسمر بود.

دختری که موهای مشکی بلندش را می‌بافت و سوار بر دوچرخه ،رؤیاهایش را میان ابرها نقش می‌زد. دختری که دلش می‌خواست نقاش شود اما از تمام مدادهای رنگی دنیا مداد سیاه زندگی نصیبش شد. نسترنی که عِطر دل‌انگیز دخترانگی‌اش را میان تیرگی شب‌های دنیا جاگذاشت تا از تمام آن زیبایی فقط یک جفت چشم سیاه برایش بماند که به رفیق و همکلاسی پنجم دبستانش آشنایی بدهند.

 

غزل نسترن

مادر نسترن سفرکرده آخرت است و پدرش در رؤیای زنی دیگر. نامادری او را از خانه بیرون می‌کند تا نسترن گل‌فروش قصه‌های سرِ خیابان بشود. عاقبت دختر زیبای گل‌فروش سر چهارراه به پلیدی اعتیاد گرفتار می‌شود و به جای پناه امن خانه به نا‌امنی کارتن‌خوابی می‌گریزد.

اسمر چه حالی دارد وقتی که تمام آن خاطرات خوب کودکی‌شان در جلو چشمانش فرومی‌ریزد و از نسترن، دختر معتاد به شیشه و کارتن‌خواب می‌سازد؟ قرار می‌شود اسمر او را به اردوگاه ببرد اما نسترن مقاومت می‌کند و می‌گوید: «باشد فردا». فردایی که نسترن از آن می‌گریزد و اسمر را با دنیایی از اندوه تنها می‌گذارد.

شاعر غزل‌های خراسان آن داستان محزون را در قالب غزل ریخته تا همه بدانند او سراینده نسترن است. نسترنی که هنوز برای اسمر مسافر گم‌گشته خیابان‌های پریشانی است تا بارها سراغش را بگیرد. نسترنی که باعث می‌شود یک‌بار دیگر اسمر با خدای خودش عهد تازه کند: «هر کاری برای قشر کارتن‌خواب سرزمینم از دستم بربیاید انجام می‌دهم».

 

مامان اسمر شاهنامه

اسمر نسترن خودش را پیدا نکرد ولی عهد کرد که به نسترن‌های دیگر کمک کند. هر چهارشنبه برای یک اردوگاه غذا می‌برند. شبی به اردوگاه شاهنامه می‌رسند و اسمر وارد جمع زن‌هایی می‌شود که به لحن ادبی خانم شاعرمسلک می‌خندند. آن شب نقطه عطفی برای زنان شاهنامه و اسمر است که یکدیگر را پیدا کنند.

دختری از میان جمع شبیه اسمر حرف می‌زند و همه می‌خندند. اسمر تشویقش می‌کند و می‌گوید:«تو هم شاعری؟» دختر خجالت می‌کشد. از همان برخورد اول دلش را بین آن‌ها جا می‌گذارد و از همراهانش می‌خواهد که یک‌ربع به آن‌ها فرصت بدهند.

همان دقیقه‌های کم بین زنان کارتن‌‌خواب شعر بهانه می‌شود تا به دنیای زیباتری فکر کنند. با هم مشاعره می‌کنند و اسمر از آن به بعد خواهش می‌کند که چهارشنبه‌‌ها او را به این اردوگاه بفرستند. هر چهارشنبه می‌آید و با آن‌ها حرف می‌زند. اما دلش به این راضی نیست.

به یک دیدار کوتاه به قدر دادن چند پرس غذا. می‌‌خواهد بیشتر آن‌ها را بشناسد. مدارک و تقدیرنامه‌های شاعری‌اش را برمی‌‌دارد و از مدیر اردوگاه می‌خواهد که برایشان کلاس بگذارد. مدیر اردوگاه می‌پذیرد و او می‌شود مامان اسمرِ اردوگاه شاهنامه! تا روزی برسد که وقتی صدای چرخ‌های ماشین در حیاط می‌پیچد انگار دنیا را به زنان تنهای اردوگاه داده‌اند تا با خوشحالی فریاد بزنند:«مامان اسمر آمد».

 

رؤیا در شاهنامه

اعتماد آسان نیست. روز اولی هم که اولین قرار پنجشنبه‌های اسمری گذاشته می‌شود زنان شاهنامه به او می‌خندند. باورشان نمی‌شود رفاقت‌های صادقانه اسمر و محبت‌های بی‌قدرش آن‌ها را گرفتار کند تا با او پای ثابت دلاوری‌های رستم و عاشقانه‌های تهمینه شوند و با گلستان، بوستان، حافظ و مثنوی رفاقت کنند.

اما رفت‌وآمد‌های اسمر به اردوگاه ادامه پیدا می‌کند. اسمر نمی‌گوید آن‌ها کارتن‌خواب‌اند، آلوده‌اند یا ممکن است مرا بیمار کنند. به اینکه چه رسمی داشته‌اند کار ندارد. بند مهرش را آنچنان محکم می‌بندد تا زنان شاهنامه حتی پایشان را جلو او دراز نکنند. او به روح نا‌امید زنانی که دیگر هیچ ندارند و رؤیابافتن را خیلی وقت است فراموش کرده‌اند، روح زندگی تزریق می‌کند تا بخواهند حالشان خوب شود و به زندگی برگردند.

اسمر فرشته‌ای است که به میان آن‌ها پا گذاشته و با آن‌ها سر یک سفره غذا می‌خورد، آن‌ها را در آغوش می‌کشد و می‌بوسد و از زیبایی‌شان تعریف می‌کند. او کاری به موهای ریخته و دندان‌‌‌های نداشته‌شان ندارد. اسمر روح آن‌ها را می‌بیند که پر از عشق است. محتاج‌اند به قدری محبت صادقانه تا به خود بیایند و باور کنند که لایق دوست داشته‌شدن هستند.

اسمر از آن‌ها زیاد شنیده که می‌گویند:«تا به حال کسی به ما نگفته دوستمان دارد یا از کسی هدیه نگرفته‌ایم. کسی ما را برای خودمان نخواسته ». شاهنامه‌خوانی، مثنوی‌خوانی، ختم یاسین، دعای توسل، انداختن سفره نذری حلوا و خرما و نمک، مشاعره، شاهنامه را برای ساکنان آن رؤیایی می‌کند، تا جایی که باور کنند که می‌توانند بنویسند و شعر بگویند.

 

باخدا معامله کردم

اسمر می‌گوید:«در طول سه‌سال یک‌بار یک سرماخوردگی از این‌ها نگرفتم، چون با خدا معامله کردم». گفتم اگر قرار است حضور در اینجا به من و بچه‌هایم آسیب بزند، خودت کمکم کن». اسمر با کارتن‌خواب‌ها زندگی می‌کند. آن‌ها هم فرق مهربانی او با بقیه را خوب می‌فهمند.

آن‌ها پرستارهایی را به خودشان دیده‌اند که حتی به آن‌ها نزدیک نمی‌‌شده‌اند. رفت‌وآمد یک بانوی خوش‌‌پوش و زیبا که خودش را شبیه آن‌ها می‌داند زنان شاهنامه را به خودباوری می‌رساند تا جایی که گاهی وقتی اسمر پیششان می‌رود، چشمانشان را سرمه کرده و به خودشان رسیده‌اند. برای اسمر نامه می‌نویسند و برایش از رازهای نگفته و مکتوم دلشان می‌گویند. از اینکه چطور کارتن‌خواب شده‌اند. چطور به سمت اعتیاد آمده ‌و حالا گرفتار شده‌اند. از دلتنگی‌شان برای بچه‌ها‌یشان و رؤیاهایی که دارند می‌گویند.

رویشان نمی‌شود بگویند دلشان برای یک جفت گوشواره تنگ شده یا دلشان یک روسری گل‌گلی می‌خواهد یا لباسی که به نیت خودشان خریده شده است. اما اسمر می‌گوید برایم بنویسید و سعی می‌کند تمام آنچه در توانش است برایشان مهیا کند. اگر کسی بگوید روسری‌ات زیباست می‌بخشد.

برایشان کفش‌هایی شبیه کفش‌های خودش می‌خرد. از معجزه‌های خدا می‌داند که در طول این مدت هرچه از او خواسته‌اند و معقول بوده فراهم کرده است. حتی اگر خودش ندارد، از جای دیگر می‌رسد. و گاهی حتی از همدان برایش لباس می‌فرستند.

 

روایت‌ شاعری که در تعلق خاطر کارتن‌خواب‌ها به زندگی سهم دارد

 

بهترین زنان دنیا

اسمر می‌گوید :«توی آن اردوگاه خدا بود. اگر یک لقمه نان با هم می‌خوردیم از صد چلو گوشت لذیذتر بود». وقتی مسافرت تحقیقاتی هند می‌رود برای همه‌شان گوشواره‌های هندی می‌آورد. عکسش را در کنار شعر نسترن به همه‌شان هدیه داده است که روی چشمشان نگه می‌دارند.

اسمر همه کسشان می‌شود. کسی که به خاطر یک دوستت‌دارمش حاضرند به‌سراغ کارهای خلاف نروند. یاد آن دختر می‌افتد که می‌گوید:«من همه‌کار کرده‌ام چون عشق ندیده‌ام». اسمر با تمام وجود به او می‌گوید:«دوستش دارد و او قسم می‌خورد دیگر به‌سراغ آن ماجرا نرود».

اسمری که برای آن‌ها از توالت شستن و لباس شستن هم دریغ ندارد تا بتواند خودش را بشکند، در دل آن‌ها جایی به وسعت آسمان دارد تا حرفش را زمین نگذارند. اسمر یاد مامان قندی اردوگاه می‌افتد. کسی که قند پایش را از او گرفته و گلایه می‌کند که «تو برای همه یک چیزی آوردی برای من نه».

فردای آن روز اسمر برایش یک دست لباس و روسری می‌‌برد تا به قول خودش باغ باغ دلش شاد شود. دو ماه بعد مامان قندی فوت می‌کند و اسمر شاکر خداست که توانسته دلش را شاد کند، قبل از اینکه چشمش را به روی دنیا ببندد. اسمر نامه‌ها و داستان‌های زیادی از آن‌ها دارد که روی چشم‌هایش نگه می‌دارد.

آن‌ها حاصل یک رفاقت صمیمانه است که برایش به یادگار مانده است. حتی برایشان جلسه دل‌سوختگان انجمن شعر خراسان به راه می‌اندازد تا بیایند شعرشان را بخوانند و هدیه بگیرند. اسمر به آن‌ها می‌گوید: «بهترین زنان دنیا». به ننه‌معصوم، به عاقل جان که توی عمرش یک نفر بهش یک جفت جوراب نداده است .

   

داستان مریمی

از مریمی می‌گوید. زنی بانمک و دوست‌داشتنی که حالا فقط در خاطرات اسمر حضور دارد. یک‌بار مریمی به او می‌گوید:«توی عمرم یک طرقبه نرفته‌ام». و اسمر او را با خود به سفر می‌برد و نیمی از ایران را با مریمی می‌گردد. می‌گوید:«پول ندارم» و اسمر پاسخ می‌دهد:«هرچه دارم مال دوتایمان. با هم می‌خوریم، با هم می‌پوشیم، با هم می‌خریم و سرمان را روی یک بالشت می‌گذاریم». اسمر خواهر مریمی می‌شود و او را با خودش همه‌جا می‌برد.

می‌گوید:«آن‌قدر خوشحال بود که فکر می‌کردم دارم طواف خانه خدا می‌کنم». اما با بازگشت به دنیای سیاه اعتیاد، مریمی روی این رفاقت پا می‌گذارد تا اسمر هنوز هم گاهی به یاد او سرش را زیر پتو ببرد و اشک بریزد. مریمی زن دل‌شکسته‌ای است که همسر معتادش می‌میرد و سه بچه برایش می‌ماند.

نوزادش را در حرم می‌گذارد و پشیمان می‌شود. برمی‌گردد ولی دیگر روی کودکش را نمی‌بیند. فرزند دیگرش را به فامیل می‌سپارد تا الان او را به‌عنوان زن‌عمو بشناسد. و یک جواد از تمام دنیا برایش می‌ماند که به اسمر می‌گوید خاله. اسمر می‌گوید:«دلم شکست وقتی فهمیدم به جوادش گفته جواب من را ندهد». الان هم دورادور حالش را می‌پرسد. پرستار اردوگاه به او گفته مریمی به اعتیاد برگشته و حالا اسمر هر روز سر سجاده برایش دعا می‌کند.

 

انگشتر اسمر

اسمر از عشق می‌گوید. زنی که شرافتش را می‌دهد ولی انگشتری را که از اسمر گرفته است خرج موادش نمی‌کند. انگشتر فیروزه‌ای عزیزی که اسمر همیشه دعا می‌کرد کسی از او آن را به یادگار نخواهد. اما فصل گذشتن که رسید، زنی که سوختگی دستش زیبایی‌‌اش را گرفته بود به اسمر گفت«خواب دیدم امام رضا(ع) گفته برو انگشتر اسمر را بگیر».

برای اسمر ساده نیست این گذشتن. ولی خودش را راضی می‌کند تا از تعلقاتش برای رسیدن به احساسی والاتر بگذرد و روحش را بزرگ‌تر کند. وقتی آن انگشتر را می‌بخشد از خوشحالی تا صبح نمی‌خوابد. چون از امتحانش سربلند بیرون آمده است. بعدها به او خبر می‌دهند که آن زن گفته اگر گند و لاشه‌ام را در خرابه‌ها جمع کنند انگشتر اسمر را نمی‌دهم.

 

خانه‌ای برای همه

می‌گوید: «اگر جلو آینه‌قدی ایستادیم، دیدیم زیبا هستیم، سالم هستیم، سقف روی سرمان است، محتاج کسی نیستیم و لقمه نانی داریم باید شاکر خداوند باشیم. این‌کارها وظیفه ماست. من محبتی نکردم. محبت را کسی می‌کند که خودش ناتوان است و ناتوان دیگری را به دوش می‌کشد». پیرزنی که اسمر خاک کربلا در دهانش می‌‌گذارد و به او وعده می‌دهد که امام حسین(ع) تو را شفا می‌دهد الان سال‌هاست که دیگر لب به مواد نمی‌زند. می‌‌گوید:«انگیزه عشق چه کارها که نمی‌کند».

عشقی که اگر در زندگی هر کدام از این‌ها بود شاید روزگارشان این نبود. زن‌هایی که از دنیا هیچ ندارند و فقط آغوشی گرم و مهربان می‌خواهند. از دختری که مادرش او را به خاطر اعتیاد می‌فروشد و به اردوگاه پناه آورده است یا شاگردانش که دم حرم گدایی می‌کنند یا زنی که دم منزل مادرش برای خرج زندگی‌اش ضایعات جمع می‌کند، می‌گوید.

اسمر پر از آرزو است. خیلی دوست دارد می‌توانست جان‌پناهی برایشان بسازد و همه‌شان را دور یک سفره بنشاند تا از آوارگی و خانه‌به‌دوشی نجات پیدا کنند و خیالش راحت باشد که شاگردانش جایی امن سرشان را زمین می‌گذارند و نیاز نیست تن به هر حقارتی بدهند.

 

* این گزارش چهارشنبه، ۱۰ مرداد ۹۷، درشماره ۳۰۰ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44