کد خبر: ۵۳
۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

زخم سالک روی صورت بچه‌های محله سیس‌آباد

جلال پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: قاب دوربینتان را روی صورت من زوم کنید و ببینید فاضلاب این کوچه با من چه کرده است.

فهرست مشکلات کوچه‌ای که در محله سیس‌آباد به «منبع آب» معروف است و هنوز درخت‌های کهن و فرتوت آن آبادی روستای گذشته را داد می‌زنند، آن‌قدر طولانی و بلندبالاست که هرطور بخواهی، دست‌کم در یک شماره نمی‌توانی سرجمع و خلاصه‌شان کنی.

بهار طراوت و شادابی همه کوچه‌ها را دوبرابر کرده است، حتی ساختمان‌های فرسوده و قدیمی را، اما اهالی ساکن این محله کامشان تلخ است و با مشکلات زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. برای آن‌ها فرقی نمی‌کند چه کسی بخواهد صدایشان را به گوش مسئولان برساند. همین که یک نفر غیرخودی را بین جمعشان می‌بینند که به حرف‌هایشان گوش می‌دهد، کافی است.

اهالی کوچه شهیدصالحی اطرافم را گرفته‌اند و هرکدام چیزی می‌گوید، اما از آن بین جلال پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: قاب دوربینتان را روی صورت من زوم کنید و ببینید فاضلاب این کوچه با من چه کرده است. مادرش زنی لاغراندام است که چادرمشکی را محکم روی صورتش گرفته است و تندتند حرف می‌زند: «همه بچه‌های اینجا و جلال من هم سالک گرفته‌اند.»

جلال جوان است، رشید و بلندبالا. او که پیش از این خجالت می‌کشید با آن صورت بین جمع حاضر شود، جراحی کرد، اما آثار سالک هنوز هم هست. مادرش دست‌بردار نیست. دوباره صورتش را نشانمان می‌دهد و تأکید می‌کند که بروید این‌ها را به مسئولان نشان دهید.
بین حرف‌های هم می‌آیند و بلندبلند صحبت می‌کنند. صدایشان به فریاد بیشتر شبیه است و متوجه نمی‌شوم، اما به آن‌ها حق می‌دهم. باورمان نمی‌شود جمعیت این کوچه تا این اندازه زیاد باشد. نگاهمان ناخودآگاه درگیر بچه‌های قدونیم‌قدی می‌شود که کنار جوی باریک وسط کوچه مشغول بازی هستند.

معصومه آشفته مادر یکی از آن‌هاست. مدت سکونتشان در این محله بیشتر از دیگران است. می‌گوید: هیچ تفریح دیگری نداریم. نه پارک است و نه فضای سبز. تازه کاش بوی لجن و فاضلاب نباشد. فاضلاب همه خانه‌ها به کوچه سرریز می‌شود و بعد هم می‌رود به زمین انتهای کوچه.
با انگشت آنجا را نشانمان می‌دهد. هنوز در حال حرف‌زدن است و نگاه ما میخ‌کوب فاضلابی که از جوی باریک کوچکی به فضای بیابان‌مانندی می‌رسد که به گفته یکی از آن‌ها زمین کشاورزی است. زمین پر از زباله‌های پراکنده است. زهرا چراغی می‌گوید: اینجا از ساعت8 پاتوق معتادان است. کسی جرئت نمی‌کند پا از خانه بیرون بگذارد.

او هم همین حرف‌ها را تکرار می‌کند: جرئت نداریم در هوای گرم پنجره‌ها را باز بگذاریم. میان خانه را بوی فاضلاب و لجن پر کرده است. بچه‌هایم از گرما بی‌تابی می‌کنند، اما مجبوریم تحمل کنیم. همه آدم‌هایی که اینجا هستند، از سر درماندگی و ناچاری مانده‌اند، وگرنه چه کسی حاضر است زمانی که بیماری بیداد می‌کند، این محیط را تحمل کند؟

فاطمه محمدی یکی دیگر از ساکنان است. حرف برای گفتن زیاد دارد و می‌گوید: وقت بگذارید و سر فرصت بیایید و تماشا کنید که ما چطور زندگی می‌کنیم. مگر این محدوده به شهر ملحق نشده است؟ چرا شهرداری برای آن کاری نمی‌کند؟
زن‌ها دوباره با هم حرف می‌زنند و از آن بین چیزهایی را که به نظرم مهم‌تر هستند، یادداشت می‌کنم: کسی برای رفت‌وروب محل نیامده است. مجبوریم خودمان نوبتی کوچه را جارو کنیم. اینجا نه داروخانه دارد و نه عابربانک، اما تا دلتان بخواهد بیماری است.
دلمان آشوب می‌شود وقتی یکی از بین زن‌ها داد می‌زند که اینجا بیشتر خانواده‌ها سالک گرفته‌اند. اگر به بزرگ‌ترها رحمتان نمی‌آید، کوچک‌ترها را نجات دهید.
گیج شده‌ام. اردیبهشت است، اما آفتاب ظهر گرم و داغ است. بوی تعفن و گرما به صورتم می‌زند و ترسی چنگ به دلم که نکند ما هم نتوانیم برای این‌ها کاری انجام دهیم.

 

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44