
معصومه خانم با همسرش به حج رفت و بی او برگشت
شهید ارسلان علینژاد یکی از شهدای واقعۀ منا در سال ۹۴ بود. معصومه شاهرودیان همسر اوست که با او رفت و بی او بازگشت. دهم ذیالحجه روز ناپدیدشدن ارسلان علینژاد در شهر مکه است. تلاشهای همسرش برای پیداکردن او بینتیجه ماند و معصومهخانم تنها به ایران بازگشت.
تا چهار ماه بعد که هیچ خبری از این گمشده نبود خانوادهاش همچنان به بازگشت او امید داشتند، اما واقعیت این بود که ارسلان علینژاد با تعداد زیاد دیگری از شهدا در سرزمین منا بهخاک سپرده شده بود، واقعیتی که سرانجام با انجامشدن آزمایش دیانای برملا شد. بعد از گذشت چهار ماه پیکر این شهید به وطن و خانوادهاش برگشت تا در قطعۀ شهدای حرمین «بهشت رضا» بهخاک سپرده شود.
روحیۀ شاد و پرانرژیبودن این شهید ۶۴ ساله که کارمند دادگستری بود ویژگیهای مهمی است که حالا بهیاد معصومهخانم و دو دختر و تنها پسرش مانده. او حتی در وصیتنامۀ خود که قبل از رفتن به سفر حج آن را آماده کرده نوشته: «سر مزارم شاد و خندهرو باشید و خرما و حلوا نیاورید؛ شاخهگل و شکلات بیاورید.».
سال ۹۴ نوبت ما نبود
خانۀ معصومهخانم دلگشا و پر از گل و گیاه است، گیاهانی که زمانی بهدست مرد خانه پرورش داده شده بود. روی یکی از دیوارها عکس بقاع متبرکۀ مکه و مدینه بهچشم میخورد، چند عکس از پدر خانواده نیز برروی دیواری دیگر. همۀ عکسها او را آدم شاد و سرزندهای نشان میدهند.
همین صفات خوب باعث شده نبودش در خانه بیشتر احساس شود و خانواده برایش دلتنگی زیادی داشته باشند. معصومهخانم از سال ۸۴ و از روزهایی میگوید که تصمیم میگیرند برای ثبتنام حج تمتع اقدام کنند و ده سال بعد نوبت ثبتنام نهاییشان فرامیرسد: «سال ۹۴ نوبت ثبتنام ما نبود، چون افراد زیادی قبل از ما در نوبت بودند، اما بعد از اینکه تعدادی انصراف دادند ما جانشین شدیم و درحالیکه انتظارش را نداشتیم با خوشحالی برای ثبتنام نهایی اقدام کردیم. حتی برای ولیمه کارت چاپ کردیم و موقع خداحافظی و حلالیتطلبیدن کارتها را به مهمانها دادیم.».
به اطرافیان گفت: «شاید برنگردم.»
معصومهخانم بعد از گفتن جملۀ آخرش سکوت و بغض میکند. بهسختی میگوید: «با همه خداحافظی کرد و این جمله را به همه گفت که «شاید برنگردم.». نمیدانم؛ شاید به دلش افتاده بود که بهصراحت میگفت. یک ماه قبل از ثبتنام، زمانیکه اصلا خبری از این موضوع نبود، ارسلان وصیتنامهاش را نوشت.
وصیتنامهای که هرکسی متن آن را خوانده میگوید ارسلان میدانسته این سفر آخر اوست و میخواهد از این دنیا برود. مثلا جایی از وصیتنامهاش نوشته: «در این آخرین لحظات زندگی از یکایک افراد حلالیت میطلبم.» یا در جای دیگری گفته: «جنازهام را هرکجا مصلحت میدانید دفن کنید. سر مزارم شاد و خندهرو باشید و خرما و حلوا نیاورید؛ شاخهگل و شکلات بیاورید.».».
آخرین دیدارمان روز عرفه بود
مرور خاطرات سفر برایش خیلی سخت است، خاطرات شیرین باهمبودن که آن حادثۀ غیرانسانی تلخش کرد: «از ابتدای سفر طبق قوانین حج واجب از هم جدا بودیم. خانمها و آقایان هرکدام در اتاق جداگانهای بودند. فقط موقع صرف وعدههای غذایی گاهی همدیگر را میدیدیم.
یک هفتۀ اول مدینه بودیم. هیچ مشکلی نبود. زیارت و نماز و دعا با آداب خاص خودش انجام شد. بعد به مسجد «شجره» رفتیم و محرم شدیم. نهم ذیالحجه، یعنی یک روز پیش از حادثه، چند بار او را دیدم. آخرین دیدارمان بعد از دعای عرفه بود.
بعد از مراسم دعا و نیایش آقایان زودتر از خانمها به منا رسیده بودند. او بهدلیل دیررسیدنم نگرانم شده بود. وقتی به چادر رسیدم و مرا دید با نگرانی گفت: «چرا دیر آمدید؟ نگران شدم.» و من هم توضیح دادم که تا جمعشدن خانمها و سوارشدن به ماشین کمی معطل شدیم. این آخرین دیدار و گفتگوی من و همسرم بود.».
پیکر همه پیدا شد، بهجز همسر من
با صبوری ادامۀ ماجرا را تعریف میکند: «شب عید قربان خانمها را برای رمی جمرات بردند و قرار شد آقایان صبح روز عید برای سنگزدن به شیطان بروند. من در چادر مشغول خواندن نماز عید قربان بودم. گوسفند هم در مکان خاصی بهنیت حاجیان قربانی شد. فضای خاصی بود.
انگار قرار بود اتفاقی بیفتد. ساعت از ده یازده ظهر که گذشت یکییکی خبر آوردند که حاجیان بهدلیل ازدحام جمعیت زیر دست و پا له شدهاند. حال خودم را نمیفهمیدم. با خودم میگفتم: «شوهرم کجاست؟». از هرکسی سراغش را میگرفتم میگفت چنین فردی با این مشخصات را ندیده است.
هرچه میگذشت خبرهای بد بیشتری به گوش ما میرساندند. یکی میگفت: «راه اصلی را بستهاند و حاجیان ما را از راه فرعی بردهاند که عمداً آنها را در جمعیت گرفتار کنند و آنها خفه شوند و بمیرند.». حاجی دیگری که سالم برگشته بود میگفت: «در این هوای ۵۰ درجه تمام منابع آب را بستند تا، اگر کسی در ازدحام جمعیت زنده مانده، براثر تشنگی تلف شود.».
حتی میگفتند هوا را مسموم کردهاند و اجازه نمیدهند نیروهای «هلالاحمر» ما وارد عمل شوند. نمیتوانستم قبول کنم ارسلان جزو کسانی باشد که شرایط را تاب نیاورده، چون آدم مقاومی بود، اما هیچ خبری از او نبود. سرشماری کاروانها شروع شد. ۱۸ حاجی از کاروان ما مفقود شدند. پیکر ۱۷ نفرشان پیدا شد، بهجز شوهر من.».
نمیخواستم قبول کنم از دنیا رفته
معصومهخانم خودش را دلداری میداده که لابد همسرش جایی پناه برده و الآن هوش و حواسش را بهدلیل شرایط بد ازدست داده، اما واقعیت چیز دیگری بود: «درحالی منا را ترک کردیم و بهسمت مکه رفتیم که شوهرم با ما نبود و او را پیدا نکردیم.
بچههایم به من زنگ میزدند و با نگرانی میپرسیدند: «چرا بابا گوشیاش را جواب نمیدهد؟!». اوایل نمیدانستم جوابشان را چه بدهم، اما مدتی که گذشت دل را به دریا زدم و واقعیت را گفتم که او مفقود شده است. در هتل مکه تلویزیون را خاموش میکردند که ما اخبار را نبینیم و دلشورۀمان بیشتر نشود، اما مگر میشد با این اتفاق وحشتناک کسی ناراحت نشود؟!
از یک خانواده سه نفر شهید شده بودند. دو هفتۀ دیگر برای بهجاآوردن بقیۀ اعمال و یافتن ردی از شوهرم همراه بقیۀ اعضای کاروان در مکه ماندم. شب آخر ارسلان به خوابم آمد و گفت: «حالم خیلی خوب است و خوشحالم.». اینجا دیگر انگار به دلم افتاد که او از دنیا رفته است، اما نمیخواستم قبول کنم.».
فرزندانم رعایت حال من را میکردند
اینکه دونفری به سفر بروی و قرار باشد بهتنهایی برگردی اصلا آسان نیست. معصومهخانم اصلا دلش نمیخواسته بدون همسرش سرزمین عربستان را ترک کند، اما چارهای نداشته: «نمیدانستم به بچههایم چه بگویم. آنها که خیلی فهمیده هستند و درک بالایی دارند بااینکه ناراحت و اندوهگین بودند رعایت حال مرا میکردند که این مصیبت را از نزدیک دیده بودم و جلو من گریه نمیکردند.
چند روز که گذشت یکی از اقوام به دیدن ما آمد و گفت: من دیشب خواب شوهرتان را دیدم که پیغام داده «من گرفتارم. نمیتوانم خودم بیایم، اما بهزودی میآیم». چندبار دیگر هم اقوام خواب دیدند و از جانب همسرم چنین پیغامهایی به ما دادند. من هم اینطور تعبیر میکردم که پس حتماً برمیگردد.».
بعد از چهار ماه پیکرش را به ایران منتقل کردند
سرانجام ارسلان علینژاد به کشور و نزد خانوادهاش برمیگردد، درحالیکه دیگر حیاتی نداشته و به جمع شهدا پیوسته بوده. معصومهخانم میگوید: «خوابها تعبیر شد و برگشت، اما پیکر بیجانش، آنهم بعد از چهار ماه، درحالیکه غریبانه در منا مدفون شده بود.
نحوۀ شناسایی اینطور بود که از هر حاجیای که در منا دفن میکردهاند مقداری ناخن یا پوست برای نمونه برمیداشتهاند. از من و پسرم آزمایش دیانای گرفتند و باتوجهبه نمونۀ موجودِ پوست و ناخن شوهرم مشخص شد پیکر او در کجا دفن شده است.
نبشقبر کردند. پیکرش را که صحیح و سالم بود بیرون آوردند و ابتدا به تهران و سپس مشهد منتقل کردند. وقتی پیکرش را به مشهد آوردند به من اجازه ندادند او را ببینم. پسرم که پیکرش را از نزدیک دیده میگوید: «بابا فقط کمی کبود شده بود و بدنش سالم بود، مثل اینکه زنده است.» و این تعجب داشت که پیکری بعد از چهار ماه در خاکبودن هنوز سالم باشد.».
سالگرد ازدواجمان را در مکه تبریک گفت
از خاطرات تلخ که میگذرد خوبیهای همسرش را مرور میکند. از مهربانی و خوشقلبی او میگوید که بین دوست و آشنا و غریبه زبانزد بوده. به خانواده اهمیت زیادی میداده و در مناسبتهای مختلف جشن میگرفته.
معصومهخانم به خاطرۀ جشن تولد مخفیانهاش اشاره میکند، خاطرهای که یادآوری آن دوباره چشمانش را خیس میکند: «محال بود مناسبتهایی مثل تاریخ تولدم و سالگرد ازدواجمان را فراموش کند. سال ۹۳ خودش بهصورت مخفیانه برایم تولد گرفت. این تولد آنقدر خاطرۀ خوبی شد که هیچوقت فراموشش نمیکنم. یک سرویس نقره به من هدیه داد. اول ذیالحجه سالگرد ازدواجمان است. سال ۹۴ که به مکه وارد شدیم اینبار هم او پیشدستی کرد و سالگرد ازدواجمان را تبریک گفت.».
انجامدادن صلۀرحم فضیلت اخلاقی دیگری بوده که ارسلان علینژاد داشته و حالا همسرش از آن یاد میکند: «هرچندروزیکبار به دیدن خواهر و برادر و دوروبریها میرفتیم. حتی در سفر حجمان و دقیقاً روز عرفه پیش از شروع دعا به من گفت: «داییات در کاروان دیگر است. بیا برویم سراغی از او بگیریم و احوالی بپرسیم.». همینطور هم شد. پیش از شروع مراسم و اول صبح به دیدنش رفتیم.».
جانشان بهناحق گرفته شد
فرخلقا دختر ۲۷ ساله و آخرین فرزند شهید حادثۀ منا، ارسلان علینژاد، است که بابت پیشآمدن این اتفاق برای حاجیان سال ۹۴ و ازجمله پدرش از مسئولان دلخور و شاکی است. او در این روزها همدم مادر خود است و الهام، خواهر بزرگش، و علیرضا، تنها برادرش، بهاجبارِ شرایط و موقعیت کاری پیشآمده همراه خانوادۀ خود در شهرستان زندگی میکنند.
او میگوید: «پدرم بسیار مرد خانواده بود و از این پدرهای خشن و مستبد نبود. من و خواهر و برادرم خیلی با او راحت بودیم. دوست بودیم و همیشه هم تفریحاتمان با هم بود؛ یعنی اهل این نبود که تنهایی جایی برود. حتی اگر ما را با خود نمیبرد، مامان حتماً همراهش بود.».
او بر پیگیری مجدانۀ مسئولان برای پایمالنشدن خون پدرش و سایر شهدای منا اصرار دارد: «جان شهدای منا بهناحق گرفته شد. گرچه عاقبتبهخیر شدند، اما نباید اجازه بدهیم خونشان پایمال شود و مسئولان کشور باید پیگیر پروندۀ، این حادثۀ خونین باشند.».