سال ۱۳۶۲ بود. مثل همیشه آمده بود و اصرار میکرد که او هم باید به جبهه برود. مسئول بسیج مسجد دوباره با همان نگاه نافذ همیشگی به صورت نوجوان نگاه کرد و دوباره قدوبالایش را برانداز کرد. شاید داشت در ذهنش میگفت تنها راه پیچاندنش این است که همان برگه رضایتنامه اولیا را به او بدهم، چون قطعا خانوادهاش آن را امضا نمیکنند. برگه را روی میز گذاشت و نفسی عمیق کشید.
اصغر عباسی از قدیمیهای محله امامهادی (ع) است؛ از همان نوجوانان پرشور انقلابی و همان عشقجبههها. او اکنون یکی از جانبازان پرافتخاری است که یادگارهایی از ترکش و گلولههای دوران جنگ، جراحتهایی در بدنش ایجاد کرده است.
روز اعزام، از خاطرات فراموشنشدنیاش از جنگ است؛ همان برگه برای رفتن به جبهه مجوز قطعی او بود: اینقدر از اینطرف و آنطرف شنیده بودم چه راههایی میانبر جبهه است که آبدیده شده بودم. خدا من را ببخشد، اما مجبور بودم. نیتم خیر بود. همان روز شست پایم را در استامپ زدم و بهجای انگشت مادرم روی برگه زدم و برای آنها بردم. مسئول بسیج که آن را دید، حتما متوجه شد.
دوباره همان نگاه نافذ همیشگی را به من کرد و سرش را پایین انداخت. نمیدانم چه شد که همان اثر انگشت جعلی پای عهد من با خدا را امضا کرد و چند روز بعد دیدم در منطقه مزدوران هستم. پانزده روز آموزش دیدم و بعد به جبهه رفتم. دو تا ۴۵ روز ماندم تا سنم قانونی شد و بهعنوان سرباز پذیرفته شدم.
سرباز که میشود، سپاه همراه چندنفر دیگر به تهران اعزامش میکند تا به او آموزش پدافند «شمیمر» بدهند. آنموقع عراق تازه از گازهای شیمیایی برای جنگ استفاده میکرده است، در آنجا پانزده روز برای اصغر عباسی و چند نفر دیگر دوره رفتار و درمان با کسانی را ارائه میدهند که با گاز شیمیایی مجروح شدهاند.
خودش تعریف میکند: بعد از آن دوره، ما را به جزیره مجنون فرستادند. نه پولی داشتیم و نه راه ارتباطی با کشور. ما را هوابرد کردند و در جزیره گذاشتند. یک گردان بودیم با ۲۲ رزمنده. بمباران شیمیایی که میشد، همه رسیدگی به مجروحان شیمیایی با ما بود. اینکه در جریان تیمار مجروحان شیمیایی با چه صحنههایی روبهرو میشدیم و چقدر دیدن آنها در این وضعیت برای ما دردناک بود، بماند.
جانباز جنگ تحمیلی ساکن محله امامهادی (ع) ادامه میدهد: در آن جزیره بمباران هوایی خیلی زیاد شده بود. آنجا چهار چاه نفت پلمب متعلق به دولت عراق بود. ایرانیها به بهترین شکل از جزیره مجنون و چاههای نفتش نگهداری کردند. برای حفظ جزیره مجنون کلی شهید و جانباز دادیم.
فقط در جریان عملیات خیبر (آزادسازی جزیره مجنون) که در اواخر سال ۱۳۶۲ اتفاق افتاد، ۳۰ هزار نفر از بچههای ایرانی شهید شدند. من هم ۲۲ روز مانده به اینکه خدمتم تمام شود، از ناحیه دست مجروح شدم.