شاید درآمد پاکبانی، کفاف مخارج زندگیاش را ندهد، اما دلش به وسعت دریاست. سیدرضا فانی که بیشتر از سیسال است با جارویش خیابانهای شهر را نوازش میکند، با مردم شهرش هم مهربان بوده است.
او اردیبهشت امسال، کیفی به ارزش ۲ میلیاردریال را به صاحبش بازگرداند، اما این نخستینباری نیست که آقاسید از آزمونی بزرگ سربلند بیرون آمده است؛ پاکبان پاکدستی که با مهربانی و صداقتش به چندنفر کمک کرده است.
بیستساله بود که آگهی نیاز به چند نیروی پاکبان در روزنامه نظرش را جلب کرد. جوان بود و جویای کار. با مراجعه به نشانیای که در آگهی درج شده بود، بهعنوان نیروی کار برای نظافت و رفتوروب شهری در شهرداری مشغول به کار شد. حالا سیسال میگذرد. گرچه گذر عمر از توانش کاسته است، همچنان هر روز جاروبهدست سر شیفت خدمت خود حاضر میشود.
آقاسید در کودکی بینایی یک چشمش را از دست داده است و از بیماری صرع رنج میبرد. چندسالی میشود که تعداد تشنجهایش بیشتر شده است؛ به همین دلیل بعداز هر جملهای که میگوید، کمی مکث و برخی از کلمات را با لکنت بیان میکند.
خانه کوچکی در محله سیدی دارد که سرپناه او و همسر و سه فرزندش است، فرزندانی که با همین نان زحمتکشی بزرگ شدهاند. شاید خانهاش کوچک و ساده باشد، اما دل بزرگی دارد.
اردیبهشت امسال هنگامیکه داشت با جارو خیابان را تمیز میکرد، خانمی ماشینش را از پارکینگ خانه بیرون آورد. آقاسید متوجه عجله خانم شد؛ انگار که برایش این ماجراها طبیعی باشد، توضیح میدهد: آنقدر عجله داشت که متوجه نشد کیف دستیاش را جلو در خانه جا گذاشته است. کمی نگاهش کردم، اما دیدم سوار ماشین شد و رفت. جلو رفتم و کیف را برداشتم و زنگ در خانه را زدم. خانم سالمندی جلو در آمد و با دیدن کیف گفت متعلقبه دخترش است و تشکر کرد.
سیدرضا دوباره مشغول جاروکردن خیابان میشود که خانم سالمند از راه میرسد و میگوید با دخترش تماس گرفته و ماجرا را تعریف کرده است و درخواست میکند تا از کارت شناسایی او عکس بگیرد؛ «شماره تماس من را گرفت و دخترش زنگ زد و کلی تشکر کرد، اما ماجرا به همین جا ختم نشد. این خانم از کارمندان شهرداری بود و موضوع را با مسئولان درمیان گذاشت.»
صاحب کیف گفته بود که داخل کیفش دستهچک، مدارک، طلا و پول نقد به ارزش ۲۰۰ میلیون تومان بوده است. تعداد تماسها با آقاسید زیاد شد و معاون محیط زیست و خدمات شهری شهرداری مشهد از او قدردانی کرد؛ «چشمداشتی ندارم و نداشتم. تا الان لقمه حرام سر سفره زن و بچهام نیاوردهام. مطمئن هستم دنیا حسابوکتاب دارد و خدا میبیند و میداند در هر لحظه چکار کردهای.»
این نخستینبار نیست که آقاسید پول پیدا میکند. سال۷۴ هم درمیان زبالهها کیف پولی پیدا کرده بود که ماجرای جالبی دارد؛ «گوشه خیابان، زباله و نخاله با هم ریخته شده بود؛ آنها را جمع میکردم و داخل گاری میریختم که کیف سامسونتی دیدم. اول فکر کردم خراب بوده است و آن را دور انداختهاند، اما کیف سالم و سنگین بود.»
او کیف را به خانه میآورد تا بتواند در آن را باز کند، شاید رد و نشانی از صاحبش پیدا شود؛ «با کمک همسرم در کیف را شکستیم. داخل آن پر از تراول چک و یک دسته چک بود، اما هیچ اسم و نشانی یا شماره تلفنی نداشت.»
سیدرضا حوالی خیابانی که کیف را پیدا کرده بود، پرسوجو میکند، به این امید که خبری از صاحب آن شود؛ «از مغازهدارها پرسیدم و به آنها گفتم اگر کسی دنبال کیف پول آمد، به من خبر بدهند. چند روزی گذشت و خبری نشد. با همسرم فکر کردیم چکار کنیم تا اینکه از شماره ته برگ چک، شماره تلفن صاحب کیف را پیدا کردیم.»
هنگامیکه با صاحب کیف تماس میگیرند، متوجه میشوند که او از بشرویه به مشهد آمده بوده است و کیفش را از داخل ماشین دزدیدهاند؛ «با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و نشانی کیف و مقدار پول و محتویات داخل آن را درست گفت. کیف را که تحویلش دادم، چشمانش از خوشحالی برق میزد. سر و صورتم را بوسید و گفت هرچقدر میخواهم از تراولچکها بردارم. اما من برای رضای خدا او را پیدا کرده بودم و انتظار قدردانی نداشتم. البته او ۱۰۰ هزار تومان به من مژدگانی داد که آن زمان پول زیادی بود.»
سیدرضا میگوید در همه مدت خدمتش بارها کیف و وسیله پیدا کرده و به صاحبان آنها بازگردانده است یا جلو خسارتدیدن مغازهداری را گرفته است؛ «یک ماه پیش، اول صبح، خیابان را جارو میکردم که دیدم مغازه سوپرمارکت پر از آب شده و کیسههای برنج او دارد خیس میشود. شماره تماس صاحب مغازه روی کاغذی نوشته و پشت شیشه چسبانده شده بود. با او تماس گرفتم و خبر دادم.»
صاحب مغازه سریع خودش را میرساند و متوجه نشتی لوله آب میشود؛ «صورتم را بوسید و گفت خدا پدر و مادرت را بیامرزد.» وقتی از مژدگانی میپرسیم، لبخندی میزند و فروتنانه از شادی وصفناپذیر صاحب مغازه میگوید و ادامه میدهد: مهم نیست که مژدگانی نگرفتم. این کار را برای مژدگانیاش انجام ندادم. وظیفهام بود.»
چندسالی است که به دلیل بیماری صرع و تشنجهای گاهو بیگاه، کارش به رفتوروب و جاروکشی تقلیل پیدا کرده است؛ «سالهای اولی که کارگر خدمات شهری شدم، سوار ماشین سنگین میشدم و خاک و نخاله جمع میکردم. بهدلیل شرایط بیماریام نمیتوانستم از پس این کار برآیم و مسئول مربوط، کارم را به جاروکشی تغییر داد.»
دستها و پاهایش پر از زخم است، گوشه سرش هم باند کوچکی دیده میشود. میگوید: همه این زخمها و کوفتگیها بهدلیل تشنج است؛ نمیفهمم چه اتفاقی میافتد. چشمانم را که باز میکنم، پخش زمین شدهام.
حدود سهسال است که تقاضای بازنشستگی کرده است؛ «آنقدر به اداره بیمه مراجعه کردهام که نهفقط اتاقهای آن را حفظ شدهام، بلکه جوابها را هم بلدم. هربار یک چیزی میگویند، مانند اینکه سابقهات کامل نیست؛ سنت برای بازنشستگی کم است، شرایط بیماریات ربطی به بازنشستگی ندارد و....»
سیدرضا میگوید: در شهر هرکس شغل و مسئولیتی دارد. هروقت پول یا شیء گرانبهایی پیدا میکنم، وظیفه دینیام را انجام میدهم و آن را به صاحبش برمیگردانم. الان هم فقط یک انتظار دارم؛ اینکه بتوانم بازنشسته شوم.