کد خبر: ۴۹۱۶
۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۰

«باباکوهی» و «نه‌نه کوهی»؛ اولین ساکنان دامنه کوه آب و برق بودند

«باباکوهی» شهرت مردی است به نام «برات مومنی» که سال ۱۳۱۱ متولد شده است. او نخستین شهروندی است که در غاری در کوه انتهای هفت تیر، سکنی گزیده است.

کوچه‌پس‌کوچه این شهر را که بگردید، سر هر گذرش نام انسان‌های زیادی به‌جا‌مانده که هر روز، سرِ زبانِ ساکنان آن محدوده تکرار می‌شود، بی‌آنکه بدانند هر کدام از این اسامی سرگذشتی به بلندای تاریخ یک محله را پشت سر دارند؛ «باباکوهی» یکی از این نام‌هاست که به گوش اهالی انتهای هفت تیر هنوز آشناست؛ اهالی او را به عنوان نخستین شهروندی می‌شناسند که بیش از نیم قرن پیش به این محدوده آمده و در دل غاری در کوهِ انتهای هفت تیر، سکنی گزیده است.

با این وجود کمتر کسی می‌داند که «باباکوهی» در واقع شهرت «برات مومنی» است که تاریخ تولدش در گواهی فوت، سالِ ۱۳۱۱ ثبت شده، ولی به شهادت بازماندگان، سنی و سالی بیش از این داشته است.

گزارش پیش‌رو روایتِ سرنوشت عجیب یک انسان است که تاکنون هیچ رسانه و مطبوعاتی به آن نپرداخته است؛ مردی مهربان، ساده و سخت‌کوش که از چند دهۀ پیش، قبوض منازل این سوی شهر به آدرسی با نام او صادر می‌شده است؛ «کوی آب و برق، آخر ۸۰۰ متری، کوی باباکوهی.»

 

«باباکوهی» و «نه‌نه کوهی»؛ اولین ساکنان دامنه کوه آب و برق بودند


مُلک باباکوهی

طی چند گزارش در حین گفتگو با شهروندان به نام «باباکوهی» برخوردیم؛ همین امر هم سبب شد تا به صرافت تحقیق درباره این نام بیفتیم؛ اینکه اسم «باباکوهی» از کجا آمده و چرا روی محدوده انتهای هفت تیر باقی مانده است؟

سراغ شهروندان بسیاری رفتیم تا ردی از باباکوهی و بازماندگانش پیدا کنیم؛ بسیاری از شهروندان ردی از او نداشتند، اما عده‌ای گفتند: «در گذشته همراه خانواده‌اش ساکن کوه انتهای ۷ تیر بوده‌اند» و برخی دیگر نیز اطلاعات دقیق‌تری می‌دادند.

بسیار اتفاقی زنگ در منزلی را در لاله ۱۴ یا همان (کوی باباکوهی) زدیم که روزگاری ملک باباکوهی بوده است. ساکن این خانه، برخلاف دیگر همسایه‌های ساکن در این محدوده، او را خوب می‌شناخت و در معرفی‌اش، این جملات را به کار برد: «باباکوهی مرد خوب، سخت‌کوش بود که اولین ساکن و از قدیمی‌ترین، کارگران معدن‌های سنگ این کوه به شمار می‌رود.

او بیش از نیم قرن پیش، همراه خانواده‌اش به این نقطه آمد و با سخت‌ترین شرایط اینجا یعنی بی‌آبی، بی‌برقی و زندگی در کنار خزندگان و جانورانی مانند مار، عقرب و گرگ ساخت و ماند.» از همین شهروند هم به آخرین بازمانده باباکوهی یعنی دخترش صغری (مریم) مؤمنی رسیدیم تا حرف‌های او و چند نفر از همسایگان قدیمی‌شان که بعد از باباکوهی در این نقطه ساکن شده‌اند، بشود حکایت ما از مردی که اگرچه رفته، اما نامش بخشی از هویت محله آب و برق است.

 

«باباکوهی» و «نه‌نه کوهی»؛ اولین ساکنان دامنه کوه آب و برق بودند

 

بی‌جا و مکانی ما را به کوه کشاند

مریم مؤمنی تنها بازماندۀ باباکوهی دربارۀ پدرش و دلیل سکونتش در این نقطه می‌گوید: «داستان زندگی ما روی کوه انتهای هفت تیر برمی‌گردد به ۶۰ سال پیش؛ قبل از آن در محلۀ آبکوه زندگی می‌کردیم، اما پدرم ورشکست شد و ناچار شدیم خانه‌مان را ترک کنیم؛ من آن زمان چهار سال بیشتر نداشتم و اطلاع زیادی از دلایل  ورشکستگی پدرم ندارم، ولی یادم می‌آید که جابه‌جایی ما به دلیل حق‌خوری ارگان‌های دولتی از پدرم بود.

تا از قلم نیفتاده بگویم که همان دوران، یک بار شاه و ملکه، برای بازدید از مهدکودکی به نام «کاخ کودکان» به مشهد آمده بودند که همراه پدرم رفتیم تا با آنان درباره مشکلش، صحبت کند. نامه‌ای به ملکه داد که در آن نوشته بود: «ادارۀ کار حق من را خورده است» شهبانو هم در پاسخ، قول رسیدگی داده و گفته بود: «بعد از چند روز به ادارۀ کار مراجعه کنند.»

 باباکوهی این‌قدر ساده بود که وقتی به ادارۀ کار مراجعه کرده و گفته بود حق و حقوقم را بدهید، نامه‌ای در مقابلش گذاشته و گفته بودند: «این را امضا کن» و او خیلی سریع پای نامه را انگشت زده بود. وقتی پیگیر حقوقش شده، گفته بودند: «تو اینجا را انگشت زدی، پس حق و حقوقت را گرفته‌ای و حقی از تو بر گردن ما نیست» و این شد که زندگی ما به صفر رسید و خانوادۀ ما بعد از این ماجرا، آواره و بی‌پناه شد.


در غاری در دل کوه زندگی می‌کردیم

در واقع همین آوارگی هم ما را به این سمت شهر کشاند؛ خاطرم هست وقتی که به این کوه آمدیم، پدرم سوراخی مانند غار در دل کوه کند و ما برای چند ماه در آن سکونت داشتیم. از همان سال بود که برای ما، گذران روزگار با وسایل ابتدایی زندگی و هم‌زیستی با مار، موش، عقرب و دیگر جانوران شروع شد؛ آن روز‌ها من، دو برادر و یک خواهر داشتم که همراه با پدر و مادرم در فضایی کمتر از ۱۰‌متر در  آن غار زندگی می‌کردیم.

 

کار در معادن سنگ دکتر ابریشمی

 پدرم کار خود را در معدن‌های سنگی که روی کوه وجود داشت، شروع کرد؛ یادم هست که مالک آن معادن دکتر ابریشمی بود که پدرم با او قرارداد کاری بست؛ سنگ تولید می‌کردند تا برای آسفالت خیابان تقی‌آباد، خیابان امام رضا (ع) و خیابان‌های دیگر اطراف حرم مصرف شود.

همه این کار‌ها اوایل به صورت دستی انجام می‌شد تا اینکه کار با دینامیت را یاد گرفت. سنگ‌ها را با دینامیت منهدم می‌کرد و به شهر می‌برد. پس از مدتی با تعدادی از آن سنگ‌ها، یک منزل سنگی در همان بالای کوه درست کرد؛ جایی مشرف به معادن سنگ.

 

«باباکوهی» و «نه‌نه کوهی»؛ اولین ساکنان دامنه کوه آب و برق بودند

 

رونق زندگی به خاطر وجود معدن

 زندگی در کوهستان بسیار سخت بود و ما بچه‌ها با آن جثۀ کوچک با بسیاری از خطر‌ها در زندگی کوهستانی مواجه بودیم؛ خاطرم هست که برادر کوچکم جواد، خیلی زود فوت کرد و خواهرم نیز وقتی من دبستان می‌رفتم، یک روز بازگشتم و دیدم که دیگر نیست؛ پدرم او را در قبرستان نه‌دره خاک‌سپاری کرد.

 پس از پدرم، عدۀ دیگری مانند آقای عطایی و چند کارگر دیگر نیز در معدن مشغول به فعالیت شدند. عمو و پدربزرگم هم پس از مدتی آمدند تا با ما زندگی کنند و گذران روزگار آن‌ها را هم مجبور به کار در معدن کرد.


تین‌های پنج کیلویی کار راه انداز

اینجا زمستان‌های سختی داشت. برف زیادی روی زمین می‌نشست و عبور از آن روی شیب زمین بسیار سخت بود. به سن مدرسه که رسیدم، پدرم راهی از میان برف‌ها برای من باز کرده بود تا بتوانم راحت‌تر از این مسیر عبور کنم.

یادم هست یک مرتبه وقتی داشتم به مدرسه می‌رفتم، گرگی به من حمله کرد و کارگران معدن من را نجات دادند؛ این موضوع در همان زمان دبستان رفتن‌ِ من که تازه داشتند شفته‌های ساخت‌و‌ساز میدانِ هشتصد و ششصد را می‌ریختند،  اتفاق افتاد.

همچنین به یاد دارم که اوایل آبی نبود؛ آب را از کوهسنگی می‌آوردیم؛ آن هم با تین‌های ۵ کیلویی روغن؛ با این تین‌ها، سنگ‌های معدن را برمی‌داشتند و توی ماشین حمل می‌ریختند. ما هم می‌رفتیم و آن‌ها را جمع‌آوری می‌کردیم تا آن آب شرب بیاوریم و در تانکری که پدرم در پای کوه گذاشته بود، بریزیم.

این تین‌های پنج کیلویی در زندگی ما کاربرد‌های متفاوتی داشتند؛ گاهی باباکوهی آن‌ها را برای گرفتن مار‌ها و کشتن آن‌ها که از در و دیوار خانه‌های اینجا آویزان بودند، به کار می‌برد و با ماندن آن‌ها در آن تین‌ها، آماده روغن‌گیری می‌شدند. گاه پدرم تین‌ها را پر از گل می‌کرد و با روی هم چیدن آن‌ها حصار و دیواری درست می‌کرد تا از گزند گرگ و کفتار و روباه در امان بمانیم.

 


تنها روشناییِ اینجا، چراغِ کافۀ کنار بیمارستان فارابی بود

از بالای کوه، آن زمان همه مشهد دیده می‌شد؛ سه‌راه کوکا یا همان نبش کوثر که الان بیمارستان فارابی است، کافه‌ای بود که در آن عرق‌خور‌ها و گنده‌لات‌ها جمع می‌شدند. یادم هست این مسئله مربوط به همان اوایل دهۀ ۵۰ است و آن زمان اینجا ساخت‌و‌سازی نبود؛ برهوتی بود که تنها نور آن کافه تا دیر وقت به چشم می‌خورد. آن زمان ما چراغ پرموس داشتیم و در تاریکی مطلق کوه زندگی می‌کردیم.


شعر‌خواندن یغما نیشابوری برای باباکوهی

چند سال بعد به مرور مردم به این قسمت آمدند و در همسایگی ما ساکن شدند. همسایه‌ای داشتیم که در خانه‌های پای کوه زندگی می‌کرد. نامش دکتر ضرابی بود و طبع شعر هم داشت. یغما نیشابوری از دوستان او بود. زمستان که می‌شد یغما نیشابوری مهمان دکتر ضرابی می‌شد و او یغما را پیش پدرم می‌آورد. آن‌ها با پدرم دوست بودند و خاطرم هست از شعر‌هایشان برای او می‌خواندند.

یغما خشتمال یک جفت چکمۀ سیاه پلاستیکی داشت که آن‌ها را خوب به خاطر دارم؛ پس از مشاعراتش در کوه، آن چکمه‌ها را می‌پوشید و از کوه بالا می‌رفت و مدتی را بالای کوه می‌ماند. همان زمان‌ها بود که من و برادرم نیز که کودک بودیم، بسیاری اوقات برای بازی «گل‌کوچک» با فرزندان دکتر ضرابی و بچه‌های دیگر محله به پای کوه می‌رفتیم.

 

اولین درختان اینجا را پدرم کاشت

زمانی که ما به این کوه منتقل شدیم، اینجا هیچ فضای سبز و درختی وجود نداشت. پدرم در کنار کار در معدن، سعی می‌کرد درختانی در این کوه بکارد. بیشتر تلاش داشت چیزی کشت کند که دیمه باشد؛ درخت بادام، توت و چند درخت دیگر که نیاز چندانی به آبیاری نداشتند.

خاطرم هست بشکه‌هایی حلبی را آماده می‌کرد، بعد من و  برادرم را روی آن می‌نشاند و با طنابی آن را می‌کشید؛ او با این روش زمین را شخم می‌زد. من و برادرم شخم‌زدن زمین را خیلی دوست داشتیم و در کاشت نخود و دیگر گیاهان دیمه‌ای که پدرم می‌کاشت، کمکش می‌کردیم.

 

«باباکوهی» و «نه‌نه کوهی»؛ اولین ساکنان دامنه کوه آب و برق بودند


خانه‌مان با انفجار هر دینامیت می‌لرزید

کوچک که بودم، دلخوشی و بازی من و برادرم خاک‌بازی بود و کمک به پدرم در معدن؛ یاد گرفته بودیم چطور سنگ‌های کوه را با پتک و دیلم می‌کندیم و دینامیت را در حفره کوچکِ بین آن کار بگذاریم. بعد پدرم ما را دور می‌کرد تا دینامیتش را منفجر کند. انفجار دینامیت در دل کوه خانه‌مان را که آن زمان در دل کوه بود، می‌لرزاند و صدای مهیبی داشت، با این وجود ما سال‌های بسیاری را با همین شرایط بالای کوه زندگی کردیم.

همین چند وقت پیش بود که باز دلم گرفته بود و رفتم آن بالا. هر وقت دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شود، می‌روم آنجا. به معدن‌ها و غار قدیمی‌اش نگاه می‌کنم و به یاد سختی‌هایی که پدر و مادرم در اینجا کشیدند، گریه می‌کنم. یاد حرف‌هایشان می‌افتم به‌ویژه این حرف بابا کوهی که همیشه وقتی علاقۀ من را به کار‌های پسرانه می‌دید، می‌گفت: «تو را خدا باید مرد می‌آفرید.»

 

پدرم، در معدن سنگ فرسود

کار در معدن پدرم را خیلی زود فرسوده کرد و بار‌ها کمر و پای او و برادرم که سخت در معدن‌های اینجا تلاش می‌کردند، شکست. آن زمان پدر و برادرم بار‌ها در بیمارستان ۲۰۰ بستری شدند و پس از التیام، دوباره به معدن بازمی‌گشتند؛ در نهایت هم هر دو در اثر سکته قلبی فوت کردند.

پدرم بر‌حسب برگه فوتی‌اش در سال ۸۴ متولد سال ۱۳۱۱ است، اما از زمان حقیقی تولد پدرم مدرکی در دست ما نیست، اما گمان می‌کنم که سال‌ها پس از تولدش برای او شناسنامه گرفته باشند، زیرا مادرم که بسیار از او کوچک‌تر دیده می‌شد، در شناسنامه ۸‌سال از او بزرگ‌تر بود؛ هنوز شناسنامۀ مادرم را که در سال ۱۳۶۲ فوت کرد، دارم. روی آن برگۀ این‌طور درج شده است؛ گل جان ابراهیم زالمه پنجم دلو ۱۳۰۳، فرزند کریم.

 

قصه‌های «باباکوهی» و «نه‌نه کوهی» که اولین ساکنان انتهای هفت تیر بودند

  

سخت‌تر از زندگی «اوشین»

مریم زمانی از همسایه های باباکوهی درهمان محله است. او می‌گوید: ۱۸ ساله بودم و یک فرزند داشتم که به این محله آمدیم. همسرم نظامی بود و منزلی برای ما در این محله گرفته بود. ما آن روزها، همسایه باباکوهی و ننه کوهی بودیم.  

از باباکوهی مهربانی‌اش را یادم هست و چوب دستی‌اش که در بسیاری مواقع همراهش بود و از ننه کوهی تنور زمینیِ پخت نانش را به خاطر دارم؛ چوب‌های درختان را جمع می‌کرد و در تنور می‌ریخت و برای ما قاتلمه (نوعی نان محلی) می‌پخت. آن زمان هنوز نه برقی اینجا بود و نه آبی؛ آب را از محل پاسگاه دور میدان هشتصد فعلی با سطل می‌آوردیم.

سختی‌هایی که پنج دهه پیش ما در این نقطه، تجربه کرده‌ایم را «خانم اوشین» هم تجربه نکرده است. اینجا مار، بسیار فراوان بود. عقرب در هر منزلی پیدا می‌شد و گرگ‌ها و کفتار‌ها همیشه در کمین بچه‌ها بودند. ما علاوه بر کمبود امکانات تمام طول روز و شب را با استرس حمله این حیوانات به خانه و کاشانه‌مان دست و پنجه نرم می‌کردیم.

   

آموزش ایمنی برای زندگی

سکینه قادری دیگر همسایه باباکوهی هم از خاطرات او یاد می‌کند و ادامه می‌دهد: اینجا گرگ و کفتار و مار و عقرب و‌... بسیار داشت. اوایل که عروس این خانواده شده بودم، از این چیز‌ها بسیار می‌ترسیدم، اما زندگی در این محیط پر از جانور، آرام‌آرام برایم طبیعی شد.

پدر شوهرم «باباکوهی» مقابله با حیوانات و جانور‌هایی که  در محیط کوهستانی  زندگی می‌کردند را کم و بیش به من نیز آموخت و در هر موقعیتی سعی می‌کرد من را با درس‌هایی که خودش برای آسیب‌ندیدن در اینجا یاد گرفته بود، آشنا کند.

خاطرم هست یک بار دخترم وقتی کودک بود، دوان‌دوان به سویم آمد و دائم فریاد می‌زد مامان «لولو» و وقتی من به بیرون منزل رفتم، دیدم ماری ضخیم و طویل به اندازۀ یک تایر لاستیک ماشین در نزدیکی منزل دور خود پیچیده است؛ خوشبختانه بر‌اساس همین آموزش‌ها توانستم آن مار را از محل زندگی‌ام دور کنم و آن روز برای نخستین بار بود که متوجه شدم، آموزش‌های پدر همسرم برای مواجهه با سختی‌های زندگی در کوه چقدر می‌تواند مفید باشد.


ایستگاه کفتار

 مرضیه خالق‌زاده، هم‌کلاسی مریم مؤمنی، دختر بابا کوهی است. او هم درخاطرات سال های گذشته این محله و اولین ساکنش می‌گوید: خاطرم هست دایی‌ام آن زمان از این کوه کفتاری شکار کرده بود. او این جانور را به صورت تاکسیدرمی خشک کرد و روی دیوار باغمان در خیابان پیروزی که آن زمان نام دیگری داشت، آویزان کرد.

مردمی که این حیوان خشک شده را می‌دیدند، کم‌کم آن را به یک نشان برای آدرسی تبدیل کرده بودند و آن محله به همین سبب «ایستگاه کفتار» نام گرفت. همچنین به یاد دارم که مادر مریم یا همان ننه‌کوهی خیلی وقت‌ها به مدرسه ما که آن زمان «دبستان شهرستانی» بود، سر می‌زد و می‌گفت: «برایتان غذا آورده‌ام» مریم خیلی دست و دل‌باز بود و همه بچه‌هایی که او را می‌شناختند، این را می‌دانستند.

همه دور او که مادرش برایش  پول آورده بود، جمع می‎شدند تا او برای آن‌ها خوراکی بخرد و او مثل همیشه بذل و بخشش می‌کرد. خاطرم هست یک بار برای اینکه برای من نوشابه نخریده بود، با او قهر کردم و او برای اینکه دلم را به دست بیاورد، برای من یک نوشابه خرید؛ ننه کوهی به  دخترش  یاد داده بود که هوای بچه‌های دیگر را هم داشته باشد و از خوراکی‌هایش به دیگران هم بدهد.


باباکوهی؛ معتمد محل

ربابه رضایی‌مقدم، قدیمی‌ترین همسایه باباکوهی دراین محله می‌گوید: سی سالی می‌شود که این خانواده را می‌شناسم؛ از همان زمانی که همسایه آن‌ها شدم؛ بابا کوهی را می‌شود به عنوان معتمد و آچار فرانسه محله معرفی کرد. او هر کاری از دستش بر می‌آمد برای همسایه‌ها انجام می‌داد.

ننه کوهی هم همین‌طور بود؛ خیلی وقت‌ها در تنور زمینی خانه‌اش نان قطلمه (نوعی نان محلی) می‌پخت و به همسایه‌ها نیز می‌داد. اگر همسایه‌ها به مشکلی فنی در منازلشان بر می‌خوردند، بابا کوهی که در انجام کار‌های فنی ید طولایی داشت، آن را حل می‌کرد. علاوه بر این در خانه‌اش همیشه به روی همه باز بود.

هر کسی مشکلی داشت به او مراجعه می‌کرد، چون می‌دانست اگر کاری از دستش بر بیاید برای هر کسی انجام می‌دهد. بابا کوهی همسایه خوبی بود و با اینکه به عنوان نخستین شهروند این سوی شهر به حساب می‌آمد و حتی در آدرس‌های روی قبض‌های ما، اسم او می‌آمد، با این حال هیچ‌گاه حس مالکیتی روی این زمین‌ها نداشت و هر همسایه‌ای که در جوار منزلش، خانه می‌ساخت، او و خانواده‌اش خوشحال می‌شدند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44