باز باران و سوز سرما و باز غمهای دنیا که راه خود را بهسمت دلش کج کرده بودند. در این سالها آنقدر دربهدری کشیده بود که بداند پیشبینی روزهای آینده برای آسمان تیرهوتار زندگیاش، ابریتر از همیشه خواهد بود. خوب میدانست هوا که سرد و خیس شود، دیگر کار نیست، غذا نیست، جایی برای خواب نیست، پولی برای خرج نشئگی نیست و بهجای همه اینها، تنهایی است و دلتنگی برای مادر و بابا که چقدر زود با دنیا خداحافظی کردند.
باید بلند میشد و بیش از اینکه اشکهای آسمان، راه نفوذ سرما را به تن نحیفش باز کند، خود را به یک سرپناه میرساند. امیدی به عابران سردرگریبانفروبرده نبود؛ همانها که با قدمهای تند، بیتفاوت از کنارش میگذشتند و با نگاه به چهره دودزده محمد، سلامش را هم جواب نمیدادند. از سر استیصال، نگاهی به طلایی گنبد امامهشتم انداخت. شاید امشب را میتوانست در حرم آقا به صبح برساند. شاید آنجا کسی منتظرش بود؛ منتظر یک بهآخرخطرسیده، منتظر بغض ترکخوردهای که تا شکستن یک تلنگر فاصله داشت.
یکی یک دانه بود، نه از نوع نازپرورده اش. محمد از کودکی خاکستری خود، پدر و مادری را به یاد می آورد که مریض احوال بودند. مادر، گاه و بیگاه غش می کرد و از حال می رفت. بابا هم که مرض گوارشی داشت، سه چهار ماه آخر عمرش را زمین گیر شد و بی صدا دنیا را ترک کرد.هنوز سال بابا نرسیده بود که مادر سکته کرد و محمد نُه ساله اش را تنها گذاشت.
همه کس و کار پسرک، شده بود تک برادر ناتنی اش که با چند سر عائله و بخور و نمیر زندگی کارگری، نگذاشت محمد آواره شود.کامل مردی که روبه رویمان نشسته است، تلخ و شمرده، کودکی بدون شادی خود را این طور خلاصه می کند: در عوالم بچگی، مادرم را می خواستم. از تنهایی رنج می کشیدم.
یادم است شب هایی را که زیر نور فانوس، می نشستم به گریه کردن. من دلتنگ بودم، خیلی دلتنگ.ازدواج در هفده سالگی نه فقط دردی از دردهای محمد دوا نکرد، بلکه پای مواد مخدر را به زندگی اش باز کرد؛ « مدتی از ازدواجم که گذشت، اقوام همسرم زیر پایم نشستند که بیا خانه ات را بفروش و پولش را بده به ما.
می زنیم به کسب وکار و ماه به ماه سودت را می دهیم. پول را که گرفتند، بحث های من و همسرم شروع شد. در خانه مجردی رفقا با تریاک آشنا شده بودم. دلخوری های توی خانه هم ادامه داشت. من و همسرم هر دو بچه سال بودیم و کسی نبود برایمان بزرگ تری کند. بستگانش پولم را ندادند. از هم جدا شدیم. سراغ هروئین رفتم. کم کم تتمه پول هایم دود شد. دوستانم رهایم کردند. دیگر تنهای تنها شده بودم.»
قصه پاکبان پاکدست شهرمان که می گوید حتی در هفت سال دست و پازدنش در اعتیاد، به مال مردم دست درازی نکرده است، به روزهای سخت خود رسیده است، روزهایی که با تمام در به دری هایش مقدمه آشتی دوباره او با امام مهربانی ها شد؛ « چابهار، ایرانشهر، ... برای کارگری به شهرهای مختلفی رفتم. مدتی بعد که به مشهد برگشتم، شب ها را در خانه های نیمه مخروبه می گذراندم، گاهی هم در خانه بقیه مصرف کننده ها.
یک شب را هم پشت در مسجدی در خیابان تهران صبح کردم و از سرما لرزیدم. بیشتر وقت ها را می رفتم حرم. دوبار ترک کردم و نشد. از بس که تنها و بی کس بودم، بیرون که می آمدم، باز می رفتم سراغ همان رفقای قدیم و اعتیاد دوباره.»
با دست های زمختی که نشان از سال ها زحمت کشی او برای پیدا کردن یک لقمه نان حلال دارد، چند حبه قند برمی دارد، بلکه تلخی چای را با تلخی روزهایی که از سر گذرانده است، یک جا فرو دهد؛ «یادم نیست شب شهادت کدام یک از ائمه(ع) بود. از آن حال و هوا همین قدر یادم مانده است که حرم سیاه پوش بود و دمدمه های غروب آفتاب.
همه بدبختی هایم را مرور کردم، همه تنهایی ها، تحقیرشدن ها، اعتمادنکردن ها، جواب سلام ندادن ها، اینکه عزیزترین هایم من را رد کردند، این ها را با خودم مرور کردم و گفتم بس است دیگر. آخر این راه، مرگ بود؛ مرگ با ذلت، کنار خیابان یا توی یک بیغوله. چشم در چشم گنبد آقا که شدم، قلبم شکست. گفتم یا امام هشتم! خسته شدم. نجاتم بده. می خواهم آدم درستی باشم. می خواهم زنده بمانم. برایم دعا کنید آقا.»
ابرهای اندوه، کنار رفته و چهر ه لاغر محمد، برای نخستین بار از ابتدای گفت وگویمان به حضور لبخند، روشن شده است. مقدمه آغاز روزهای خوب زندگی اش، یک جمله با یک دنیا یقین است؛ اینکه وقتی امام رضا(ع) بخواهد کلید قفلی را بچرخاند، می چرخاند و خوب هم می چرخاند؛ «بعداز حرم و صحبتم با آقا، آمدم به محله خودمان در پنجتن، جایی که بزرگ شده بودم. برادرم را دیدم که داشت دنبالم می گشت. دنبال مدارک والدینم بود که دست من بود.
گفت: بیا برویم خانه ما. فردای آن روز که رفت بنّایی، من هم همراهش رفتم. روز بعد و روز بعدتر هم رفتم. برادرم من را دکتر برد. دکتر دارو و شربت داد برای اینکه بتوانم ترک کنم. تا یکی دو ماه درد و پرش اندام داشتم اما به لطف امام رضا(ع) تحمل می کردم. همسر برادرم از همسایه شان پرسیده بود که دختر برای برادرشوهرم سراغ دارید؟
آن زمان قیافه ام هنوز به هم ریخته بود ولی مواد مصرف نمی کردم. خانم همسایه یکی از فامیل های نزدیکشان را سراغ داد. صادقانه ماجرا را گفتیم که قبلا مصرف کننده بوده ام. به لطف امام رضا(ع) شرایطم را قبول کردند. همسرم سیده است یعنی که امام رضا(ع) دختری از خاندان خودشان را برای همسری به من دادند؛ دختری که قدمش پر از برکت بود. سال86 با یک میلیون تومان که خرج رهن خانه و اثاثیه حداقلی شد، زندگی را شروع کردیم.»
محمد سر قولش با امام رئوف ماند و آقا هم برایش کم نگذاشت. چند وقت بعد، یکی از بستگان، به محمد خبر داد که شهرداری، پاکبان می پذیرد؛ «به یکی از شرکت های معرفی شده مراجعه کردم. گفتند یک روز آزمایشی بیا. آخر همان روز اعلام کردند که قبول شدی. مگر استخدام برای شهرداری شوخی است؟ این ها همه اش از عنایت امام هشتم(ع) بود.»
یک دوچرخه، وسیله زیر پای او شد برای رفت وآمد به محل کار، حتی در روزهای سرد و یخ زده زمستان. محمد از زیارت های هرروزه اش می گوید و دست ارادتی که صبح به صبح پیش از نظافت خیابان های شهر امام رئوف، قدرشناسانه بر روی سینه می گذاشت؛ «هر روز وقتی می رفتم سر کار، چشمم که به گنبد آقا می افتاد از صمیم قلب و با همه وجود تشکر می کردم از اینکه با محبتش، پیش خدا واسطه من شد.
آن زمان ها یکی دو ماه اول حقوق را نگه می داشتند. رسم بود انگار. درآمد دیگری نداشتم. خانمم طلاهایش را فروخت، بی منت. اولین حقوقم 200هزارتومان بود که خرج خرید کم و کسری وسایل خانه شد. سه سال بعد، موتور خریدم. اولین اولادم که به دنیا آمد، خیر را برایمان آورد و توانستیم خانه ای بزرگ تر کرایه کنیم.
مدتی بعد دخترم به دنیا آمد که باز هم پاقدم خیر داشت. پنج شش سال پیش یک خانه پنجاه متری خریدیم و بعد هم با وام، یک پراید. به لطف خدا و امام رضا(ع) هم خانه دار شده بودیم و هم ماشین دار. اولاد سوم و خرید خانه ای بزرگ تر، لطف های دیگری بود که نصیبم شد.»
محمد از میان همه این نعمت ها، روی آرامش در زندگی اش انگشت می گذارد و همسری که همچنان، حضورش را موهبت امام هشتم(ع) می داند؛ «بحثی نداریم با هم، چه آن وقت هایی که از فقر و نداری، سیب زمینی خالی می خوردیم، چه موقع خرید خانه جدید که خواستم سند را به نامش بزنم و قبول نکرد. مهر و محبت همسرم را با دنیا عوض نمی کنم.»
بعد هم انگار که یک مشت زباله را پشت سرش بیندازد، اضافه می کند: من گذشته ام را پشت سر گذاشته ام. چیزهایی را که دارم به شما می گویم حتی به همسرم نگفته ام. نمی خواهم بچه هایم از گذشته پدرشان چیزی بدانند. پیش خودمان بماند.
کودکی یتیم که فرصت چندانی برای درک مهر مادر و سایه پدر نداشته است، کی و کجا عشق به امام رئوف(ع) را مشق کرده است؟ محمد از هیئتی می گوید که در محله شان بود و مسئول آن، همسایه شان. می گوید از همان هشت نه سالگی، پاتوقش هیئت بوده و آنجا با خاندان اهل بیت(ع) آشنا شده است. با افسوس از سال هایی یاد می کند که از دامن پرمهر آن ها جدا شد و اعتیاد جایش را گرفت و شاکر از اینکه باز هم به لطف امام هشتم(ع) دوباره به اصل خودش برگشته است.
از آرزوی محمد که می پرسیم، به آنی چشم هایش سرخ و خیس می شود و واژه «کربلا» را به زبان می آورد. آرزویش این بوده است که اربعین امسال، به همراه سایر پاکبان های مشهدی عازم شود و به قول خودش سنگریزه های زیر پای زوار امام حسین(ع) را جارو کند.
مقدمات کار برای اعزامش فراهم شده بود اما نمی داند چرا یک باره به او خبر دادند که نامش در فهرست نیست. درباره اینکه این خبر با دلش چه کرده است، همین قدر می گوید که برای شکایت از این فراق، راهش را کشیده و به خانه امیدش رفته است، به حرم امام هشتم، بلکه برداشته شود مانعی که راه رسیدن او به رؤیای نفس کشیدن در حرم سیدالشهدا(ع) را سد کرده است.