دلو، دول، سطل و... هر کسی اسمی روی آن گذاشته است. اما خلاصه ماجرا این است که اینها سطلهای سیاه لاستیکیای هستند که از لاستیکهای مستهلک ماشینهای سنگین به وجود میآیند. لاستیکهایی که تا پیش از آن فکر میکردم که پس از مستهلکشدن دیگر به کاری نمیآیند و قاطی ضایعات دیگر یک گوشه شهر گم و گور میشوند.
اما بعدها فهمیدم همین لاستیکهای فرسوده در حال حاضر دانهای 30هزار تومان فروخته میشوند و بعد یک جا تبدیل به خورجین میشوند، جایی دیگر تشت آب گوسفندها، یک جا کفش، طناب، انواع واشر و...
اما کاربرد اصلی آنها همان سطلهای یادشده است. سطلسازی شغلی کمتر شناختهشده است که طبق پرسوجوهایم در مشهد فقط در چند کارگاه در محدوده شهرک شهید رجایی و شهید باهنر افرادی به آن مشغول هستند. کاری سخت و پرزحمت که هر کسی از پس آن برنمیآید. تمام اینها را گفتم که بگویم قرار است در این شماره شرح همین شغل کمتر شناختهشده را بخوانید.
شغل سطلسازی در یک کارگاه کوچک بی در و پیکر در شهرک شهید باهنر. اعضای اصلی کارگاه رضا (معروف به استاد موپالمو) محمدحسین برادر رضا، نوروز، حسین و مرتضی هستند. رمضان، پدر مهربان رضا و محمدحسین، هم حالا بهنوعی بازنشسته شده است و در کارگاه برای خودش چرخ میزند، چای میدهد به دست بقیه و خلاصه بگینگی بر کار نظارت دارد.
با آنها که شرایط سخت اقتصادی هم نتوانسته است جلوی کارکردنشان را بگیرد و همچنان امیدوارانه سطل میسازند و چرخه زندگیشان را میچرخانند در کارگاه کوچکشان همکلام شدیم تا از اوضاع و احوال این روزهایشان و اینکه اصلا چرا این شغل خاص، یعنی تبدیل یک نوع ضایعات پلاستیکی به وسایل کاربردی را انتخاب کردهاند بپرسیم.
شغل سطلسازی که به گفته خودشان در مشهد اولین کارگاه آن را در همین منطقه راه انداختهاند و چون بهتازگی لاستیکها دارند سیمی میشوند، نفسهای آخرش را میکشد. با ما همراه باشید.
بوی لاستیک سوخته از همان پشت در زنگزده کارگاه میخورد توی مشام آدم و بعد از بازشدن در یک حیاط کوچک پیش روی آدم سبز میشود که تا خرخره از لاستیک پر شده است. لاستیکهای از وسط دو نیم شده، لاستیکهای ریش ریش شده و...
اگر بخواهم در یکی دو جمله اینجا را خلاصه کنم باید بگویم که همه چیز اینجا بر مدار همین لاستیکهای سیاه حلقوی دورانی بزرگ میچرخد. از لابهلای انبوه لاستیکها عبور میکنم. وارد کارگاه میشوم. کارگاه در واقع یک خانه کوچک خالی رنگ و رورفته است که صدای ممتد ضربات چکش از پشت در بسته آخرین اتاق آن به گوش میرسد.چکشکاری باید آخرین مرحله باشد.
اولین مرحله اما صافکردن لاستیک است که نوروز و رضا وسط راهروی کارگاه مشغول آن هستند. یک گوشی فکستنی با چسب برق مشکی چسبانده شده است به دیوار بالای سرشان و آهنگهای شش و هشتی از آن پخش میشود. آنقدر صدای آن بلند است که متوجه حضور من نمیشوند. وقتی سلام میکنم نوروز که تا آن لحظه زیر لب مشغول همراهی با خواننده است فوری گوشی را از دیوار جدا میکند و صدا را کم میکند.
رضا متولد سال55 است. اوستای این کارگاه! با آن موهای پرپشت جوگندمی، چهره استخوانی، خطوط عمیق سرتاسری و نگاه نافذ جدی. اوستابودن از سر و رویش میبارد. البته نوروز بیستوهفتساله لقب استاد موپالمو( نام شخصیتی در سریال جومونگ) را به او داده است. این مرحله از کار را این دو نفر با کمک یکدیگر انجام میدهند.
مرحله اول هم این است که لاستیک را بگذارند وسط کارگاه و لایه رویی را با تیغ اره جدا کرده و بهاصطلاح لاستیک را صاف کنند. رضا یک پایش را میگذارد داخل لاستیک و یک پا را هم بیرون آن. نوروز هم میایستد کنار او. رضا تیغ اره را محکم میکشد روی لاستیک و یک لایه را جدا میکند.
نوروز قسمت جداشده را محکم میگیرد و میکشد تا ادامه کار برای رضا راحتتر باشد. اینکار را آنقدر انجام میدهند تا دور تا دور لاستیک لایه لایه جدا شود. رضا قوسی به کمرش میدهد و با مکث از سر جایش بلند میشود، دستی به پیشانی خیس از عرقش میکشد و میگوید: «شما که اینجا ایستادهاید و کار ما را تماشا میکنید لابد با خودتان میگویید کار سختی نیست دیگر.
توی دمای صفر درجه و وسط برف و بوران هم بنشینی این کار را انجام بدهی در آخر خیس عرق میشوی بس که از آدم انرژی میگیرد
یک جا مینشینم و دور خودم میچرخم! اما همین دائم چرخیدنها و به کتف و کمر فشار آوردنها پدر آدم را درمیآورد. توی دمای صفر درجه و وسط برف و بوران هم بنشینی این کار را انجام بدهی در آخر خیس عرق میشوی بس که از آدم انرژی میگیرد.» نوروز ادامه حرفش را میگیرد و میگوید: « تازه قسمت سخت ماجرا این نیست. سمت سختش آسیبهای تیغ اره است. حساب بارهایی که با تیغ اره خودمان را زخمی کردهایم از دستمان در رفته است.»
بعد به زخم روی دستش اشاره میکند که مربوط به 10سال پیش میشود و شلوار پاره پاره رضا که بر اثر اصابت تیغ اره به این حال و روز افتاده است.
هنگام کار فرصت خوبی است که سؤالهایم را هم بپرسم. رضا که با جدیت خاصی مشغول کار است در همان حال به سؤالهای من پاسخ میدهد. آنطور که رضا میگوید او و برادرش اولین نفراتی هستند که این شغل را از افغانستان به ایران میآورند و در مشهد اولین کارگاه سطلسازی را در همین منطقه راه میاندازند.
او و محمدحسین که فقط دو سال از او کوچکتر است در افغانستان چم و خم اینکار را با شاگردیکردن در سطلسازیهای متعدد آنجا فرامیگیرند و سال74 همراه با خانواده به ایران مهاجرت میکنند. آنها ابتدا با رمضان پدرشان در زمینهای کشاورزی اطراف مشهد مشغول کار و کشاورزی میشوند و پس از مدتی هم بنایی اما سرانجام شغلی که به عنوان حرفه اصلی انتخاب میکنند سطلسازی است.
در افغانستان این شغل، شغلی رایج بوده است اما اینجا نشانی از آن نمییابند و تصمیم میگیرند خودشان اولین کارگاه را داشته باشند. البته در خلال آن کارهای دیگری هم انجام داده است. بنایی، گچکاری و... اما سطلسازی حالا حرفه اصلی آنهاست.
پس از آن نوبت نوروز است که داستان زندگیاش را بریزد روی دایره . 27سال بیشتر ندارد، جدیت رضا را در کار ندارد هنگام صحبت مدام آه میکشد و انگشتهایش را توی موهای رنگ شدهاش فرو میبرد. با زبان بیزبانی میگوید که کارش را دوست ندارد و مدام میگوید که سال بعد به تهران میرود و شغل دیگری را انتخاب میکند.
حالا 10سال است که در کنار دیگر بچهها در این کارگاه مشغول کار است. میگویم چرا زودتر به فکر تغییر شغل نیفتاده است؟ میگوید که بازار کار خراب است و فعلا همین کار جواب میدهد و از سر اجبار در این کارگاه مانده و جدا از همه اینها از نظر او هر کاری بهتر از بیکاری است. میگوید: «نمیخواهم با لات و لوتهای محله وقت بگذرانم. نصف روز که اینجا مشغول کار هستم. ساعت3 هم که میرسم خانه مینشینم تا شب فیلم میبینم.»
تازه میفهمم که چرا هنگام صحبت دیالوگهایی را بنا به اقتضای گفتوگو به کار میبرد. میگوید علاقهاش فیلم آمریکایی است و آخرین فیلمی که دیده جوکر است که آن را دوست نداشته است. میپرسم چرا؟ جواب میدهد: « مرد که نباید اینقدر بدبخت و تو سری خور باشد!» بعد از کمی مکث میگوید:«فیلم خوب یعنی متری شش و نیم! کف جامعه را نشان میدهد. واقعیت حاشیه شهر را. جایی که ما در آن زندگی میکنیم.»
این مرحله تمام میشود و در آخر کلی لاستیک ریش ریش روی زمین باقی میماند که آنها را کیلویی 120تومان به ضایعات جمعکنها میفروشند و دست آخر میرسند به دست کارگران معدن که با آتشزدن آنها خود را گرم نگه میدارند. بعد از آن لاستیک پوست کنده را قِل میدهند وسط حیاط.
اینجا کار محمدحسین آغاز میشود. او پیش از شروع تیغ ارهاش را با دستگاه دینام تیز میکند. این دستگاه با برق کار میکند. صفحهای به سرعت میچرخد و تیغ بر اثر اصابت با آن تیز میشود. محمدحسین میگوید: «توی افغانستان که برق نداشتیم این دستگاه دستی بود. یکی دسته انتهایش را به سرعت میچرخاند و صفحه شروع میکرد به چرخیدن.»
بعد لاستیک را با تیغ اره از پهنا دو نیم میکند و آن را با فاصله روی پیک نیک وسط حیاط میگذارد تا جیر کمی نرم شود و کار راحتتر باشد. بعد از آن لاستیک نصفه را برمیدارد و تیغ را از پهنا میکشد وسط آن. صدای پارهشدن نخها را که میشنوم تازه میفهمم که داخل این لاستیکها پر از نخ است.
خودش توضیح میدهد: «در بعضی لاستیکها به جای نخ داخلشان پر از سیم است. آنها به کار ما نمیآیند. تازگی لاستیکها دارند سیمی میشوند و امروز و فرداست که شغلمان از بین برود.»
البته او توضیح میدهد که همین حالا هم درآمد آنچنانی از این شغل ندارند. با اینکه حالا روزی 100تا سطل درست میکنند و در ایران فقط چند کارگاه سطلسازی آن هم در مشهد و آن هم در قلعهساختمان و قلعهخیابان وجود دارد و محصول آنها به تمام شهرها صادر میشود، درآمد آن توی جیب واسطه میرود و آنها به دلیل هزینههای زیاد نمیتوانند تولیدی خودشان را داشته باشند.
از این سطلها بیشتر برای بنایی و جمعآوری میوه استفاده میشود و بهدلیل باغات فراوانی که در شهرهای شمالی وجود دارد بیشتر به شمال کشور صادر میشود
میپرسم که این سطلها بیشتر به کدام شهرها صادر میشود و او جواب میدهد:« از این سطلها بیشتر برای بنایی و جمعآوری میوه استفاده میشود و بهدلیل باغات فراوانی که در شهرهای شمالی وجود دارد بیشتر به شمال کشور صادر میشود.» پس از آن او توضیح میدهد که جنس جیر این لاستیکها بهترین جنس برای سطلسازی هستند. نمیشکنند، وزن مناسبی دارند و...
محمدحسین از پهنا دو لایه از لاستیک را کمی از هم جدا میکند و بعد ادامهاش را به وسیله دستگاهی که خودشان ساختهاند، جدا میکند. میگوید: « قبلا که این دستگاه نبود دو نفر دو سر لاستیک را محکم میکشیدند تا جدا شود اینکار بسیار سخت بود و پدر آدم را در میآورد برای همین ما به فکر ساخت یک دستگاه افتادیم.
این دستگاه در واقع از دو بالابر بنایی ساخته شده که با برق کار میکند. روشن که میشود میلههای دو دستگاه در راستای مخالف هم شروع به چرخیدن میکنند و دو سر لاستیک را میکشند و از هم جدا میکنند.»
حالا به مرحله آخر میرسیم. همان اتاق آخر که از پشت آن صدای ضربات ممتد چکش به گوش میرسد. وارد اتاق میشوم. آن کار را حسین، پسر بیست و چهار ساله محمدحسین با یکی دیگر از اعضای جوان انجام میدهند. به موازات هم نشستهاند و با مهارت خاصی لاستیک را دولا میکنند، به شکل یک سطل در میآورند و تیز و فرز میخها را یکی یکی میکوبند.
سطلها را یکی یکی روی هم میگذارند و آنقدر سریع یکی یکی به سطلهای اطرافشان اضافه میشود که خودشان پشت ستونهایی از سطلهای لاستیکی گم میشوند. مرتضی پسر کم حرف و سر به زیری است و آنقدرها علاقهای به گفتوگو ندارد. سرش را میاندازد پایین و تند تند میخ میکوبد.
در جواب سؤالهایم هم پاسخهایی کوتاه میدهد. وقتی میپرسم شغلش را دوست دارد یا نه یک خداراشکر بیشتر نمیگوید. اما حسین که آنقدرها شغلش را دوست ندارد، سر درددلش باز میشود و شروع میکند به نگفتههایی که تاکنون پیش هیچ کسی به زبان نیاورده است. میگوید: «یکی از بزرگترین مشکلات او ناشناسبودن این شغل است. اینکه وقتی از او میپرسند شغلش چیست و او در جواب میگوید سطلساز در ادامه باید کلی سؤال دیگر را هم جواب بدهد،چون مردم شناختی از آن ندارند.»حسین از کودکی وردست پدرش به کار سطلسازی مشغول بوده است. درسش را تا سیکل بیشتر ادامه نمی دهد و بعد وارد دنیای کار میشود. علاقه خودش صافکاری و تعمیر موتور است.
میگوید که همیشه به موتور علاقه داشته است و ترجیح میداده کارش هم مرتبط با موتور باشد اما دست روزگار او را به این کارگاه کشانده تا کمک دست پدرش باشد. اما این را هم میگوید: «مگر چقدر قرار است در این دنیا بمانیم؟ چقدر فرصت زندگی داریم؟ تا چشم روی هم بگذاریم تمام میشود و باید غزل خداحافظی را بخوانی، برای همین تصمیم دارم بالأخره یک روز از این شغل دل کنده و بروم پی علاقهام.»
از ابتدای کارش در این کارگاه که میپرسم، جواب میدهد: « آن اوایل که به اینجا آمده بودم از کارهای آسان شروع کردم مثل وصلکردن دستههای آهنی. این دستهها را ما خودمان دانهای دو هزار تومان از جای دیگری میخریم و فقط آنها را وصل میکنیم. ابتدا دسته وصل میکردم و بعد کم کم توانستم مهارتم را افزایش بدهم و چشم بسته هم میخ بزنم. البته این مرحله هم آسیبهای خودش را دارد. تعداد بارهایی که با چکش محکم روی انگشتم زده ام از دستم در رفته است.»وقتی از او میپرسم که جدا از همه این سختیها، شیرینی کار شما در چیست؟ میخندد و جواب میدهد: « شیرینی کار همین است که با چکش دستم ضرب بخورد و یک هفته کار تعطیل باشد!»
در همین هنگام میثم هم به جمع ما اضافه شده و وارد گفتوگو میشود. او به قول خودش از وقتی چشم باز کرده است یعنی از همان سن هفت سالگی وردست محمدحسین (داییاش) مشغول به کار میشود.
میگوید که حالا در تک تک مراحل سطلسازی مهارت دارد و بیش از 20سال در این کار سابقه دارد اما دو سال پیش تصمیم میگیرد که شرکتی برای خرید و فروش لاستیک داشته باشد. میگوید که باتوجه به تعداد کم سطلسازیها اینکار هم آن قدر درآمد ندارد ولی او دیگر حاضر نیست سختی کار سطلسازی را تحمل کند.
لاستیکها آماده میشوند، دستهها وصل میشوند، محمدحسین هم در آخر اصلاح نهایی را روی کار میزند و اگر خرابی باشد آن را با همان تیغ اره صاف و صوف میکند. همه چیز آماده میشود برای عکسبرداری. بچهها توی حیاط کنار لاستیکهای بزرگ فرسوده سطل به دست رو به دوربین لبخند میزنند و عکس میگیرند. آماده رفتن میشوم و از همه تشکر میکنم که هنگام کار وقت گذاشتند و گفتوگو کردند.
نوروز میگوید:« این ما هستیم که باید از شما تشکر کنیم! در طول عمرمان شما اولین کسی هستید که سراغ ما را در اینجا گرفتید! و از شغلمان پرسیدید و حتی میخواهید آن را به دیگران معرفی کنید. اینجا شبیه زندان «زاویرا»ست. هیچ کسی به ما سر نمیزند. یک نفر که بیاید و حال ما را بپرسد دلمان خوش است و همان هم غنیمت است!»
هنگام ترک کارگاه سطلسازی یک علامت سؤال بزرگ در ذهنم جا خوش کرده است، اینکه درست است حالا خیلی از این شغلها فراموش شدهاند. گذر روزگار و پیشرفت زندگی بشر، دیگر جایی برای بسیاری از آنها نگذاشته است. بخشی از آنها بهدلیل توسعه صنعت و علم از بین رفتهاند، برای بخشی دیگر هم فرصت و حالی نمانده است. با این حال نمیتوان راهی یافت که در کنار جوامع توسعه یافته این شغلها همچون گذشته پررونق به راه خود ادامه دهند.