یک روز دوشنبه بود که جنگ آمد. دوشنبهشبی که کریم و بچههایش در خانه شام میخوردند و هیچ نمیدانستند که خانهشان با این جنگ چه روزهایی را به چشم خواهد دید. 3ماه بعد از همان دوشنبه بود که یکی از پسرها غزل خداحافظی خواند و رفت به دل جنگ. 6ماه بعد از آن خود کریم با زن و بچهها خداحافظی کرد و رفت و مدتی بعد از آن هم پسر دیگر کریم راهی جبهه شد. 6سال از همان دوشنبه که گذشت، وقتی مادر سفره شام پهن کرد، دیگر هیچکدام از آنها نبودند تا حلقهوار کنار هم بنشینند و تنها قاب عکسهایشان بود که نام شهید داشت.
حال از آن روزها بیش از 3دهه گذشته است. کریم حاجیمهدیزاده همراه پسرانش وحید و محمد شهید شدهاند و مادر هم طاقت دوری نیاورده و چندی بعد به آنها پیوسته است، اما از آنها خاطراتی مانده که گویای شجاعتشان است. فاطمه حاجیمهدیزاده، کوچکترین فرزند کریم و تنها خواهر وحید و محمد، حالا تنها راوی خاطرات خانوادگی است که حرفهایش را در این شماره شهرآرامحله شنیدیم.
حرفهای فاطمه با یاد مادرش، مهین فدایی، شروع میشود که سال1393 در سفر کربلا فوت کرده و طبق وصیتش همانجا هم به خاک سپرده شده است: مامان خیلی صبور و باایمان بود. شاید هر زن دیگری که به فاصله پنجشش سال همسر و 2پسرش را از دست میداد، طاقت نمیآورد، اما مادر یکتنه ایستاد و نگذاشت زندگی برای من و تنها برادر بازماندهام و همچنین همسر برادر شهیدم و فرزند ششماههاش تلخ شود.
او تعریف میکند: پدرومادرم مشهدی بودند و برای اینکه پدرم به محل کارش در آتشنشانی میدان شهدا نزدیک باشد، بعد ازدواج ساکن خیابان عبادی شده بودند. باباکریم آتشنشان بود و خیلی قبلتر از پیروزی انقلاب اسلامی به استخدام شهرداری درآمده بود. آن زمان درباره پول شهرداری خیلی شبهه بود. به همین دلیل و به گفته خودش برای اینکه حقوقش حلال باشد، در مأموریتها درخواست میداد که اولین نفر اعزام شود. به همین دلیل با شروع جنگ و وقتی قرار به رفتن آتشنشانها شد، از اولین افراد آتشنشان عازم جبهه بود. سال1360 برای نخستینبار به مدت 40روز به منطقه رفت. در همان مأموریت اول دچار موجگرفتگی و مجبور به برگشت شد.
پدرم بعد این اتفاق فراموشی موقتی گرفت. حمید، برادر بزرگم، او را پیش دکترهای زیادی برد. متأسفانه یکی از آنها گفته بود چون میخواهد زود بازنشسته شود، خودش را به فراموشی زده است. درنهایت برای درمانش مجبور شدیم به دکترهای تهران مراجعه کنیم. در تهران آسیب مغزی ناشی از موجگرفتگی تشخیص داده شد و سرش زیر تیغ جراحی رفت. بعد از عمل حالش بهتر بود، اما بعد از شهادت برادرم وحید، دوباره به حالت اول برگشت و در خرداد1365 فوت کرد. البته برادرم آن زمان برای اینکه پدرم را شهید محسوب کنند و در بنیاد شهید پرونده داشته باشد، نرفت.
فاطمه برادرانش وحید و محمد را با ویژگیهای مهربان و خدمترسان به مردم به یاد میآورد و ادامه میدهد: وحید سال1357 و در نوزدهسالگی کارگر شرکتی شد که در آن لولههای گاز را جوش میدادند. یک روز زمستان در همان سال برای اینکه خودش را گرم کند، دور آتشی که بچههای محل روشن کرده بودند، ایستاد و از آنجا که لباسهای کارش بنزینی بود، پاهایش آتش گرفت. سوختگیاش شدید بود و مجبور به ترک کار شد. چندماه خانهنشین بود. بعد از آن هم چون نمیتوانست بیکار بماند و با عصا هم نمیشد به کارش برگردد، با ماشین ژیان سعی کرد کمکدست مردم محله شود. سر کوچه عبادی95 نفتفروشی بود و مردم از آنجا گالنهایشان را نفت میکردند. وحید هم تا زمان بهبودی کامل با ژیان میرفت کنار نفتفروشی میایستاد و گالنهای نفت مردم را رایگان با ژیانش به خانههایشان میرساند.
البته محمد هم در مهربانی کم از وحید نداشت. خیلی دلرحم و مادردوست بود. آنقدر به مادرم احترام میگذاشت که همه تعجب میکردند. سر همین احترام هم سعی میکرد حرف روی حرف مادرم نیاورد. قبل از رفتن به جبهه هم بنا به خواست او، ازدواج کرد. البته زمانی که رفتیم خواستگاری، به همسرش قول داد جبهه نرود، اما بعد ازدواج و وقتی برادر همسرش راهی جبهه شد، همسر محمد هم رضایت داد تا او راهی جنگ شود. در جبهه هم برای اینکه بتواند کمکدست باشد، امدادگری را انتخاب کرده بود. او و برادرخانمش باهم به جبهه رفتند و باهم شهید شدند. دی1365 وقتی خبر شهادت جعفر غرابادیان و محمد را آوردند، پسر برادرم ششماهه بود.
وحید جهادگر بود و طبق گفته همرزمانش در جبهه هرکاری که از او میخواستند، انجام میداد، اما وقتی مرخصی میآمد و پایش به خانه میرسید، تا روز برگشتش فقط میخوابید. من هم که آن زمان دختر دبستانی بودم، مسخرهاش میکردم و میگفتم وحید! اگر در جبهه هم همینقدر بخوابی که دشمن همهجا را میگیرد. مادرم میگفت پسرم فقط خوابش را برای ما میآورد. بعدها از خاطرات یکی از همرزمانش متوجه شدیم که دلیل این همه خواب او در زمان مرخصی بیخوابیهایش در منطقه بوده است. طبق گفته همرزمش، وحید در جبهه خیلی کم میخوابید و بیشتر کارراهانداز بود. یک روز بعد از اینکه وحید حسابی خوابیده بود، مادرم به او پیشنهاد ازدواج قبل از برگشت به جبهه را داد. او هم قبول کرد و خیلی زود مراسم ازدواجش طی شد و بعد از عقد به جبهه برگشت. 8ماه از این ازدواج نگذشته بود که بهمن سال1361 خبر شهادتش را آوردند. گویا موقع ساخت سنگر در طاووسیه تیر به چشمش خورده بود.
پدرم در زندگی خیلی منظم بود. این نظم او به محمد هم ارث رسیده بود، تاحدی که پول توجیبیهایش را بهجای خرید تنقلات، برای خرید لباس نو جمع میکرد. خیلی به ظاهرش اهمیت میداد و میگفت آدم باید منظم و مرتب و خوشلباس باشد. هیچوقت فراموش نمیکنم که اول ماه همه پولتوجیبیاش را از پدرم میگرفت و با آن پارچه پیراهنی یا شلواری میخرید. برای دوخت آن تا وسط ماه صبر میکرد که مادرم هم پول بدهد و دستمزد خیاط فراهم شود. این خصلتش را در زمان جنگ هم از یاد نبرد و به سر و وضعش اهمیت میداد و میگفت «من با همین ظاهر مرتب آماده شهادت در دفاع از وطنم هستم.» بر خلاف وحید که وقتی پیکرش را آوردند، کاملا سالم بود، محمد در شلمچه و هنگام سوارشدن به لندرور بر اثر انفجار خمپاره شهید شده بود و چندان چیزی از پیکرش نمانده بود.