«من در جایی زندگی کرده بودم که کسی به دیگری کاری نداشت و هرکس برای خودش زندگی میکرد، حتی هیچکس از نداری هم نگفته بود، یعنی من معنی نداشتن را لمس نکرده بودم زیرا زندگی راحت و بدون دغدغهای داشتم.»
اینها بخشی از جملات بانوی کارآفرین محله نوده، سمانه عرفانیان است که سالها زندگیاش را وقف سرو سامان دادن اهالی محله کرده است و بدون هیچ چشمداشتی، از جان و دل برای آنها مایه میگذارد و کار میکند و به گفته خودش، دلش به هممحلهایهایش خوش است.
اینکه یک بانو پا به پای مردان کار کند تا بتواند امرار معاش داشته باشد، شاید در جامعه کنونی، خیلی به چشم نیاید و امری عادی تلقی شود، اما اینکه یک زن در ادامه فعالیتهایش بارها به زمین بخورد و دستش را به زانوی خود بگیرد، برخیزد و دوباره از نو شروع کند، جای تعجب دارد؛ کسی که با وجود دست و پنجه نرم کردن با بیماریاش هنوز هم امید دارد و معتقد است که زندگی برایش جریان دارد. آنچه در ادامه میخوانید نتیجه سالها تلاش و زحمت خانم عرفانیان در عرصه اشتغالزایی و کارآفرینی است.
حدود 35 سال دارم. در مشهد به دنیا آمدم اما به دلیل شغل پدرم از همان ابتدای تولد، عازم تهران شدیم. پدرم متخصص سیمالکتریک بود. ما در تهران سکونت دائم داشتیم اما پدرم به شهرهای دیگر در حال تردد بود تا اینکه در سن دهسالگی او را از دست دادم. دوران نوجوانی و جوانیام را در تهران گذراندم.
دختری پُر شور و شوق و شیطان بودم که به واسطه شیطنتهایم در مدرسه، همه مرا میشناختند. بعدها به دلیل علاقهای که به بچهها داشتم کارم را از فعالیت در حوزه کودکان آغاز کردم. از سال 87 تا 90 در کاری با عنوان «بازی درمانی» برای کودکان با رده سنی 3 تا 7 سال مشغول به فعالیت شدم. در سال 90 همسرم از من خواست که به مشهد بیاییم زیرا دلتنگ خانوادهاش شده بود و دوست داشت در کنار آنها زندگی کند. در نهایت بنا به خواست همسرم ما راهی مشهد شدیم.
قبل از اینکه راه بیفتیم از یکی از اقوام همسرم خواستیم تا خانهای برای ما در مشهد پیدا کند. او هم خانهای در محله نوده برایمان هماهنگ کرد و گفت: «اینجا منطقه توریستی است و رفتوآمد زیادی دارد زیرا نزدیک آرامگاه فردوسی است.»
این جملات طمع خاصی را در من ایجاد کرد که چقدر این محله برای کار و جذب درآمد میتواند خوب باشد و از آنجایی که دوست داشتم همان فعالیت قبلیام(کار در حوزه کودکان) را ادامه بدهم، برای ایجاد شهربازی سرمایهگذاری بزرگی انجام دادم و موفق شدم شهربازی «شکرستان» را در توس 65، نجف 1 در کمترین زمان ممکن افتتاح کنم؛ یعنی شهریور که به مشهد آمدم، دی ماه شهربازی را به بهرهبرداری رساندم.
تمام تلاشم این بود که یک سوله 600 متری در زمینی با وسعت 1000 مترمربع را برای دسترسی کودکان به فضایی شاد مهیا کنم که موفق هم شدم. آنقدر روزهای ابتدایی پُردرآمد و شلوغ بود که احساس کردم به هدفم رسیدم. جمعیتی رفت و آمد میکردند که شبها حدود 4 ساعت زمان میبرد که من دخل و هزینهها را می شمردم. خیلی عالی و لذتبخش بود.
آنقدر روزهای ابتدایی همه چیز خوب پیش میرفت که من وسایل جدید بازی را سفارش دادم اما طول عمر این خوشیها به بیشتر از 45 روز نکشید و ناگهان هیجان عظیمی که به دلیل افتتاح مجموعه شکرستان به وجود آمده بود، فروکش کرد، هیجان و شوقی که به من اجازه نداد حتی محله و ظرفیتهای آن را بشناسم. کمکم به دنبال علت رکود گشتم و با ناسزا و کتکهای خانوادهها مواجه شدم که از من میخواستند محله را ترک کنم زیرا آنها توان مالی برای پرداخت بازیهای شهربازی را نداشتند و فرزندانشان هم دلشان میخواست که دائم به مجموعه بیایند.
راهی محله شدم تا از نزدیک با اهالی آن و سبک زندگیشان آشنا شوم و درست در همان نخستین روزها متوجه شدم این محله، محلهای فقیر است که سطح درآمدی خانوادهها به حدی نیست که بتوانند برای تفریح فرزندان خود هزینه کنند.
آنروزهای ابتدایی هم که مجموعه بازی با استقبال خوبی مواجه شده بود، چون برای نخستین بار ایدهای تازه شکل گرفته بود، مردم جذب آن شدند و خیلی زود متوجه شده بودند که دخلشان با خرجشان همخوانی ندارد و دیگر نمیتوانند به شهربازی بروند. البته ناگفته نماند هزینههای بازی هم آنقدر گران نبود، اما همان مبلغ ناچیز نیز برای خانوادهها سنگین بود.
انگاری هیچچیزی جای خودش قرار نداشت اما من با خودم عهد کرده بودم که همه چیز را با یاری خداوند درست کنم
خلاصه اینکه وسایلی که سفارش داده بودم و برای آنها بیعانه نیز پرداخت کرده بودم، رسیدند و بنا بود که در آن سال حدود 60 میلیون تومان برای آنها بپردازم. از آنجایی که شهربازی به نوعی تعطیل محسوب میشد، در عمل من ورشکست کردم و همه آن اسباببازیها روی دستم ماندند. هرچه تلاش کردم که بتوانم آنها را در بازار بفروشم تا حداقل بخشی از بدهیها را جبران کنم، نشد که نشد!
تا اینکه در نهایت مجبور شدم آنها را به 3 خیریه و یک شیرخوارگاه هدیه بدهم و اینگونه شد که در شهربازی شکرستان برای همیشه بسته شد. برای تسویه بدهی وسایل، مجبور شدم که پول سودی از کسی بگیرم. همین اشتباه بزرگ سبب شد خیلی متضرر شوم و به جای اینکه رو به جلو حرکتم کنم، به سمت عقب میآمدم. انگاری هیچچیزی جای خودش قرار نداشت اما من با خودم عهد کرده بودم که همه چیز را با یاری خداوند درست کنم.
باوجود اینکه فردی بودم که نمیتوانستم به راحتی با دیگران ارتباط برقرار کنم، خیلی کسی را نمیشناختم و علاقهای هم نداشتم که بشناسم، نه اینکه آدم معاشرتیای نباشم، علت این بود که من در جایی زندگی کرده بودم که کسی به دیگری کاری نداشت و هرکس سرش در لاک خودش بود، حتی هیچکس از نداری هم نگفته بود، یعنی من معنی نداشتن را لمس نکرده بودم و زندگی راحت و بدون دغدغهای داشتم. اما از دی ماه که گذشت تقریبا یاد گرفتم باید قبل از خرید هر چیزی قیمت آن را بپرسم یا حتی به میزان نیاز روزانه خرید کنم، نه بیشتر.
مجبور شدم تمام عادتهای گذشتهام را دور بریزم. کمکم با اهالی محله آشنا شدم. یکی از خانمها گفت: «ما اینجا باشگاه ورزشی نداریم در صورتی که به ورزش خیلی علاقه داریم.» ناگهان تلنگری در ذهن من ایجاد شد که یک فضای ورزشی برای مردم محله درست کنم. راه ورود به شهرداری را پیدا کردم و وارد رایزنی با آنها شدم. به من گفتند: «اگر عضو شورای اجتماعی محلات باشی، تو را حمایت میکنیم تا بتوانی وسایل ورزشی تهیه کنی»
به این صورت عضو شورا شدم و همانجا 50 عدد تاتامی به صورت امانی به من دادند. کلاسهای ایروبیک با پرداختی ماهیانه 1500 تومان برگزار کردم. خیلی خوب ثبتنام کردند. کلاس نقاشی و چندین کلاس آموزشی دیگر که در حد و توانم بود برگزار کردم و خوشبختانه با استقبال خوبی هم مواجه شد، به طوری که در هرکلاسی حدود 100 نفر حضور داشتند زیرا هزینههای کمی دریافت میکردیم.
با اینکه همیشه ظرفیت کلاسها پُر بود اما من هنوز هم دغدغه مالی داشتم. در جلسههای شورا مطرح کردم که درگیری ریالی و مالی دارم؛ آن زمان آقای انتظامی رئیس شورا بود، به من پیشنهاد داد که برای اشتغالزایی در قالب کارآفرینی کار کنم.
چند محله با هم هماهنگ شدیم و تصمیم بر این شد که برای کارآفرینی از خیاطی شروع کنیم و به این ترتیب من که از خیاطی به شدت متنفر بودم و حتی طی سالهای زندگی، سوزن به دست نگرفته بودم، وارد حوزه خیاطی شدم. با نامهها و درخواستهای متعدد، سفارش 800 لباس به من دادند و سه عدد چرخ خیاطی قدیمی هم در اختیارم گذاشتند.
من حتی از خرید پارچه و وسایل خیاطی هم هیچ سررشتهای نداشتم. به هر سختیای بود، ملزومات و پارچههای مورد نیاز را خریدیم و کار شروع شد اما به همین آسانی نبود به طوریکه دوخت لباسهایی که از اردیبهشت آغاز شده بود، دی ماه به اتمام رسید و سفارشدهنده که کار را دو ماهه لازم داشت، دیگر لباسها را تحویل نگرفت. راهی شهرداری و شورای شهر شدم و هر روز دست به دامان آنها بودم تا ضرر ایجاد شده را رفع کنم تا اینکه با همکاری آنها این لباس از ما خریداری شد و من چک را تحویل گرفتم.
خلاصه این روند کار به همین شکل ادامه پیدا کرد تا اینکه تمامی نواحی شهرداری مشهد به جز 2 ناحیه با ما قرارداد بستند. البته ورود به حوزه کاری آریالاین برای من بسیار سخت بود زیرا از طرفی از همکاری با یک خانم راضی نبودند و از طرفی به دلیل اینکه پیمانکار بودند، قیمت برایشان خیلی اهمیت داشت اما خداروشکر روز به روز وضعیت بهتر، بر تعداد خیاطان بانو افزوده و چرخهای خیاطی صنعتی شد؛ شب و روزهای عید به طور مداوم کار میکردیم و خوشبختانه سفارشهای خوبی هم داشتیم.
جدا از کار خیاطی، بانوان بیسرپرست و بدسرپرستی که خودشان سرپرستی خانواده را برعهده داشتند، شناسایی میکردم، به خانههایشان میرفتم و از آنها دعوت میکردم که دورههای آموزشی ببینند و وارد بازار کار شوند اما متأسفانه هیچ هنری نداشتند و هیچ کاری هم بلد نبودند.
در همان مجموعه شکرستان حدود 12 رشته هنری که توانسته بودیم برای آنها بازار کار پیدا کنیم نظیر ترمهدوزی، خیاطی، دباغی، معرق، قالیبافی، حکاکی روی سنگ، ترکیب بافتهای صنعتی و سنتی، عروسکسازی و... آموزش میدادیم. هنرجو طی مدت زمان 10 روز آموزش میدید؛ اگر ظرفیت و کیفیت کاری او به اندازه بازار بود، خودش را به بازار میفرستادیم و اگر نبود و به واسطه نیاز داشت، ما او را معرفی میکردیم. تعداد خانمهای داوطلب به قدری زیاد شده بود که کل محله را پوشش دادیم تا به بولوار شاهنامه هم رسید.
تعداد خانمهای داوطلب به قدری زیاد شده بود که کل محله را پوشش دادیم تا به بولوار شاهنامه هم رسید
به طور کلی حدود 800 نفر در مجموعه ما آموزش دیدند و 98 نفر آنها به صورت حرفهای وارد بازار کار شدند. شهرداری خیلی با ما همکاری میکرد و به نوعی همیشه مسیر را برای ادامه فعالیت ما هموار میساخت. به عنوان نمونه در مکانهای مختلف مشهد، به مناسبتهای گوناگون، غرفههایی را در اختیار ما قرار میداد تا ما بتوانیم محصولات و تولیدات خود را به نمایش و فروش بگذاریم و از این راه کسب درآمد کنیم. خیلی از اهالی محله هم، سفارشهای متنوعی به مرکز کارآفرینی که «کارآفرینی کوثر رسول» نام گرفته بود، میدادند.
قرارداد آخری که بستیم حدود 300 میلیون تومان بود. از طرفی به نوعی برای هر کدام از خیاطان مشکلی پیش آمده بود که نتوانستند کار کنند، بنابراین خودم دست به کار شدم. برشکاری را یاد گرفتم و از آنجایی که در کلاسهای آموزشی ویژه هنرجویان هم شرکت کرده بودم، تا حدودی کار را یاد داشتم. در کل این شغل پرزحمت و سختی بود اما تمام تلاشم را کردم که کار را پیش ببرم به طوریکه توانستم بدهیهای قبلی را تسویه کنم.
همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه ایام عید سال 1395 من تصادف کردم و از ناحیه آرنج جراحت شدیدی دیدم و مجبور شدم کار را برای مدتی کنار بگذارم، در همان زمان کارگاه و سفارشها را از من گرفتند و به شخص دیگری سپرده شد.
در همان دورانی که این حادثه برایم رخ داد، یک بیماری ناشناختهای در وجودم آشکار شد که حتی خودم هم از آن اطلاعی نداشتم. در پی آزمایشهای متعدد متوجه شدیم که یک لخته خونی پشت سرم وجود دارد که دکترها گفتند این بیماری علاج ندارد. شنیدن این خبر مرا از پا درآورد. دائم در بیمارستانهای مختلف بستری شدم و برای تسکین دردم، مخدر به من تزریق میکردند.
تا اینکه 250 سیسی مخدر در طول روز به من تزریق میشد و من معتاد شدم. این فاجعه آنقدر برایم دردآور بود که به هیچ روشی نمیتوانستم آن را جمع و جور کنم. درد اعتیاد، بیپولی، هزینههای درمان و... وضعیتی نابسامان را برایم ایجاد کرد. هرچه داشتم و نداشتم خرج دوا و دکتر کردم به طوری که فقط در طول یک سال 6 مرتبه عمل جراحی داشتم. شرایط خوبی نداشتم اما خداراشکر باز هم زنده ماندم.
دیگر به این بیماری عادت کردهام و با هم کنار میآییم. ناگفته نماند تلاش کردم و بدون بستری شدن در هیچ کمپی و تنها با کم کردن دوز مخدر از سمت خودم، توانستم در طول 3 ماه ترک کنم و از دام اعتیاد خلاص شوم. البته اسفند سال 97 در یکی از بیمارستانهای خارج از مشهد، تمام خونم را تصفیه کردند. مدت زیادی از کار فاصله گرفتم و صفر شدم تا اینکه به همان جای اول برگشتم. از خرداد امسال دوباره فعالیتهای خودم را آغاز کردم اما خیلی خیلی آهسته حرکت میکنم.
اکنون سالن شکرستانم فعال است، به طوریکه 3 دختر ورزشکار را راهی مسابقات ورزشی باکو در رشته کیکبوکس کردم و توانستند رتبه نخست را کسب کنند. خودم هم 3فرزند دختر دارم که هر 3 در رشتههای رزمی و ژیمناستیک رتبه قهرمانی کشوری دارند.
البته فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی من در محله هنوز ادامه دارد و به لطف دوستانم متوقف نشده است. هفتهای یک روز جلسههایی با عنوان «پنجشنبههای طلایی» در شکرستان برگزار میشود که بر ارتباط بین مادران و دختران و همبستگی میان آنها تأکید دارد و مسائلی درباره مهدویت و امان زمان (عج) نیز در آن جلسهها مطرح میشود.
جلسات اِیاِی در مجموعه شکرستان با حضور 300 نفر از مردان تشکیل میشود. کسانی که ترک کردهاند و به زندگی بازگشتهاند، در این جلسهها شرکت میکنند. البته خانوادههای آنها را خودمان معرفی و شناسایی کردهایم. به لحاظ کمکهای مالی هم که الحمدلله خیلی از خیران را در کنار خود داریم که در بخشهای گوناگون کمک میکنند. ایتام و مستضعفان را شناسایی میکنیم و بسته به احتیاجی که دارند از خیران کمک میگیرم.
به طور کلی همه افرادی که در مجموعه شکرستان حضور دارند به دنبال نفع فردی و جمعی هستند و همکاری ما به شکل کاملا صمیمی و دوستانه است. اکنون شکرستان از بخشهای مختلفی تشکیل شده است. آموزش نقاشی و خیاطی، نقاشی روی پارچه، کلاسهای ورزشی، مشاوره، چرمدوزی تعدادی از کلاسهایی است که در این مجموعه برگزار میشود. تمام استادان ما هم ساکن همین محله و از اهالی محل هستند و سعی کردهایم از ظرفیتهای موجود در محله استفاده کنیم.
به تازگی هم در هر رده سنی با کمک اهالی محله، اتاق فکر تشکیل میدهیم و از خود اعضای حاضر در این اتاق کمک میگیرم تا آسیبشناسی کنیم و معضلات و مشکلات اهالی هر کوچه و خیابان محله را میشناسیم و برای رفع آنها در حد توان تلاش میکنیم. به عنوان نمونه اتاق فکر بانوانمان متشکل از یک گروه 5 نفری است و اتاق فکر نوجوانان پسر هم از 6 نفر تشکیل شده است. این افراد براساس توانایی و ظرفیتی که دارند، شناسایی شده و به اینجا دعوت شدهاند و اکنون هم مشغول آموزش دیدن هستند که چگونه از ایدههای خود استفاده کنند.
به جرئت میتوانم بگویم آنقدری که از این نوجوانان چیزی یاد گرفتهام که استاد دانشگاهم شاید نتوانسته باشد به من بیاموزد
تمام تلاشم این است که این افراد را از جامعه مسموم این محله دور و جدا کنم و به سمت ویژگیهای مثبتی که دارند، سوق دهم. البته خودم هم خیلی چیزها از آنها یاد میگیرم. به جرئت میتوانم بگویم آنقدری که از این نوجوانان چیزی یاد گرفتهام که استاد دانشگاهم شاید نتوانسته باشد به من بیاموزد.
درست است این محله مشکلات و معضلات فراوانی دارد که گاهی مهار کردن خیلی از آنها خارج از کنترل است اما من به اینجا واقعا عادت کردهام. با زندگی در این محله معنی همدلی و همدم بودن را فهمیدم. درست است که زندگی قبلی من بدون دغدغه و حاشیه بود اما اکنون طوری شده است دلم برای هممحلهایهایم تنگ میشود و بیشتر وقتم را با آنها میگذرانم.
تازه فهمیدم زندگی به چه معناست؟ اینکه آدم کنار آدم زندگی کند، یعنی چی؟ معنی همبستگی و احساس مسئولیت را درک میکنم و فهمیدم که مشکلات آدمها به یکدیگر ربط دارد. زمانی که من بیمارستان بستری بودم، تمام همسایهها برای اینکه شب مراقب من باشند، از هم پیشی میگرفتند و با وجود مشکلات فقر و نداری مرا تنها نگذاشتند؛ به همین دلیل من هم به این اهالی وابستگی بسیاری دارم و دلم به آنها خوش است.
هیچ وقت از هیچ تلاشی دست برنداشتهام و معتقدم همیشه یک راهی وجود دارد
وقتی وارد این محله شدم و چیزهای بدی درباره آن شنیدم، سماجت کردم که برگردیم و از اینجا برویم. همسرم گفت که امکان ندارد و ما کلی هزینه کردهایم. هرچه بیشتر گذشت متوجه شدم اینها افرادی هستند که برای کمک کردن به یکدیگر و رفاقتی برخورد کردن، دغدغه دارند و بین اهالی محله ارتباط خوبی برقرار است. به نوعی در این محله بافت روستایی بر شهری غلبه دارد.
شاید در امور فرهنگی و رعایت حقوق شهروندی کمی ضعیف عمل کنند اما در کل مردمان خونگرمی هستند که در کنار هم یک کمپ مهربانی را تشکیل دادهاند. فهمیدن زبان این مردم هم خیلی راحت است زیرا تنها انسانیت میخواهند. این محله 90 درصد عالی است، اما تنها 10درصد منفی آن به چشم بقیه میآید.
من در طول زندگی با مشکلات بسیاری روبه رو شدم که شاید در زبان گفتن آسان به نظر برسد، اما تنها چیزی که سبب شد با آنها کنار بیایم، امیدم بود. بارها زمین خوردم و همه اطرافیانم مرا مقصر میدانستند و میگفتند که «اشتباه کردی» اما من با انگیزه و امیدی که داشتم در مسیر خودم حرکت کردم.
اوایل فقط به نیت پول درآوردن و کسب درآمد کار میکردم اما اکنون پول برایم واقعا بیارزش شده است و 12 ساعت از شبانهروزم را رایگان کار میکنم. هیچ وقت از هیچ تلاشی دست برنداشتهام و معتقدم همیشه یک راهی وجود دارد.