محمدرضا غندوی، جانباز نیروی هوای یدر ١٩سالگی عازم جبهه میشود، ٥٣ ماه در دزفول خدمت میکند و درست ٣٠٠روز در خط مقدم جبهه مقابل دشمن میجنگد. او در سال ٦٣ در عملیات کربلای٥ بر اثر بمب شیمیایی دشمن جانباز و از آن روز مشکلات مختلف اعصاب و روان مهمان همیشگی روح و جسم او میشود. اما داستان زندگی او بدون حضور کبری ادبی مقدم کامل نمیشود. همسر همپا و همدل او که یک هفته پس از ازدواج، محمدرضا را راهی جبهه میکند. اما این دوری را طاقت نمیآورد و پس از به دنیا آمدن فرزندشان او هم راهی دزفول میشود تا از همسرش دور نباشد.
محمدرضا غندوی حالا همسرش را رزمنده واقعی جنگ مینامد و میگوید اگر حمایتها و همدلیهایش نبود او از پس آن سالهای سخت برنمیآمد. محمدرضا فرزند ارشد خانواده بوده و برادر کوچکترش حمیدرضا را همان سالها از دست میدهد. عکس برادر شهید او حالا روی دیوار خانه کوچک آنها به چشم میخورد.
پیش از اینکه برسیم به اصل ماجرا، کبری ادبی مقدم از سالهای پیش از جنگ میگوید. داستان ازدواج آنها که همیشه توی ذهن او پررنگ باقی میماند: من بچه مشهد بودم و محمد رضا ساکن تهران. اما نسبت دور فامیلی داشتیم و خانوادههای ما دورادور یکدیگر را میشناختند. 13سال بیشتر نداشتم که او را برای اولینبار در یک مهمانی فامیلی دیدم. پدر من به کردستان رفته بود. جزو اولین رزمندههایی بود که عازم جبهه شده بود.خانواده غندوی که آن زمان به مشهد سفر کرده بودند به خانه ما هم سر زدند و احوالمان را جویا شدند. در همان نگاه اول مهرمان به دل هم افتاد. او به همراه خانواده به خواستگاری من آمدند و من هم بله را گفتم. ما آذر سال٦٣ عقد کردیم.
سال ٦٤ او به همراه خانواده غندوی به تهران میرود. چند ماهی دوره نامزدی آنها طول میکشد و بعد درست یک هفته پس از آغاز زندگی مشترک محمدرضا فرزند ارشد خانواده آنها تصمیم میگیرد که در کنار همرزمان و هموطنانش در خط مقدم مقابل نیروهای عراقی بجنگد. کبری ادبی مقدم آن روزها را اینطور تعریف میکند: محمدرضا را عاشقانه دوست داشتم. تازه ازدواج کرده بودیم و دوری از او برایم طاقتفرسا بود اما از هدف او هم با خبر بودم. یک هفته پس از اینکه زیر یک سقف رفته بودیم با چشم گریان او را راهی دزفول کردم. آن روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خداحافظی که کردیم سوار قطار شد. هنوز قطار حرکت نکرده بود که از پنجره برایم دست تکان داد و لبخند زد. من هم برایش دست تکان دادم و تا جایی که چشمهایم یاری میکرد رفتنش را تماشا کردم.
از آن روز به بعد مونس تنهاییهای کبری میشود رادیو و تلویزیون و نامههایی که هرازچند گاهی از همسر به دستش میرسد. میگوید: ١٣سال بیشتر نداشتم. حس میکردم تمام داروندارم را از دست دادهام. شبها تا صبح گریه میکردم و صبح تا شب هم رادیو به بغل میگرفتم تا از حال و هوای رزمندهها با خبر باشم. چشمم به در خشک میشد تا نامهای از او به دستم برسد. اولین نامه را یکی از همرزمانش وقتی که موقتا به تهران آمده بود به دستم رساند. محمدرضا نوشته بود حالش خوب است و به یاد من است. عذرخواهی کرده بود که نتوانسته تماس بگیرد. من برایش نوشتم: دلتنگت هستم. هرجا هستی برگرد. فقط میخواهم تو را ببینم.
محمدرضا تنها خبر تولد پسرش را از طریق تماس تلفنی متوجه میشود و یک هفته بعد موفق به دیدن پسرش میشود
محمدرضا شاید ماهی یکی دوبار میتوانسته سری به خانه و خانواده بزند و حالا کبری آن روزها را شیرینترین خاطرههای زندگیاش میداند. مدتی که میگذرد حمیدرضا برادر محمدرضا که تنها دو سال کوچکتر بوده هم تصمیم میگیرد جا پای برادرش بگذارد و عازم جبهه شود. اما چند ماه بعد خبر شهادت او به گوش برادرش میرسد. محمد رضا غندوی هنوز آن خاطره تلخ را مثل روز اول به یاد دارد: برادرم در تاریخ دهم مرداد سال ٦٦ در هرمزگان هنگام مأموریت تصادف کرد وبه شهادت رسید. زمانی که من در منطقه دیگری در دزفول درگیر جنگ بودم. دایی بزرگم به بدبختی با مقر ما تماس گرفته و گفته بود برادرم مجروح شده است. نفهمیدم چطور خودم را به تهران رساندم. جمعیت را که مقابل در خانه دیدم بند بند دلم پاره شد و تمام ماجرا را فهمیدم.
محمدرضا برمیگردد جبهه و محمد اولین فرزند آنها در نبود پدر به دنیا میآید. محمدرضا تنها خبر تولد پسرش را از طریق تماس تلفنی متوجه میشود و یک هفته بعد موفق به دیدن پسرش میشود. کبری اما با تولد فرزندش، طاقتش از دوری طاق میشود. تصمیم میگیرد به دزفول برود تا جمع خانوادهشان جمع باشد و همگی بتوانند زیر یک سقف زندگی کنند.
آنها سال٦٦ به دزفول مهاجرت میکنند. روزهای سکونت در دزفول برای کبری روزهایی تلخ و شیرین بوده است. شبهایی که تا صبح از ترس بمباران شدن خانه توسط عراقیها خواب نداشته اما کنار همسرشبودن را به همه چیز ترجیح میداده است.
تلخترین روز محمدرضا اما روزی بوده که در عملیات کربلای٥ با بمباران شیمیایی عراقیها جانباز میشود. او آن روز را به خوبی به یاد دارد: هنگام عملیات تنفس برایم سخت شد. آنقدر در بحر عملیات فرو رفته بودم که متوجه نشدم فیلتر جلوی ماسک را برنداشتهام. تنفس که برایم سخت شد ناخوداگاه ماسک را از روی صورتم برداشتم. بوی سیر به مشامم خورد که در واقع بوی مواد شیمیایی بود. همان جا فهمیدم که کار از کار گذشته است.
جنگ که به پایان میرسد آنها در دزفول میمانند. با شمالیها، مشهدیها، تهرانیها و همسایههایی از سراسر ایران که داستانشان مشابه داستان خانواده آنها بود. آنها میشوند دوستان یکدیگر و از خانواده به هم نزدیکتر میشوند. سه فرزند دیگر آنها هم در دزفول متولد میشوند. اما با بزرگتر شدن بچهها ابتدا به تهران برمیگردند و بعد تصمیم میگیرند به مشهد مهاجرت کنند و در پایین پای حضرت ساکن شوند. حالا سالها از آن روزها میگذرد اما غندوی همان پسر پرجنب و جوش دغدغهمندی است که به قول کبری خانم یک جا بند نمیشود. او در آخر توضیح میدهد: عضو شورای اجتماعی محلات شده، مشکلات اهالی را دنبال میکند و در جبهه دیگری میجنگد.