
جلو در خانهاش در خیابان شهیدمحمد گردرخنه، در محله امام رضا(ع) نشستهایم. به عصایش تکیه داده است و به اطراف نگاه میکند. گاه با دیدن یکی از همسایهها چشمانش از خنده ریز میشود. همسرش برای صرف چای صدایش میزند، جلو در حیاط میآید تا حاجی گلویی تَر کند.
حاجحبیبالله، اما گرمای هوا را بهانه میکند تا از جایش تکان نخورد. نودوششساله است و روزش با همین روزمرگیها میگذرد. حبیبالله کرمی با آنکه سن و سالی دارد، حافظهاش مثل ساعت کار میکند. او ما را به روزگار جوانیاش میبرد، به دورهای که هنوز کارگرها بیمه نبودند.
سالها کارگر کارخانه پنبهپاککنی در کوچه یخدان در محدوده چهارراه راهآهن مشهد بود. حبیب جوان از هفدهسالگی آنجا مشغول به کار بود. خودش میگوید: کارمان سخت بود. آنقدر که وقتی پشت دستگاه بودیم، اگر یک لحظه حواسمان پرت میشد، کارمان تمام بود.
سرکارگرها مدام بین دستگاهها راه میرفتند و چشمشان به کارگرها بود که مبادا چرت بزنند و دستگاه دستشان را ببلعد؛ «روزی دوازدهساعت کار میکردیم و درآمدمان خیلی کم بود. با آن حجم و سختی کار درآمد چشمگیری نبود، اما چارهای هم نداشتیم. ما پشت دستگاه جین، عدل پنبه را جدا میکردیم. دستگاه ۱۰۵ تیغه داشت. باید همه حواسمان را جمع میکردیم که اتفاقی نیفتد.»
نورالله، یکی از دوستان حبیبآقا، کارش تعمیر همین دستگاهها بود. آن پسر جوانِ اهل نیشابور یک روز وقت بررسی دستگاه، دستش لای ارههای آن ماند و قطع شد.
آقاحبیب از یادآوری آن خاطره، چهرهاش در هم میرود؛ «روز خیلی بدی بود. هنوز صدای نورالله توی گوشم است که چطور فریاد میزد. کارگرها ترسیده بودند. با دستپاچگی او را به بیمارستان رساندند. اما آن وقتها مثل حالا خبری از پیوندزدن نبود. دستش قطع شد. از طرفی، آن وقتها هنوز بیمه کارگری راه نیفتاده بود. صاحب کارخانه برای جبران، بقالی کوچکی با لوازمش خرید و به نام نورالله زد.»
چیزی که باعث شد کارخانه تعطیل شود، ساخت خانه در اطراف آنجا بود. روزبهروز شهر گسترش مییافت و اطراف کارخانه هم ساختوساز زیادی انجام شده بود. رفتوآمد ماشینهای سنگین به کارخانه باعث لرزش خانهها و نارضایتی مردم میشد.
این موضوع باعث شد کارخانه را تعطیل کنند. مدتی بعد، کاربری آن تغییر کرد و بهجایش مرغداری راه انداختند. دوباره حبیبآقا آنجا مشغول به کار شد، اما باز هم مردم از بوی بد شکایت کردند و کارخانه بهدلیل همین شکایتهای مکرر تعطیل شد. تا آن موقع هم حبیب آقای کرمی بازنشسته شده بود.
سرکارگرها مدام بین دستگاهها راه میرفتند و چشمشان به کارگرها بود که مبادا چرت بزنند
حبیبآقا هنوز کارگر کارخانه پنبهپاککنی بود که ازدواج کرد. نزدیکان عروس و داماد دور هم جمع شدند و در کمال سادگی، دست او و همسرش را در دست یکدیگر قرار دادند؛ «آن موقع خبر از تجملات نبود. فقر بیداد میکرد؛ همین که مرد خانه میتوانست نان و قاتق (ماست) سرسفره زن و بچهاش ببرد، باید کلاهش را به آسمان میانداخت! من این خانه را متری ۶ تا تکتومانی خریدم، اما همان موقع هم در حد خودش پولی بود. مگر به این راحتی پول درمیآمد؟»
او چهارپسر و پنجدختر دارد و وقتی حرف از تعداد نوههایش میشود، عصایش را بلند میکند و با خنده میگوید: تعدادشان از دستم در رفته است؛ باید بشمارم.
* این گزارش سهشنبه ۹ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۸ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.