کد خبر: ۱۱۴۹۳
۲۵ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۴:۱۲
من مواظب موتورتان هستم شما به بیمار برسید!

من مواظب موتورتان هستم شما به بیمار برسید!

هر روز ساعت ۷ عصر تا ۲ نیمه‌شب مراد نظری را با لباس مخصوصش می‌بینی که در حال زنجیر کردن موتور‌ها به میله‌های جلوی بیمارستان است یا در حال تحویل دادن آنها به صاحبانش.

محسن رحیم‌دل| هرروز ساعت ۷ عصر تا ۲ نیمه‌شب او را با لباس مخصوصش می‌بینی که در حال زنجیر کردن موتور‌ها به میله‌های جلوی بیمارستان است یا در حال تحویل دادن آن‌ها به صاحبانش.

موتورسیکلت‌دار‌هایی که اغلب برای رسیدگی به کار‌های مریضشان به بیمارستان می‌آیند، یک ۵۰۰ تومانی به «مراد نظری» می‌دهند تا روزی مراد بشود ۱۵ هزار تومان در شب. ۱۵‌هزارتومانی که او را راضی نگه داشته است و شاکر از لقمه نان حلالی که به خانه می‌برد.

اصالتا اهل کرمانشاه است و روستای کوچکی به نام زران از توابع مانه‌وسملقان. ماجرای سکونتش در شهر امام‌رضا (ع) و محله طلاب مشهد هم برمی‌گردد به بیماری پدرش در چندسال پیش که پدر برای شفا بار سفر می‌بندد و با اهل‌وعیال راهی مشهد می‌شود و بعد از مرگ او، خانواده مجاور امام‌رضا (ع) باقی می‌مانند.

وام ازدواج حق دخترم است

پنج‌فرزند دارد و با مادر ۹۰‌ساله‌اش در یک خانه کوچک زندگی می‌کنند. پدر و مادرش هردو بازنشسته آموزش‌و‌پرورش بوده‌اند و خودش بازنشسته اجباری کمیته امداد. از وقتی به مشهد آمده‌اند، شغل‌های زیادی تجربه کرده؛ از خدمتکاری در مراکز تجاری میدان ۱۷‌شهریور تا کار در کارواش و نگهبانی در مکان‌های مختلف و حالا نگهبان یک پارکینگ کوچک موتورسیکلت در مقابل بیمارستان شهید‌هاشمی‌نژاد است.

از وقتی به مشهد آمده‌اند، شغل‌های زیادی تجربه کرده؛ از خدمتکاری در مراکز تجاری میدان ۱۷‌شهریور تا کار در کارواش

از چندسال پیش هم که اینجا مشغول به کار شده، از شبی ۸ هزارتومان دستمزد گرفته و حالا دستمزد ماهیانه‌اش به زحمت به ۴۵۰‌هزارتومان می‌رسد. از مخارج سنگین زندگی می‌گوید و بیماری مادرش و هزینه سنگین دارو‌های او، اما بیشترین گلایه‌اش از وام ازدواج دخترش است که سه‌سال است در نوبت مانده و دست آنها را برای تهیه جهیزیه در پوست گردو نگه داشته است. می‌گوید: «اینکه دیگر حق دخترم است...»

نگهبان ۵۰ ساله محله ما در زمان کار ساعات زیادی به آدم‌ها نگاه می‌کند. آدم‌هایی که به نظرش هرروز کم‌تحرک‌تر و بی‌انگیزه‌تر می‌شوند. خنده‌ای معنادار می‌کند و می‌گوید: قدیم‌تر‌ها وقتی جوان بودیم، هفته‌ای دوبار با الاغ به شهر می‌رفتیم و مسافت زیادی طی می‌کردیم، خمیر درست می‌کردیم و نان می‌پختیم، هیزم آتش می‌زدیم، توی خمیر جزغاله و روغن زرد و علف اضافه کوهی اضافه می‌کردیم و از آخر نانی از تنور بیرون می‌آمد که عطرش دل همه را ضعف می‌آورد، اما جوان‌های حالا برای خریدن یک بسته نمک از بقالی سرکوچه هم تنبلی می‌کنند و اصلا حوصله ندارند.

 

پسرهایم، قهرمان جودو هستند

مراد سه‌پسر به نام‌های رضا، محمد و مهدی دارد که هرسه آنها قهرمان ورزشی در رشته جودو هستند. می‌گوید: یکی از آنها در پاساژ فردوسی کار می‌کند و یکی درس می‌خواند و آخری سرباز پادگان کرمان است.

 

نان خوردن از بیماری مردم!

یکجا ایستادن و نگهبانی دادن خیلی‌وقت‌ها آدم را فکری می‌کند. مراد خیلی‌وقت‌ها به این فکر می‌کند که دارد از بیماری مردم نان درمی‌آورد و با خود می‌گوید: چاره‌ای ندارم و وقتی حالش بهتر می‌شود، به این فکر می‌کند که دکترها و پرستارها هم از همین راه نان درمی‌آورند و آن وقت است که دوباره خدا را شکر می‌کند.

 

مراد نظری، مامور پارک موتور کد ۴۹۶ است

 

نانمان را موش‌ها می‌خوردند

یک ورق دیگر از زندگی مراد، نگهبان محله ما، در جبهه نوشته شده است. آن‌طور که خودش می‌گوید، از سال‌۶۲ تا ۶۴ در نیروی دریایی و زمینی در دریای خلیج‌فارس خدمت می‌کرده و در کردستان هم هم‌رزم شهیدکاوه بوده است.

همان‌جا هم بوده که کمر و یکی از پاهایش با اصابت بمب خوشه‌ای مصدوم می‌شود، اما او جانبازی است که هیچ‌وقت به دنبال کار‌های جانبازی‌اش نرفته و از جبهه تنها خاطراتی در کنار درد‌های کهنه جانبازی به یادگار نگه داشته است: از ۷ صبح تا ۶ عصر در حوزه تامین جده و شناسایی، خدمت می‌کردم.

جیره ما جیره خشک بود؛ یعنی نان خشک و کنسرو. بعضی‌وقت‌ها نان‌ها را موش‌ها می‌خوردند و ما مجبور می‌شدیم ته‌مانده خوراک آنها را بخوریم. هر ۴۵‌روز یک‌بار حمام می‌کردیم. هروقت هم که آب آشامیدنی تمام می‌شد، دونفری از قله کوه پایین می‌آمدیم و به رودخانه می‌رفتیم.

 

هنوز تیزی آن خنجر را زیر گلویم احساس می‌کنم

هرکدام دوپیت ۲۰ لیتری از آب پر می‌کردیم و به کوه بازمی‌گشتیم تا برای هم‌رزمانمان آب ببریم. رودخانه در تیررس دشمن بود. برای همین پنهانی این کار را می‌کردیم. در یکی از روز‌ها که با یکی از دوستانم آب را بالای کوه می‌کشیدیم، خسته شدیم و تصمیم گرفتیم چنددقیقه‌ای استراحت کنیم که ناگهان خود را در میان کومله‌های کرد دیدیم که دست و پایمان را بستند و آبی که همراه داشتیم نیز خوردند، پوتین‌ها و اسلحه‌هایمان را گرفتند و خنجری زیر گلویمان گذاشتند.

تیزی آن خنجر را هنوز هم زیر گلویم احساس می‌کنم. به‌شدت ترسیده بودیم که مافوقشان دستور داد رهایمان کنند. گفت: شانس آوردید سرباز هستید. اگر درجه داشتید و سپاهی بودید، الان نه پوستی روی سرتان بود، نه زبانی در دهانتان و نه سری روی تنتان. توی چشم‌های مراد حرف‌های دیگری هم هست. حرف‌هایی که ‌می‌گوید مجال گفتنش نیست، اما معلوم است برای این نمی‌گوید که می‌داند دردی از دردهایش دوا نمی‌شود. گویی او بیشتر حرف‌هایش را در کنار موتورسیکلت‌هایی که به میله فلزی زنجیر می‌کند یا زنجیرشان را باز می‌کند، می‌زند. شاید با آنها راحت‌تر است...

 

* این گزارش یکشنبه، ۲۹ تیر ۹۳ در شماره ۱۱۲ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44