قصدمان این بود به مناسبت روز پدر، بنشینیم پای خاطرات سالمندترین مرد محله پنجتن، تا حرفهای دنبالهدارش را کلمه کنیم به رسم یادگار. مگر تجربههای خوبش این صفحه را خواندنی کند، اما آلزایمر در کنار کهولت سن اجازه نمیدهد تا خودش صد سال، هر بهار تا زمستان دیدنش را حرف کند و بگذارد کنار خاطرهها.
صد سال آزمودن خوشیها و ناخوشیهای زندگی، چشیدن سرما و گرمای روزگار، رفتن و آمدن آدمهایی که روزی عکسی بودند، توی آلبوم یادگاری گوشه گوشه این شهر.
گفتن از گذری که همه ما در عبورکردن از آن ناگزیریم و آنچه مهم است، به خیر سپری کردن است و بس. مثل مسیری که غلامعلی تیموری داشته که حالا نشسته است، توی خانه پسرش در محله پنجتن مشهد، تا از گذشته بگوید.
او این روزها، همسایه ۱۴ساله مردم این محله شده است. همسایهای که همه اهالی او و اهالی خانهاش را به عنوان یک پایگاه قرآنی میشناسند، زیرا این راهی بوده که او انتخاب کرده و حالا نسل به نسل به فرزندانش رسیده است.
اصلیتش را که بخواهید، یکی از اهالی تربتحیدریه است، در روستای«عِلیک». مثل بیشتر مردان آن دوره به کار کشاورزی و دامداری مشغول بوده است، اما در کنار کار، رفتن به مکتبخانه و نشستن پای حرف «ملّا » را هم یکی از دلمشغولیهایش قرار میدهد و این علاقه آنقدر تکرار میشود که او را حافظ قرآن میکند.
پدرم سواد قرآنی دارد و در روستایمان به ریش سفیدی و ملایی شهره بودند
علیاصغر تیموری، پسرحاج غلامعلی در تعریف پدرش میگوید: «پدرم سواد قرآنی دارد. خانوادهاش همه دوستدار اهلبیت(ع) هستند و در روستایمان به ریش سفیدی و ملایی شهره بودند.»
رفیق دوران قدیم پیرمرد صدساله محله، کتاب قرآنی چندصدساله است که هیچ کدام از بچهها یادشان نمیآید، متعلق به چه زمان و دورهای است. تنها میدانند از روزی که چشم باز کردهاند، این قرآن گوشه خانه روی طاقچه کاهگلی بوده و پدر هر صبح و شب زمزمهاش میکرده است.
کتاب را که ورق میزنیم روی صفحهاش، تاریخ تولد تکتک فرزندان اینطور نوشته شده: «نورچشمی اینجانب غلامعلی تیموری» و تنها تاریخها و نامهاست که جابهجا شده است تا گذر روزگار را بالا و پایین کند.
در ابتدای کتاب، شجرهنامه ۱۰ پشت آنطرفتر آمده است.
علیاصغر تیموری که پای مصاحبه ما نشسته است و به جای پدر خاطرات قدیم را ورق میزند، این سنت قدیمی را اینطور تعریف میکند: «در قدیم به دلیل نبود اداره ثبت و صدور شناسنامه، عده اندکی که سواد داشتند، تاریخ تولد فرزندانشان را گوشه قرآن مینوشتند و بعدها به استناد همان تاریخ، سن تکلیف هر کسی را مشخص میکردند».
پسر به خاطر دارد که پدرش قرآن را به قصد حفظ کردن از برنکرده است: «پدرم، قرآن را حفظ نکرده است، اما تکرار مدام سورهها باعث شده بود تا بیشتر سورهها ملکه ذهنش باشند. به طور مثال اگر در جلسات قرآنی که در مسجد روستا برگزار میشد، قاری در میانه آیهای میماند و ادامه نمیداد، پدرم آن آیه را کامل میکرد.»
یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی حاج غلامعلی این بود که خیلی به تلفظ صحیح کلمات قرآن حساس بوده، آنقدر که این نکته را به تمام قاریان گوشزد میکرده است.
«پای ثابت تمام جلسات بود، حتی در دورهمنشینی جوانترها در تلاوت قرآن، مثل یک معلم دقیق بود به تلفظ کلمات و اگر کسی جایی کلمهای را اشتباه ادا میکرد، به او تذکر میداد.»
در قدیم، همه مشکلات با پا درمیانی بزرگان روستا و بین طایفهای حل میشد. برای همین مشکلاتی مانند طلاق و ناسازگاریهای خانوادگی که گربیانگیر جامعه امروز است، معنایی نداشت.
به دلیل نبود امکانات در روستاها، بزرگانی مثل غلامعلی تیموری وظایف زیادی به عهده داشتند؛ «هروقت نوزادی به دنیا میآمد، میفرستادند پی پدرم تا در گوش مولود، اذان بگوید. در کنار اینها کار عقد، حتی غسل و کفن و دفن میت را نیز انجام میدادند.»
یک روز خبر آوردند که پسر یکی از اهالی روستا خاطرخواه دختری شده است و پدر دختر به هیچوجه راضی به این وصلت نیست.
از آنجا که پدر دختر اخلاق تندی داشت، هیچکدام از اهالی رغبت به پا درمیانی نداشتند. پدر دختر گفته بود، هرکس راجع به این موضوع حرفی بزند، خونش گردن خودش است.
پدرم بدون توجه به این تهدیدها به خانه پدر دختر رفت و با زبان بسیار نرمی گفت: «آمدهام دخترت را برای پسر فلانی عقد کنم تا شریعت خدا و رسولش را به جا بیاوریم».
همه تعجب کرده بودند، کلام پدرم مثل آبی بود که روی آتش ریخته باشند. پدر دختر گفته بود: «ما روی حرف کسی که قرآن میداند و سنت رسول را به جا میآورد، حرفی نمیزنیم.»
آن روز بود که فهمیدم، دوستی با قرآن میتواند، برای انسان چه مراتب بلندی داشته باشد.
در کنارگفتن از پدر ماجرای طلبه شدنش در حوزه را برمیگرداند به یک صبح تابستان، توی روزهای جوانی که پدرش حاج غلامعلی برای کاری راهی شهر میشود و او را مامور نگهداری از دام میکند.
«هر وقت تصمیم میگرفت برود شهر، یقینمان میشد که تا غروب آفتاب برنمیگردد؛ چون وسیلهنقلیه نبود و رفت وآمد از روستا به شهر زمانبر بود.
صدایم زد که تا برمیگردم، حواست به این حیوانات زبان بسته باشد و از آبشان فراموش نکنی. غروب که برگشت به دامها هم غذا داده بودم و هم آب، اما تا چشم زبان بستهها به پدرم افتاد، بنا گذاشتند به سروصدا کردن. پدرم پرسید، حواست به آب و غذاشان بوده؟
گفتم: بله؛ اما باور نکرد و گفت: اگر حواست بود که نباید حالا اینقدر ناله میکردند. خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم من دیگر در جایی که اعتبار یک دام از حرف من بیشتر است، نمیمانم. میروم درس میخوانم و سعی میکنم آنقدر یاد می گیرم که حرفم برایت اعتبار داشته باشد.»
این اتفاق که علیاصغرآقا تیموری اسمش را میگذارد «تلنگر»، دلیل آمدن به شهر و رفتن او به حوزه میشود. دلیل درس خواندن و کسب اعتبار کردن.
آنقدر که بعدها حرفش میشود حرف پدر. «سالها بعد وقتی درسم تمام شد و حرفم برایش اعتبار پیدا کرد، گفت که به خدا اگر دنبال هر راهی غیر از طلبگی و فراگرفتن قرآن میرفتی، اجازه نمیدادم.
اما وقتی گفتی میروی که در جوار قرآن کسب اعتبار کنی، دیدم من کسی نیستم که بخواهم جلودار تو در این راه باشم.»
حالا علیاصغر آقا تیموری در ۴۴ سالگیاش، مشاور خانواده، امام جماعت مسجد قائمیه در پنجتن ۵۴ است و درست همان راهی را دنبال میکند که پدرش طی کرده است.
او میگوید: سه فرزند دارم که دوتایشان یک سالی هست مشغول حفظ و تجوید قرآن هستند و من دلم میخواهد همان راهی را پیش بگیرند که پدرم و اجدادش در دوستی با قرآن پیشه کرده بودند.
یک روز پدرم به من و برادرانم گفت که اگر آیات شریف «آیهالکرسی» را حفظ کنیم به هر کداممان دو تومان جایزه میدهد.
برادرانم خیلی زودتر از من حفظ کردند و من آخرین نفر بودم که این آیات را حفظ کردم، اما از آنجا که در آیه پایانی لنگ میزدم، گمان کردم پدرم دیگر به من جایزه نمیدهد، اما اینطور نشد و من هم مثل بقیه دوتومان را برنده شدم. این کار پدرم مرا تشویق کرد تا سورههای دیگر قرآن کریم را هم حفظ کنم.
در دوران ابتدایی معلم متدینی داشتم به نام محمدزاده که «ملا» صدایش میزدیم. هر روز در مسجد روستا دعای کمیل و توسل برگزار میکرد. هر کدام از بچهها به نوبت قسمتی از دعا را میخواندند.
همیشه قسمت «یا ساداتی و موالی» سهم من میشد. این استمرار در تکرار باعث شد تا من پس از مدتی کوتاهی حافظ این ادعیه باشم.
ما گاهی در خانه نماز جماعت میخوانیم و به یکدیگر اقتدا میکنیم که این سبب نزدیکی ما به یکدیگر شده است
۱۴ سال است که ساکن این محلهام. اوایل این محدوده بسیار بیرونق بود. ساکنان به دلیل در حاشیه قرار گرفتن این منطقه بهشدت از نبود امکانات رنج میبردند.
خوشبختانه در سالهای اخیر وضعیت در مقایسه با گذشته بهتر شده است؛ اما اهالی این محدوده همچنان با کاستیهای فراوانی روبهرو هستند.
بهطور مثال نداشتن درمانگاه و بانک در این اطراف دردسرهای زیادی را برای اهالی ایجاد کرده است. این مشکلات را چندبار مطرح کردهایم، اما هنوز پیگیری خاصی صورت نگرفته است.
آداب همسایهداری یکی از سنتهای مهم دینی ماست، آنچنان که رسول اکرم(ص) فرمودند: «الجارثمالدار» یعنی «در خوبیها اول همسایه بعد صاحبخانه»
خاطرم هست در گذشته مردم عادت داشتند صبح به صبح زمین مقابل منزل را جارو میکشیدند؛ اما نه تنها اجازه نمیدادند غباری به سمت خانه مجاور برود؛ بلکه در بیشتر مواقع جلوی در خانه همسایه را هم جارو میزدند.
چراکه معتقد بودند ملائک آسمانی برای تقسیم روزی به زمین میآیند و آنها در واقع پیش پای ملائک را جارو میزنند، اما متاسفانه این روزها عدهای حتی زبالههایشان را هم کنار دیوار خانه همسایه میگذارند.
یا مثلا در گذشته در و دیوار خانهها بلند نبود، اما حریم همسایه رعایت میشد. چیزی که این روزها خیلی جدی گرفته نمیشود.
انگار هر چه خانهها کوچکتر و دیوار بین انسانها بالاتر میرود، حرمتها کمرنگتر و بیاعتبارتر از گذشته میشود.
این نکته آنقدر مهم است که در رعایت آداب دینی آمده است که خانه دو همسایه نباید از یکدیگر بلندتر باشد، به طوریکه یکی از خانهها راه آفتابگیر خانه دیگری را ببندد.
خانواده، مهمترین کانون در پرورش حال و آینده اعضاست. خیلی از ساکنان محله گمان میکنند هر اتفاق ناگواری که برای فرزندانشان رخ میدهد وابسته به محیط است و چون این منطقه در حاشیهشهر قرار گرفته است، میتواند حال و آینده جوانان ساکن آن را تحتتاثیر قرار دهد.
اما اهالی نباید فراموش کنند که تاثیر خود و خانواده بر فرزاندان بسیار بیشتر از محیط است. برای موفقیت در آینده، تلاش و پشتکار مهمترین عامل است.
مثل همسرش علیاصغر آقا اهل دیانت و تشویق بچهها به سمت و سوی قرآن است. خودش کارشناسی حوزه دارد و بهعنوان مشوق هر روز کنار بچههایش کار قرائت قرآن را به عهده میگیرد.
او میگوید:« ما جدای از یک خانواده، یک مجموعه همدل هستیم که در همه سختیها و خوشیها پشت هم را خالی نمیکنیم و این نشانه همراهی و اعتماد ما به یکدیگر است.
خوب است که خانوادهها اعتماد را از اقتدا کردن به یکدیگر در نماز شروع کنند. ما گاهی در خانه نماز جماعت میخوانیم و به یکدیگر اقتدا میکنیم که این سبب نزدیکی ما به یکدیگر شده است.»
سه سال بیشتر نداشته که شروع به حفظ قرآن میکند، اما بعد از مدتی دیگر ادامه نمیهد تا اینکه سال گذشته یعنی در ۱۱ سالگی دوباره کار حفظ و روخوانی قرآن را از سر میگیرد و دلش را قرص میکند به جدی ادامه دادن این راه، آنقدر که حالا حافظ جزء ۳۰ قرآن کریم است و در کنار این، تجوید و روخوانی را هم تمام کرده است.
*این گزارش یکشنبه، ۲۱ اردیبهشت ۹۳ در شماره ۱۰۲ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.