محمدعلی راستگو، جانبازی بود که یکی از سختترین کارها را در جبهه به عهده داشت، او اعضای متلاشیشده شهدا را در جنگ جمعآوری میکرد. راستگوی محله مشهدقلی، آبان ۱۴۰۳ بر اثر تصادف از دنیا رفت. گفتگوی زیر ۷ تیرماه ۱۳۹۷ در شماره ۲۹۵ شهرآرامحله منطقه ۲ چاپ شده است و اینجا مجدد منتشر میشود.
پنج شش دقیقهای از ساعت قرارمان گذشته است که به محله توس میرسم. محمدعلی راستگو در ابتدای کوچه منتظرم ایستاده است و با همان خَشی که قبلا در پیگیریهای تماس تلفنی در صدایش سراغ داشتم، جوابم را میدهد و مرا بهسوی ساختمانی قدیمی در انتهای کوچه، هدایت میکند. در خانه باز است و با پردهای داخل حیاط پوشیده شده است. اولین چیزی که با ورود به خانه نظرم را جلب میکند، سادگی و کوچکی خانه است.
بانوی خانه با رویی گشاده از ما استقبال میکند. داخل خانه یک تخت و یک مبل دونفره قدیمی قرار دارد و ازآنجاکه مادر محمدعلی مریضاحوال است، با آنها زندگی میکند و بر روی تخت درحال استراحت است.
سنگینی گفتوگوی دونفرهمان باعث میشود سوالاتم را شمرده بگویم: «لطفا خودتان را معرفی کنید.» خیلی کوتاه جواب میدهد: «محمدعلی راستگو متولد ۱۳۴۱ هستم. در سال ۶۱ برای خدمت سربازی به جبهه اعزام شدم، اما پس از پایان خدمت در سال ۶۵ داوطلبانه، مجدد به جبهه رفتم.» اینگونه خشک جواب سوال دادن، کار را برای ادامه گفتگو سخت میکند.
همانطور که روی تخت کنار اتاق نشسته و نگاهش را به زمین دوخته است، در جواب این سؤالم که کدام منطقه جبهه بوده و چه کاری انجام میداده است، میگوید: «۳۰ سرباز بودیم که همزمان در منطقه کردستان مشغول به خدمت شدیم و روزی یکی از فرماندهان گفت چه کسی حاضر است تخلیه شهدا را انجام دهد که از بین ما فقط من بودم که داوطلب شدم.»
تخلیه شهدا واژه جدیدی است که شاید به گوش خیلیها نخورده باشد: «تخلیه شهدا، بازگرداندن جنازه شهدا از خط مقدم به عقب است، آنهم نه جنازههای سالم بلکه جنازههایی که متلاشی شده بودند یا قطعهای از اعضای بدن آنها نبود.
به اینجا که میرسد، چهرهاش درهم میرود و ادامه میدهد: «در ۱۸ ماه دوران خدمتم از ساعت ۷ صبح تا آخر شب، تخلیه شهدا را انجام میدادم که کار بسیار دشواری بود و از خود صبح تا آخر شب، چکمههایم را درنمیآوردم، حتی نماز را با کفش میخواندم. باید شهیدان را مانند گوشت سلاخی از کیسه بیرون میآوردم و آنهایی را که پلاک نداشتند، برای شناسایی میفرستادم؛ کاری که هیچکس قبول نمیکرد.»
عاشورای سال ۶۳ جزو تیپ «سهدلاور» در مهاباد بودم. از صبح تا ظهر در شهر، عزاداری کرده بودیم و هنگام ظهر که به آسایشگاه بازگشتم، دیدم برای ناهار آبگوشت درست کردهاند. با همان لباس سربازی و چکمههای پایم هنوز قاشق اول را نخورده بودم که صدایم کردند و گفتند ۷۰ شهید آوردهاند. بیستتای آنها بسیجی چهارده تا هجدهساله بودند و بهطور فجیعی به شهادت رسیده بودند؛ به این صورت که آنها را به درختی بسته و زیر گلویشان را زده بودند. ما سه نفر بودیم که کار تخلیه شهدا را انجام میدادیم و مانده بودیم که اول کدام جنازه را جمع کنیم که گفتند راستگو! برو کیسه کنار سالن را نگاه و جمع کن.
به اینجا که میرسد، دیگر بغض امانش نمیدهد و اشکهایش به روی گونه میریزد. چند دقیقهای مکث میکند و با صدای ضعیفی ادامه میدهد: کیسه را که باز کردم، جنازهای در آن بود که هیچی نداشت نه سر، نه پا و نه چیز دیگری. یک پایش دو ماه بعد پیدا شد. اشکهایش را از روی گونه پاک و دستانش را درهم قفل میکند. ساکت میشود و از پنجره به بیرون نگاه میکند. خاطرات از جلوی چشمانش رژه میرود.
دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند. مانند یک نوار، پشتسر هم، تمام آنچه این سالها درمقابل چشمهایش رژه رفته است، بهدنبال هم ردیف میکند و میگوید: همه فقط نامی از شهید و شهادت شنیدهاند، اما نمیدانند که طرف چگونه شهید شده است. پس از مدتها دو شهید پیدا کردند که بدنشان وضع مطلوبی نداشت و هیچکس حاضر نبود جنازه آنها را جمع کند، اما من با کمک کمی گلاب و دستکش پلاستیکی، جنازه آنها را جمع کردم.
بارها مجبور میشدم مغز پاشیدهشده شهیدان را با جارو و خاکانداز جمع کنم و در کیسه بریزم. پدرم سرطان داشت و من سربازی در جبهه بودم. شبی در سرمای ۳۱ درجه زیر صفر که فیل را هم از پا درمیآورد و آدمی مثل گوشت منجمدشده در یخچال است، چکمه و جورابهایم را بهپا کردم. در همان وضعیت فکر میکردم که پدرم الان چهکار میکند. شانههایش میلرزد. جملهاش را ناتمام میگذارد و دیگر گریه امانش نمیدهد.
راستگو بعد از اتمام خدمت سربازی، داوطلبانه به جبهه میرود، اما اینبار بهعنوان خدمه توپ، در همین زمان شیمیایی میشود. وقتی از او درباره نحوه شیمیایی شدنش سوال میکنم، عکسی را از جیب پیراهنش درمیآورد که سوخته است و فقط گوشهای از آن که خودش در تصویر است، دیده میشود.
باید شهیدان را مانند گوشت سلاخی از کیسه بیرون میآوردم و آنهایی را که پلاک نداشتند، برای شناسایی میفرستادم
با اشاره عکسش را نشانم میدهد و میگوید: در منطقهای صعبالعبور بین مهران و ایلام، در مکانی بسیار باریک شاید در حد ۳۰ سانتیمتر، مخفی شده بودیم و در سنگر باید دوزانو و مچاله مینشستیم. درکنار این منطقه، درهای قرار داشت که آوردن آب و غذا را بسیار سخت میکرد، بهطوریکه حتی تا یک ماه، آب برای آشامیدن و نظافت نمیرسید.
به خاطر دارم تا ۴۰ روز هیچ آبی برای خوردن نداشتیم و آب برای من و یک رزمنده دیگر فقط به اندازه نصف قوطی کنسرو لوبیا بود. مجبور بودیم در زمستان، برف را بر روی والور گرم کنیم تا از تشنگی نمیریم. در ۲۴ ساعت فقط ۲ ساعت میخوابیدیم. عراقیها اصلا نمیدانستند که چنین نیرویی در این منطقه حضور دارد.
تابستان سال ۶۵ بود که یک روز از صبح تا آخر شب، گلوله بود که عراقیها بر سر ما میریختند و جهنمی بهپا کرده بودند. فرمانده گفته بود برای حفظ جان خود قبری را کنده، داخل آن دراز بکشید تا نیروی کمکی و مهمات برسد. یک روز به این شکل گذشت تااینکه شیمیایی زدند. من ماسک داشتم، اما چندساعتی که گذشت، دیگر عطش و سختی تنفس باعث شد ماسک را بردارم و در رودخانهای که در ۳۰۰ متری ما قرار داشت، دست و صورتم را شستم، اما هنگام اذان شب، صورتم بهشدت میسوخت.
دستانش را بر چشمانش میگذارد و با لمس دوباره خاطراتش ادامه میدهد: هیچجایی را نمیدیدم. کاملا نابینا شده بودم. رزمندهها که دیدند حالم بد است، من را برای درمان به یک چادر صحرایی بردند. آنجا گفتند که شیمیایی شدهای و تازه به یاد آوردم که بر روی سطح آب، ماهیها مرده بودند.
مادرش بین حرفش میآید و میگوید: هشت ماهی بود که از پسرم خبر نداشتیم؛ نه نامهای و نه تماسی تااینکه یکی از دوستانمان با لباس ارتش از کرمان به مشهد آمد و ما فکر کردیم خبر شهادت محمدعلی را آورده است، اما او گفت که برای زیارت آمده است و با دیدن ناراحتی و بیخبری ما از پسرم، اسم گروهان و فرمانده او را پرسید تا خبری بگیرد، اما ما اسم گروهانش را نمیدانستیم. چند روزی دنبال کار را گرفت تااینکه بعد از یک هفته محمدعلی به خانه آمد.
پیرزن بغض میکند و ادامه میدهد: بچهام تمام دست و صورتش آبله داشت. پاهایش به چکمه چسبیده بود. صدای هقهق گریه مادر بلند میشود و با صدایی درگلومانده پی حرفش را میگیرد: گفتند شیمیایی شده است. من و پدرش از او خواستیم که برای مداوا و تشکیل پرونده به بیمارستان ارتش برود، اما او گفت نمیروم؛ چون برای رضای خدا به جبهه رفتهام، آنقدر بچه صغیر و یتیم از جنگ باقی مانده است که دیگر نیازی نیست من برای تشکیل پرونده بروم، اما الان دیگر نه اعصاب دارد، نه قلب.
نه چشم دارد و نه ریه. بعضیوقتها آنقدر دادوفریاد میکند که همه فکر میکنند در خانه دعوا بهپا شده است، درصورتیکه از نظر اعصاب مشکل دارد. شب که میشود، دستهایش را چنگ میزند و خودش را گاز میگیرد. بهخاطر دیدن همین چیزهاست که بیماری قلبی گرفتهام و عمل قلب باز کردهام، اما هزینه ادامه درمان را نداریم.
تکسرفهها کلامش را بین مصاحبه قطع میکند. چشمانش از سرفه،تر میشود و صورتش سرخ. راستگو میگوید: نسل دیروز و امروز چیزی با عنوان جنگ را فقط شنیده است و اگر یاری خدا نبود، با حمایتی که کشورهای خارجی از نیروهای بعثی میکردند، ما نمیتوانستیم درمقابل آنها بجنگیم.
عکسی را در آلبومش نشان داده، توضیح میدهد: تعداد بسیار کمی بودیم و مهماتمان تمام شده بود. بالای جیپ پنج نفر بودیم. کل نیروها اسیر یا شهید شده بودند. تانکهای عراقی را میدیدم که پیشروی میکنند. یکی از بچههای رزمنده به نام رحمتی بلوزش را درآورد و کل مهمات را که هفت تا آرپیجی بود، در لباسش گذاشت و توانست پنج تانک را بزند. با این حرکت او عراقیها فکر کردند تعداد ما زیاد است و عقبنشینی کردند تااینکه مهمات رسید. شب که به پشت خط آمدیم، همه گفتند شما معجزه کردهاید.
راستگو علاوهبر اینکه دچار موجگرفتگی شده است، بهخاطر جراحتهای شیمیایی، اکنون کمبیناست و مشکل ریوی و قلبی دارد، اما درصد جانبازیاش صفر است.
از او میپرسم چرا بهدنبال تشکیل پرونده نرفته است که میگوید: وقتی از جنگ بازگشتم، دلم رضا نبود که برای تشکیل پرونده بروم. میگفتم برای رضای خدا رفتهام، پس کار میکنم و خرج زندگیام را درمیآورم، اما ده، دوازده سالی است که دیگر توان کار کردن ندارم. با همان تحکم اولیهای که در طول گفتگو از او دیدهام، جملهاش را اینگونه تمام میکند: غیرت دارم و نمیخواهم که خرج زندگیام را فرد دیگری به دوش بکشد.
همسرش حرفش را قطع میکند و میگوید: خیلی در تلویزیون دیدهاید که جنگ چگونه بوده است. بله، آن موقع وظیفه یک مرد بود که از ناموس و کشورش دفاع کند، اما الان نیز ناموسمان در خطر است. چادرش را به روی صورتش میکشد و گریه میکند. بعد ادامه میدهد: برای هزینه زندگی ماندهایم؛ چون همسرم دیگر توان کار کردن ندارد. خودم مدتی به سر کار رفتم، اما پادرد امانم نداد و مجبور شدم کار را رها کنم.
زندگی با یک جانباز شیمیایی و اعصاب و روان شرایط خاص خودش را دارد. از او میپرسم روز خواستگاری خبر از شیمیایی بودن آقای راستگو داشتید؟ میدانستید که شرایط خاصی دارد و زندگی ممکن است سخت بگذرد؟
میگوید: ما هممحلهای بودیم و برادر شهیدم دوست و همسنگر محمدعلی در کردستان بود. هر زمان برادرم به خانه میآمد، از او برایم تعریف میکرد و اینکه چقدر پسر خوب و خوشاخلاقی است. ندیده شیفتهاش شده بودم تااینکه بعد از شهادت برادرم، روزی با خانوادهاش برای خواستگاری آمد. میدانستم که شیمیایی شده است، اما با تعریفهایی که ازش شنیده بودم، قبول کردم که همسرش شوم.
نگاه محبتآمیزی به محمدعلی میاندازد و بیان میکند: مدتی از عقدمان که گذشت، تازه فهمیدم موجی بودن که میگویند، یعنی چه. یکباره اعصابش بههم میریخت و دعوا و مُرافعه الکی به راه میانداخت. هرچه دم دستش میرسید، میشکست. آنقدر ازش کتک خوردم که دیگر نمیتوانستم تحمل کنم؛ برای همین هم با وجود اینکه دختر کوچکی داشتم، طلاق گرفتم.
همسرم سرپرستی دخترم را به من نداد. دو ماهی گذشت تااینکه دیدم دخترم مرتب از پدرش کتک میخورد. برای حفظ جان بچهام دوباره برگشتم. دخترم را در دوازدهسالگی شوهر دادم تا کمی روی آسایش را ببیند. هنوز هم وقتی موج میگیردش، نمیفهمد چهکار میکند. وقتی به خودش میآید، تازه میگوید این چه کاری بود که من کردم و مینشیند زارزار گریه میکند.
راستگو بعد از جنگ برای اینکه خرج خانوادهاش را دربیاورد، شغلهای زیادی را امتحان میکند؛ از دستفروشی در گوشه خیابان گرفته تا کارگری و...، مدتی پشتبامها را ایزوگام میکرده، اما بهدلیل کمبینایی، چندباری از روی نردبان افتاده است. شانههایش دیگر قدرت گذاشتن ایزوگام بر روی دوشش را ندارد.
برای حفظ جان بچهام دوباره برگشتم اما دخترم را در دوازدهسالگی شوهر دادم تا کمی روی آسایش را ببیند
با فشار خانواده بالاخره برای تامین هزینههای درمانی و جانبازی به نهادهای مختلف مراجعه میکند، اما پاسخی دریافت نمیکند. میگوید: وقتی دیدم دیگر توان کار کردن ندارم، مراجعه کردم، اما نصفونیمه پروندهام را رها کردم؛ چون دلم راضی نمیشد.
بار دوم که مراجعه کردم، جواب آمد که جانبازی اعصاب و روان برداشته شده است و از نظر ریه و چشم نیز دوبار به کمیسیون رفتم و هزینههای عکسبرداری و ارزیابی را خودم پرداخت کردم، اما پاسخی بابت جواب کمیسیون به من داده نشد تااینکه نامهای به رهبری نوشتم و پاسخی که از دفتر مقام معظم رهبری آمد، این بود که کمیسیون دوباره پروندهام را ارزیابی کند، اما بازهم پاسخی دریافت نکردیم.
میپرسم دلیل اینکه به شما پاسخی داده نمیشود، چیست؟ میگوید: یکی از مجروحیتهایم همان موجگرفتگی است که پنج متر در هوا پرواز کردم. هیچجا آسیبهای مربوطبه موجگرفتگی را قبول نمیکنند. مجروحیتهای مربوطبه چشم و ریه را قبول کردند، اما جواب آن را هم ندادند. میگویند، چون شیمیایی شدن در چادر صحرایی تایید شده است، مشکل دارد.
میپرسم مگر شاهد ندارید؟ جواب میدهد: رزمندههای زیادی شاهد هستند؛ چون زمانی که با اتوبوس از ایلام به مشهد منتقل میشدم، صدای نالهام همه را کلافه کرده بود، حتی زمانی که متوجه شدند شیمیایی شدهام، فرمانده میخواست با هلیکوپتر من را به عقب اعزام کند، اما من گفتم برای رضای خدا آمدهام و اگر قرار است بمیرم، همینجا میمانم.
حرفهای زیادی دارد و کمی گلایهمند است که چرا آنطور که باید به جانبازان شیمیایی اهمیت داده نمیشود، با این حال از راهی که رفته است، با تمام سختی هایش راضی است. میگوید: بهدلیل شرایط سختی که اکنون دارم، نمیتوانم روند درمانم را پیگیری کنم؛ به همین خاطر در یک دهه گذشته برای پیگیری و حل مشکلات و درمان خود، مکاتبات فراوانی با ارگانهای مختلف داشتهام ولی متأسفانه تاکنون هیچ نتیجهای نگرفتهام. گفتم که بیکارم و درآمدی ندارم، اما به من پاسخ درستی داده نشد.
حالا گفتگو برایم کار راحتتری شده است. شاید به این علت که اخلاقش دستم آمده است و با زبان خودش گفتگو میکنم. میپرسم الان برای درمان چه میکنید؟ جواب میدهد: هیچکار. نمیتوانم به پزشک مراجعه کنم. بینایی زیادی ندارم و در زمستان دستهایم بهحدی درد میگیرد که نمیتوانم تحمل کنم، حتی نمیتوانم هزینه درمان قلب بیمار مادرم را بدهم. چندباری هم که مراجعه کردهام، گفتهاند برو، اگر بیماری صعبالعلاج یا سرطان داشتی، برای مداوا بیا!
همسرش میآید و کنارش مینشیند و میگوید: اینکه هر لحظه دلشوره داشته باشی که آدمی که دوستش داری و به او وابستهای، میتواند دیگر نباشد، حس بدی را به انسان منتقل میکند.
راستگو به میان حرفش میآید و میگوید: وصیت کردهام اگر مُردم، برایم مراسم نگیرند. امروز دورهای نیست که بتوانی به کسی تکیه کنی. باید دست بر روی زانوهای خود بگذاری و حرکت کنی.
تصویر گریه همسر محمدعلی راستگو، آخرین صحنهای است که در ذهنم باقی میماند.
* این گزارش شنبه ۷ تیرماه ۱۳۹۷ در شماره ۲۹۵ شهرآرامحله منطقه ۲ چاپ شده است.