کد خبر: ۱۰۲۹۹
۲۶ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۰

آنقدر از گلیم‌ها عکاسی کردم که خودم گلیم‌باف شدم!

سهیلا هاشمی‌نژاد ساکن محله شهید بهشتی می‌گوید: به‌خاطر علاقه زیادم به هنر در کنار عکاسی هر کجا که می‌رفتم، اگر بافت مخصوصی داشتند، سعی می‌کردم از مردم همان منطقه یاد بگیرم.

گاهی امتحان الهی آن‌قدر سخت است که انسان فکر می‌کند در این مسیر کم آورده و دیگر نمی‌تواند ادامه دهد. سهیلا هاشمی‌نژاد متولد سال‌۱۳۵۰، ساکن محله شهید بهشتی، یکی از افرادی است که امتحانات الهی مسیر زندگی‌اش را به‌کلی تغییر داد و از حرفه عکاسی، او را به سمت بافت صنایع دستی آورد، اما با این وجود باز هم خم به ابرو نیاورد و کمک به والدینش را بر هر چیزی ترجیح داد و با اعتقاد راسخ به این آیه «و بالوالدین احسانا» زندگی‌اش را رقم زد.

او می‌گوید: خداوند در سوره اسرا آیه ۲۳ می‌فرماید: «پروردگارت مقرر داشت که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید.  هر گاه تا تو زنده هستی هر دو یا یکی از آن دو سالخورده شوند، آنان را میازار و به درشتی خطاب مکن و با آنان به اکرام سخن بگو.» باتوجه‌به اینکه من مسلمان هستم و اعتقاد به الطاف خداوند دارم، این آیات را الگوی زندگی خودم قرار دادم و اولویت زندگی‌ام والدینم هستند.

سهیلا هاشمی‌نژاد عاشق هنر است و علت این عشق و علاقه‌اش را هشت سال زندگی در جنوب کشور می‌داند. زندگی در نزدیکی عشایر کوچ‌نشین بختیاری و قشقایی و دیدن رنگ‌های شادی که آنها استفاده می‌کردند، سبب شد هاشمی‌نژاد مجذوب عکاسی و کار‌های هنری ازجمله انواع بافت مانند قالی‌بافی، گلیم‌بافی، دوخت لباس‌های سنتی، گل سازی و گل دوزی بشود.

 

دستان هنرمند محله بهشتی؛ از عکاسی تا گلیم‌بافی/// کامل نیست

از عکاسی تا گلیم‌بافی

عاشق هنر هستم و این علاقه من را به سمت عکاسی برد به‌طوری‌که در سال‌های ۷۰ تا ۸۵ در رسانه‌های مختلفی ازجمله روزنامه‌های همشهری، قدس، صبح خانواده، هفته‌نامه شهرآرا و مجله‌های زائر، حرم، زن روز، خانواده، خانه و خانواده و خانواده سبز به‌عنوان عکاس و خبرنگار همکاری می‌کردم و در برخی از این رسانه‌ها دبیر سرویس عکاسی نیز بودم، اما دست تقدیر همیشه شما را به یک سو نمی‌برد و بازی زمانه نقش‌های متفاوتی به شما می‌دهد.

من آن‌چنان غرق در کارم بودم که انگار دنیا را به من داده بودند و به‌خاطر علاقه زیادم به هنر در کنار عکاسی هر کجا که می‌رفتم، اگر بافت مخصوصی داشتند، سعی می‌کردم از مردم همان منطقه یاد بگیرم، اما تمام این فعالیت‌ها و رسیدن به آرزو‌ها در کنار والدینم بود و این حضور آنها بود که به من آرامش می‌داد و موجب فعالیت‌های من می‌شد.

دانشجوی مقطع لیسانس رشته علوم ارتباطات در تهران بودم که به من خبر دادند پدرم تصادف کرده است. هنگامی‌که ماجرا را فهمیدم به مسئولان دانشگاه اطلاع دادم و مرخصی تحصیلی گرفتم و به مشهد آمدم تا کنار آنها باشم. هرچه باشد من تک‌فرزند خانواده هستم و آنها به من نیاز دارند. پدرم مدتی در بیمارستان «امدادی» بستری بود.

سرش ۳۵ بخیه خورد و دستش را ۳ بار جراحی کردند؛ با این وجود پزشکان دیگر امیدی به زنده‌بودن او نداشتند و به ما گفتند او را به خانه ببرید. هفت ماه پدرم رو به قبله بود و در این مدت من با کمک مادرم تمام کار‌های او را انجام می‌دادیم. خدا را شکر می‌کنم که اکنون پدرم سالم است و سایه‌اش بالای سرمان است. پس از خوب شدن پدرم برای ادامه تحصیل به تهران
برگشتم.

خداحافظی با تحصیل

مدتی از بیماری پدرم گذشت و من هم درسم را تمام کردم. همچنان مشغول کارم بودم و در کنار والدینم زندگی‌ام می‌گذشت تا اینکه متوجه شدیم به خاطر تشخیص نادرست یکی از متخصصان قلب و عروق که مدتی داروی اشتباه برای دریچه قلب مادرم تجویز کرده بود، ریه‌های او آب آورده است. بیماری مادرم مصادف شد با زمانی که من دانشجوی مقطع ارشد رشته پژوهشگری بودم. دوباره مجبور شدم درس و تحصیل را رها کنم و به‌دنبال درمان مادرم باشم، اما این‌بار زمان آن‌قدر طولانی شد که دیگر نتوانستم بازگردم.

هنوز بیماری مادرم خوب نشده بود و به دنبال درمان ریه‌هایش بودیم که متاسفانه او هم تصادف کرد و این تصادف منجر به شکستن یکی از مهره‌های کمرش شد. این تصادف مادرم را به‌طور کامل در بستر بیماری انداخت و من مجبور بودم تمام کار‌های او را انجام دهم و پابه‌پای او راه بروم. البته خدا را شکر می‌کنم که تابستان سال گذشته بالاخره توانست عصا را کنار بگذارد و سلامتی‌اش را به‌دست بیاورد.

سلامتی والدین در ازای همه زندگی‌ام

وقتی به یاد آن روز‌ها می‌افتد اشک در چشمانش جمع می‌شود. قطرات اشک صورتش را خیس می‌کند و ادامه می‌دهد: هرچند وسایل عکاسی برایم خیلی باارزش بودند و به نوعی جزوی از زندگی‌ام به حساب می‌آمدند و در واقع وسایل کارم بودند، همه را برای درمان والدینم فروختم و اکنون دیگر وسیله‌ای برای کار ندارم. گاهی به‌خاطر این موضوع ناراحت می‌شوم، اما هروقت چشمم به والدینم می‌افتد، آن‌قدر خوشحال می‌شوم که چیزی برایم اهمیت ندارد جز سلامتی آنها. درنهایت تصمیم گرفتم به دنبال هنر بافت باشم که آن هم یکی دیگر از علایق من است، اما اگر می‌توانستم وسایل عکاسی‌ام را تهیه کنم به‌طور حتم به این کار ادامه می‌دادم.

 

دستان هنرمند محله بهشتی؛ از عکاسی تا گلیم‌بافی/// کامل نیست

خدایا اگر امتحان است، برایم سخت است

بیشتر اطرافیانم به من می‌گویند تو موقعیت‌های خوب اجتماعی‌ات را بی‌دلیل از دست دادی، اما هر وقت به آن روز‌ها فکر می‌کنم، خدا را شکر می‌کنم که سایه والدینم بر سر م است و آنها را کنار خود دارم. بعضی وقت‌ها با خودم می‌گویم خدا کسی را که دوست دارد این همه امتحان می‌کند، اما وقتی خسته می‌شوم به او می‌گویم خدایا اگر امتحان است، سخت است. دیگر طاقت این همه امتحان را ندارم و اگر دوست داشتن است، بس است.

دیگر تحمل آن را هم ندارم و در این مدت همیشه از خودش کمک خواسته‌ام. اگر بخواهم درباره شفای والدینم بگویم به‌جرئت می‌گویم والدینم را از امامان گرفته‌ام و فقط به دلگرمی خداست که تاکنون دوام آورده‌ام و خدا را به‌خاطر تمام نعمت‌هایش شکر می‌کنم.

هنر در ذات هنرمند است

دوست داشتم نقاش باشم. پدرم می‌گفت نقاش‌ها فقیر هستند و بعد از مرگ هنرشان دیده می‌شود؛ برای همین مخالف نقاشی من بود. من هم که نمی‌توانستم از علاقه‌ام بگذرم، عکاسی را جانشین آن کردم. هر زمان که برای عکاسی می‌رفتم، اوقات فراغتم به‌دنبال انواع دست‌باف‌هایی مانند گلیم‌بافی، جاجیم‌بافی، موج‌بافی و احرام‌بافی بودم.

دوست داشتم هر هنری را یاد بگیرم، اما خیلی‌ها راضی نمی‌شوند به راحتی هنرشان را آموزش بدهند. به همین خاطر گاهی مجبور می‌شدم برای راضی کردن استادان کلی تلاش کنم. مدت‌ها می‌رفتم و می‌آمدم تا بالاخره آنها را یاد گرفتم.

هنر بافت متولی ندارد

هنر اصیل رو به فراموشی می‌رود، ما در این زمینه متولی نداریم تا هنر منطقه را احیا کند که تمام اینها به اصالت هنر ما لطمه می‌زند. اگر سری به آموزشگاه‌ها بزنید، متوجه خواهید شد که آنها این هنر را کلیشه‌ای آموزش می‌دهند و برخی از مربیان خودشان هم به اندازه کافی حرفه‌ای نیستند که بخواهند به دیگران چیز زیادی یادبدهند و اشکالات کار‌ها را تذکر دهند.

وقتی دنبال هنر بروید تازه متوجه می‌شوید چقدر زیباست و نکات ریزی در آن نهفته است. درنهایت یک هنرمند در هنر غرق و با آن عجین می‌شود. من با این کار زندگی می‌کنم تا هم هنر گلیم‌بافی ماندگار شود و همچنین روزی حلالی برای زندگی‌ام کسب کنم.

گاهی برایم سوال است که چرا عده‌ای برای بافندگی به دنبال مدل هستند و اگر مدلی در مقابلشان نباشد، نمی‌توانند کاری انجام دهند. من فکر می‌کنم مدل درون یک جسم است که باید هنرمند آن را بیرون بیاورد، درست مانند یک پیکرتراش که باید نقش پیکره را از دل سنگ بیرون بکشد. وقتی نخ یا چرم به دست هنرمند می‌رسد، خودش با او حرف می‌زند و نقش و نگارش مشاهده می‌شود. هنرمند باید خلاقیت داشته باشد و نشانه‌ها را پیدا کند. این گفتگوی متقابلی است که سبب خلق یک هنر می‌شود و وقتی این اثر را سایر هنرمندان نیز مشاهده کنند، به‌خوبی آن را می‌فهمند.

 

سهیلا هاشمی‌نژاد عاشق هنر است و علت این عشق و علاقه‌اش را هشت سال زندگی در جنوب کشور می‌داند

قوچ، نشانی از مادر بودن

نخستین چیزی که عشایر می‌بینند رنگ است؛ ترکیب گل‌ها، طبیعت و حیوانات. آنها می‌خواهند با طبیعت حرف بزنند و برعکس طبیعت هم با آنها حرف بزند و به‌نوعی ارتباط متقابل برقرار باشد. تمام آدم‌ها درگیر نور و رنگ هستند. هیچ‌کس تاریکی را دوست ندارد.

طرح‌هایی که بر روی گلیم‌های سنتی می‌بینید هرکدام معنا و مفهوم خاصی دارند. به‌طور مثال قوچ نشانه زایش، تولید، مادربودن و نشانی از الفت و محبت است؛ بز نشانه تیزی، زرنگی و هشیاری؛ درخت نشانه ایستایی و سبزی و برکت است؛ خانه یا سیاه‌چادر برای عشایر نمادی از زندگی و امنیت است. از کودکی دوست داشتم عشایر را به‌تصویر بکشم، زیرا در بین آنها رنگ‌ها زنده است و همیشه وجود دارد. آنها زندگی ساده و بی‌آلایشی دارند و درگیر زندگی شهری نیستند.

دستان هنرمند محله بهشتی؛ از عکاسی تا گلیم‌بافی/// کامل نیست

 

پس از ۴ سال حسرت، به آرزویم رسیدم

سال ۷۴ به‌عنوان عکاس مجله زن روز به همراه دو خبرنگار و عکاس روزنامه کیهان برای تهیه گزارش خودسوزی زنان به دهلران رفته بودیم. با مادرم تماس گرفتم و گفتم من به ایلام می‌روم و او با تصور اینکه من به گیلان رفته‌ام به پدرم می‌گوید: «این دختر چقدر به شمال می‌رود. او دوباره به گیلان رفته‌است.» یک هفته از این موضوع می‌گذرد، باتوجه‌به اینکه پدرم نظامی است، یکی از دوستان خانوادگی ما از منطقه که می‌آید، پدر برای احوالپرسی به دیدنش می‌رود و هنگام گفتگو از او می‌شنود که من هم در آن منطقه هستم و او من را دیده است.

والدینم آن‌قدر نگران می‌شوند که پدرم بلافاصله برای مادرم بلیت تهیه می‌کند و او را به تهران می‌فرستد تا به مجله برود و از حال من باخبر بشود. خلاصه اینکه من به کرمانشاه رفتم و تلفنی با مادرم صحبت کردم که حالم خوب است و نگران من نباشند. آن سفر، سفر سختی بود. ما به منطقه مین رفته بودیم و می‌توانم بگویم یکی از سفر‌های پرماجرای ما بود.

خیلی دوست داشتم که بین کارهایم از بافت‌های بومی منطقه پرس‌وجو کنم، اما فرصتی نشد. در آنجا بافت برجسته‌ای را که طرح یک شاهین بود، دیدم، اما نتوانستم آن را یادبگیرم و حسرتش بر دل من ماند. چهار سال این حسرت را داشتم تا اینکه یک شب ذهنم درگیر این بافت شد و نتوانستم بخوابم. برای همین بلند شدم و شروع کردم به بافتن.

نزدیک سحر پدرم بیدار شد و گفت «این موقع شب چکار می‌کنی؟» باخوشحالی گفتم «تمام شد. تمام شد. بالاخره یادگرفتم.» آن لحظه، یکی از لحظات شیرین زندگی‌ام بود، چون چیزی را که چهارسال حسرت یادنگرفتنش را می‌خوردم، بالاخره بافتم.

رفوی گلیم، کاری مردانه است

رفوی گلیم کار مردانه‌ای است و نزد هر کس می‌رفتم آن را یادم نمی‌دادند تا اینکه یک بار در بازار اصفهان به همراه مادرم راه می‌رفتیم. مردی را دیدم که گلیم رفو می‌کرد. از او خواستم کارش را انجام دهد و من نگاه کنم، اما قبول نمی‌کرد.

پس از اینکه اشتیاق و سماجت من را برای این‌کار دید، پذیرفت. اما گفت «نباید فیلم بگیری یا چیزی یادداشت کنی. فقط نگاه کن.» من هم پذیرفتم. با وجود اینکه پذیرفته بود، باز هم معطل می‌کرد تا من خسته شوم و بروم. من هم که سمج بودم، صبر کردم. او چای می‌خورد، در مغازه راه می‌رفت و خود را به کار‌های دیگر مشغول می‌کرد، اما من همچنان منتظر ماندم، پس از گذشت سه‌چهارساعت که دید من نمی‌روم بالاخره نشست و رفو را انجام داد و من این کار را یادگرفتم.

کار‌های چینی جای هنر‌های اصیل سنتی

متاسفانه این‌روز‌ها کار‌های چینی در کشور ما بیشتر از هنر خودمان رونق گرفته است و کسی نیست تا از هنر اصیل و سنتی خودمان حمایت کند. چندین‌بار طرح نوشته و ارائه داده‌ام، اما کسی حاضر نیست در این‌راه هزینه کند.

هزینه‌های سفر و سکونت در شهر‌های مختلف و بهای نقدی یا غیرنقدی که برای یادگرفتن بافت‌ها باید بپردازم، برایم سنگین است و هیچ حامی غیر از پدرم ندارم. باوجود تمام سختی‌ها دست از هدفم برنمی‌دارم و قصد دارم کتابی بنویسم که تمام هنر‌های اصیل ایرانی در آن معرفی شده باشد تا هرکس که این کتاب را می‌خواند به آسانی این هنر‌ها را بیاموزد.

 

*این گزارش در شماره ۹۵ شهرارا محله منطقه هشت مورخ ۲۶ فروردین ماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44