کمتر کسی هست که ساکن بولوار وحدت و رضائیه باشد و سیدباقر عزیزی را نشناسد. شاید نه به اسم و فامیل و بیشتر بهعنوان سید چاییفروش.
مادر شهیداحمد اسکندریفر که هیچ نشانی از فرزندش نداشت بعد از ۹ سال چشم انتظاری خواب شهید را میبیند که به او میگوید: «مادرجان، از انتظار دَرَت میآورم».
شهید غلاممحمد وحیدکَش در نیروی هوایی ارتش، به عنوان یک چترباز خدمت میکرده است. در یکی از حملات، جایی در میان آسمان و زمین، تیری قلبش را نشانه میگیرد.
یادگار جنگ برای امیر رهباردار دو دست قطعشده و چشمانی نابیناست اما او توانسته نقصهایش را با هوشمندی جبران کند. او با زبان، کلیدهای تلفن همراه را میفشار با انگشتان پایش خطوط بریل را میخواند.
سالهای ۸۱، ۸۲ بنیاد شهید تصمیم گرفت برخی از جانبازان و ایثارگر ان را که خانه ندارند، خانهدار کند. بعدها وقتی مجتمع جانبازان ساخته شد، نامش را خیابان آیتالله مشکینی گذاشتند.
ابراهیم ذاکری میگوید: شرایط رفاهی اسرای ایرانی در مقایسه با اردوگاههای عراق صد به صفر بود. من این را بهعنوان کسی میگویم که هم فرماندهی اردوگاه اسرای عرقی را برعهده داشتم و هم در لباس اسیر چهار سال در عراق در بند بودم.
محمد مقدم سال ۹۳ از ایران با پدر و مادرش در افغانستان تماس میگیرد و حلالیت طلبیده و اجازه میگیرد تا برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود.