
هر چقدر هم صبور باشی و اجر مادر شهید را بزرگ بدانی یا با هر روحیه و توانی پیش بروی، باز هم هفتروز، زمان کمی است برای اینکه بتوانی خودت را آماده ازدستدادن دو پسر رشیدت بکنی.
حسین و عباس، پسران ۲۷ و ۲۵ ساله خانواده اسماعیلی بودند که ۱۳اردیبهشت سال۱۳۶۱ بههمراه شوهرخواهرشان عازم جبهه شدند. ماجرا اینطور رقم میخورد که آنها شبانه برای رفتن به جبهههای حق علیه باطل اقدام و ثبتنام میکنند و فردای آن روز هم هر سه نفر راهی میشوند.
هفتروز، فقط هفتروز از آخرین دیدار و خداحافظی آنان با خانوادهشان بیشتر نگذشته بود که خبر شهادت هر سه را میآورند. ربابه شاهیان، مادر حسین و عباس و مادرخانم حمید همان کسی است که داغدار سه نفر از عزیزانش شد و زیر تاب همین درد و اندوه سنگین بود که هنوز بعداز گذشت ۳۴ سال وقتی فراغ یکباره عزیزانش را به یاد میآورد، میگوید: «الهی هیچکس داغ نبیند.»
بااینحال خودش خوب میداند که غم شهادت، صبوری به همراه دارد. او این غم و صبوریاش را با پوست و گوشت خود احساس کرده و حالا هر زمان که عزیزمردهای را میبیند، میگوید: «الهی خدا صبرشان دهد.» و بعد هم میگوید: «غم شهادت، صبوری هم دارد. همیشه دعا میکنم خدا به خانوادههای عزیزمرده صبوری بدهد وگرنه ازدستدادن عزیز کم، غمی نیست که بتوان دربرابر آن تاب آورد.»
مادر این دو شهید که در زمان شهادت فرزندانش ساکن تهران بوده، حالا ۲۱ سالی میشود که در محله امام خمینی (ره) زندگی میکند و اهالی این محله افتخار همسایگیاش را دارند. گفتگوی ما با او درباره دوپسر شهیدش بود که در ادامه میخوانید.
وقتی قرار است که از حسین و عباس برایمان بگوید، پیشاز همه از ازدواج آنها شروع میکند و اینکه چقدر ازدواجشان آسان اتفاق افتاد. میگوید: «بگذارید از روزهای خواستگاریرفتنشان بگویم.
یک روز حسین پرسید دختر خوب سراغ نداری؟ گفتم من با ششبچه همیشه در خانه هستم و از کسی خبر ندارم. میتوانی از محمدآقا نقاش که با شما کار میکند، بپرسی. حسین موضوع را با او درمیان گذاشته و روز بعد محمدآقا به او گفته بود خواهر همسرم مناسب است.
او به حسین میگوید که فردا شب منزل عموی همسرم افطار دعوت هستیم؛ تو هم به هوای اینکه میهمان من هستی، بیا با هم برویم و او را ببین. اگر پسندیدی که با خانوادهات به خواستگاری بیا، درغیراینصورت هم که فقط میهمانی آمدهای.
حسین، او را پسندید و شب بعد، من و شوهرم برای خواستگاری رفتیم و دختر و پسر، حرفهایشان را زدند و همان شب بلهبرون گرفتیم.
آن زمان سخت نمیگرفتند و مثل حالا چشموهمچشمی نبود. زندگیها خیلی ساده شکل میگرفت
بعداز چند شب هم عقد کردند و یکماه بعد ماه مبارک، عقد و عروسی را گرفتیم و سر زندگیشان رفتند.
آن زمان سخت نمیگرفتند و مثل حالا چشموهمچشمی نبود. زندگیها خیلی ساده شکل میگرفت و همسران جوان هم احساس خوشبختی میکردند.»
لبخند روی لبانش میآید. انگار آن روزها دوباره برایش مرور میشوند؛ «همیشه فکر میکنم ازدواج عباسم، متفاوت بود و امام راحل در جبهه، سهیلا را برایش عقد کرده بود.
عباس هم ماجرایی شبیه حسین داشت. یک روز گفت: دیشب امام راحل را در خواب دیدم که عبایش را روی سرم میکشید، اما نمیدانم تعبیرش چیست. خندیدم و به او گفتم قرار است داماد شوی.
با شنیدن این حرف به من گفت مادر، دخترعمویم چطور است؟ گفتم خوب است. تو هم دامادشان میشوی و هم پسرشان. نزدیک عید بود. برای عیددیدنی به خانهشان رفتیم و مسئله را همانجا مطرح کردیم.
آنها هم با خوشحالی استقبال کردند و عقد دوم در خانواده ما روزهایمان را شیرین کرد. عباس و زنش پساز یکسال زندگی مشترکشان را آغاز کردند، اما عباسم چهارماه بیشتر، بودن زیر یک سقف را همراه عروسم تجربه نکرده بود که شهید شد.»
شیرینی آن روزها را با همه وجودش مزمزه کرده که حالایک توصیه مادران مینشیند توی کلامش و میگوید: «در ازدواج چشم و همچشمی نداشته باشید و زندگی را سخت نگیرید. طوری زندگی کنید که دیگران به خودشان اجازه ندهند در زندگیتان دخالت کرده یا به همسرتان بیاحترامی کنند.»
گاهی تصور میکند تقدیر، دفترشان را رقم زده بود و آنچه باید اتفاق بیفتد، میافتد و کسی جلودارش نیست؛ «یک شب هر سهنفر به بسیج مسجد نزدیک خانهمان رفتند و برای جبهه ثبتنام کردند. پدرشان گفت بنشینید سر جایتان!
شما بچه دارید. لازم نیست به جبهه بروید. بچههایتان را خوب بزرگ کنید، بهتر است. حسین گفت آنهایی هم که رفتهاند زن و بچه داشتهاند. ما میرویم تا از میهنمان دفاع کنیم.»
«صبح روز بعد ساعت ۶، هر سه به خانه ما آمدند. بعداز خوردن صبحانه راهی جبهه شدند. هرکس آنها را میدید، تصور میکرد که برای اردو یا تفریح به بیرون میروند. همانطورکه میرفتند، ناگهان دلم لرزید و احساس کردم این دیدار آخر است.
اما با خودم گفتم توکل به خدا؛ هرچه او بخواهد همان میشود و راضی به رضای حق هستم، اما فکر نمیکردم دیدار دوباره شان فقط ۱۰ روز به درازا بکشد. دیداری بدون سخن.
بدون نگاه. بدون اینکه بپرسم چطور گذشت. جنازههایشان را ردیف چیدند و من جز گریه چه داشتم برایشان؟»
پسرانم خدمت سربازیشان را گذرانده بودند؛ برای همین آنها را ابتدا به اهواز و از آنجا مستقیم به مرز شلمچه بردند. امیر، پسرعمهشان هم همراه آنها بود و من این وقایع را از زبان او شنیدهام.
میگفت: «شب هفتم ساعت ۷ شب دشمن یکسره منور میزد و آتش بر سر سربازان ایرانی میریخت.
همانطورکه آنها جلو میرفتند، عباس روی زمین خوابید. او را صدا زدم، اما عباس، جوابم را نداد. وقتی او را تکان دادم، متوجه شدم که تیری به پیشانی عباس خورده و به شهادت رسیده است. هنوز در فکر شهادت عباس بودم که دیدم دامادشان هم به شهادت رسید.
بهسمت حسین رفتم تا به او خبر بدهم دو شهید دادهایم. حسین آرپیجی زن بود. ایستاده بود تا آرپیجی بزند. به او گفتم بنشیند که در جوابم گفت: ما آمدهایم که بجنگیم. در همین لحظه یک تیر نشست توی گلویش تا سومین شهید خانواده او باشد.»
خود امیر هم براثر اصابت ترکش مجروح میشود و او را به عقب برمیگردانند. مبهوت از شهادت این سه نفر هرطور بود، خودش را به مهدی پسر سومم رساند و به او گفت که سه شهید داریم.»
«۹روز از رفتن پسرانم به جبهه گذشته بود که امیر بههمراه مادرش به خانه ما آمد. اصلا به ذهنم نمیرسید که علت آمدنشان میتواند تا این اندازه جگرسوز باشد. همانطورکه نشسته بودند، پسرم مهدی هم از در وارد شد. چشمهایش سرخ بود. با دیدن سرووضعش متعجب پرسیدم: «چرا گریه کردهای؟» آنقدر به او اصرار کردم تا گفت: «عباس مجروح شده.»
هرچه گفتم، طاقتش را دارم؛ راستش را بگویید، باز هم همان جمله را تکرار کردند. آن شب امیر یکسره به اهواز زنگ میزد و از عباس اسماعیلی و حسین اسماعیلی و حمید رحیمی زمانی میپرسید. متعجب بودم، اما به ذهنم نمیرسید که ممکن است بچهها شهید شده باشند.
فردای آن روز به پزشکی قانونی رفتیم. تازه متوجه شدم پسرانم شهید شدهاند. آنقدر جنازه روی جنازه ردیف کرده بودند که پیداکردن بچههایم آسان نبود. هر چه گشتیم، آنها را پیدا نکردیم.
ناامید و غمگین در راه برگشت بودیم که کانتینر بزرگی آمد و پیکرهای جدیدی را به داخل سردخانه منتقل کرد. جنازه بچههایم بین تازهرسیدهها بود. آنها را تحویل گرفتیم و به خانه بردیم و یک شب هم در مسجد محله نگهداشتیم و فردای آن روز تشییع کردیم.
امیر میگفت: «از گروهان ۳۰۰ نفری آنها فقط ۱۰ نفر برگشتهاند.» هرچند پسرانم را قبل از خاکسپاری دیدم، تا مدتها هر ماشینی که نگه میداشت، میگفتم حسین آمده، عباسم آمده، حمید آمده، اما هیچکدامشان دیگر برنگشتند.
حرف را به سالهای قبل شهادت میبریم، به روزهای انقلاب تا خانم شاهیان بگوید؛ «بچهها در فعالیتهای انقلابی هم شرکت میکردند و علاقه عجیبی به امام (ره) داشتند. نماز جمعه پنجبرادر با پدرشان میرفتند صلات جماعت.
خیرخواه بودند و از کار خودشان میزدند تا به کار دیگران رسیدگی کنند. پدرشان برایشان مغازه تزئینات منزل راه انداخت؛ کاغذ دیواری و نقاشی. برادرها با هم کار میکردند و درکنارش فعالیتهای انقلابیشان را هم داشتند و هر وقت در مشهد راهپیمایی بود، آنها هم راهی خیابانها میشدند.»
حرف از اینکه چطور بودند، حرفهایش را مادرانهتر میکند؛ «حسین خیلی مظلوم بود. کم صحبت میکرد و آزاری برای کسی نداشت. درسش هم خوب بود. عباس، اما به قول مادر مرحومم «مجلسآرا بود».
او با حرفهایش همه را سرگرم میکرد. من خندهرو بودم و همسرم اهل خنده نبود. وقتی عباس حرف میزد، حتی پدرش هم میخندید.»
میگوید: «باید خودتان تجسم کنید لحظهای را که بعداز شهادت پسرانم، گروهگروه به خانه ما میآمدند. میگفتند «گریه نکنید، منافقان خوشحال میشوند.» آن زمان در بین مردم، منافق هم زیاد بود. اشک میریختم.
اما شیون نمیکردم تا دشمن شاد نشویم. شرایط خیلی سختی بود. دختر و دو عروسم اشک میریختند و من هم که مادر بودم، حال بدتری داشتم. آنقدر که هیچ کلمهای نمیتواند توصیفش کند.
یادم میآید یک روز وقتی هنوز پسرانم شهید نشده بودند، از یکی شنیدم که میگفت: «برادرم شهید شده، حالا وقتی آب میخورم میفهمم معنای سلام بر امام حسین (ع) شهید یعنی چه؟»
حالا من هم معنای شهید و شهادت را میفهمم و تنها به الفاظ اکتفا نمیکنم. وقتی هم کسی را میبینم که عزیزی را از دست داده، میگویم «خدا صبرش بدهد. چطور طاقت آورده!»
یپرسند «خودت هم سهشهید داری و داغ سهجوان روی دلت مانده.» جواب میدهم که «هر عزیزی دردش سواست. خدا صبر میدهد، بعد میبرد. از خدا میخواهم روزگار جنگ دیگر برنگردد.»
* این گزارش در شمـاره ۱۹۱ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.