مشهد و همه افراد ساکن در محلهها روزهای سختی را پشت سر میگذارند. محرم امسال با یک بحران بزرگ همراه است و یکهتازی ویروس منحوس و جانباختن شمار زیادی از افراد، برگزاری مراسم و برنامههای مذهبی و عزاداری را تحتتأثیر قرار داده است. برخی تلاش میکنند با رعایت دستورات بهداشتی و تغییر در شکل ظاهری مراسم، عزاداری را برپا کنند، اما برخی هم بر این باورند که هر خانه یک حسینیه است و مردم باید در خانههایشان عزاداری کنند. با این حال پرچم آزادیخواهی شهدای کربلا همیشه بلند است.
شاید کمتر کسی بداند که در کوچهپسکوچههای محله مسلم هنوز هم درهای مسجد ی صدساله به روی نمازگزاران باز است و منارههایش از دور چشم را مینوازد. روبهروی در مسجد ایستادهام؛ خیره به کاشیهای لاجوردی و نقشونگارهای اسلیمی حکشده بر دیوار. عبارت « مسجد حضرت ابوالفضل(ع)» بر کاشی طلاییرنگ بزرگ سردر مسجد و کلمه «شقاء» ریزتر با رنگ سفید در کنارش نقش شده است. خیلی از قدیمیهای محله مسجد را به همان نام «شقاء» میشناسند.
شاید در سال84 که مسئولان سازمان مسکن و شهرسازی استان سنگ بنای ساخت مسجد امام رضا(ع) را قرار دادند گمان نمیکردند قسمتی از این مسجد روزی خانه امید تعدادی از بانوان محله الهیه شود، جایی که بیش از 100بانوی محله در روزهای مختلف سال در آنجا مشغول دوخت لباس هستند تا گرهی از مشکلات اقتصادی خود را باز کنند.
اسم ماشاءالله رضایی به میان آمد، مردی که هرجا در توانش بود همراه مرادش بود تا بیاموزد و همراهی کند. رمضان زاده، پارچه فروش کاشمری، بارها و بارها در سفرهایش به مشهد او را دیده بود. او می گفت: «همه کارهای حاج آقا را در مشهد ایشان انجام می داد. خودش و خانمش در خدمت شیخ واله بودند. از نظافت منزل تا شست وشوی لباس هایشان را انجام می دادند. شاید 10 سال یا بیشتر آب خوردن را از یکی از قنات های دهات سمت فردوسی برای ایشان می آورد. خیلی ارادت داشت به حاج آقا.» این رفتارها برای ما حرف است ولی رضایی آن را زندگی کرده است!
30، 40 سال قبل سحرخوانها یکوقتهایی، در کنار آوازهایی که میخواندند نقاره هم میزدند. رسمی که بیشتر متعلق به مشهدیهاست. رضا جعفرزاده تعریف میکند: سحرخوان محله ما اکبر آقا نامی بود که صدای خوشی داشت. نمیدانم چه سری بود که ماه مبارک، یکی از همولایتیهایش که نقاره میزد را صدا میکرد بیاید اینجا. سحرهای ماه رمضان این دو نفر در کوچه پسکوچهها راه میرفتند. جعفر آقا میخواند و آن یکی نقاره میزد.
حدود سال 50 خانواده امینیان هم به مشهد مهاجرت می کنند تا دعای شب های جمعه شان از کاشمر به مشهد منتقل شود: «ما بیشتر ایشان را در جلسات می دیدیم. حاج آقا دوست داشتنی بود. اهل تعارف نبود ولی اهل مراعات بود. کتابخانه ای داشت که گوشه شیشه اش شکسته بود. یک پرنده بالای کتاب ها لانه کرده بود. بچه ها تصمیم داشتند شیشه را عوض کنند ولی چون راه پرنده مسدود می شد حاج آقا گفت حق ندارید دست بزنید. او عالمی بود که عظمت خلقت را در آن پرنده می دید و حیات را حق او می دانست.»
زن اهل اینجا نیست ولی خانه فدوی را می شناسد. یک «یا حسین» روی دیوار مطمئنمان می کند که باید در همین خانه را محکم بکوبیم. در زدن حاصلی ندارد جز هجوم سؤال های متوالی در ذهنمان که همسایه ای از راه می رسد! این بار از حاج آقا واله می پرسیم. می خواهیم بدانیم که این شهر او را می شناسند یا نه. «خدا رحمتش کند»، «برای تشییع جنازه اش مشهد هم رفتم.» و چیزهایی از این دست زیاد گفته می شود. کمی که جلوتر می رویم، سؤالمان عوض می شود: «آیا در این شهر کسی هست که او را نشناسد؟»