کد خبر: ۹۵۳۶
۰۱ تير ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۳

تراش خاطرات نجار قدیمی خیابان ایثار

حاج‌محمدرضا نصراللهی تعریف می‌کند: حاج‌اصغر بستنی دقت، یک دوچرخه داشت؛ از آن دوچرخه‌های دومیل تو‌پر. فصل توت که می‌شد، می‌رفت توت می‌تکاند و می‌ریخت توی طبق.

کمال خجندی| «حاج‌محمدرضا نصراللهی» از قدیمی‌ترین کاسب‌های خیابان ایثار است؛ مغازه نجاری و تابلوی قدیمی‌اش، تلفن پنج‌رقمی روی آن و قاب عکس‌های خاک‌گرفته هم همین را نشان می‌دهد.

حاجی وقتی در ایثار‌۱۳ مغازه گرفت که آن محله هنوز جزئی از روستای «شادکن» بود، با باغ‌های پردرخت و زمین‌های پرعلف. خانه حاجی هم همین‌جاست. حالا که هر پنج دخترش رفته‌اند خانه بخت، خودش با همسرش تنهاست؛ همسری که بعد از یک عمر زندگی، لحظه‌ای از حاجی غافل نیست.

او با ۷۶‌سال سن، گنجینه‌ای است از خاطرات مشهد قدیم. خاطراتش از پیشه نجاری هم شنیدنی است؛ پیشه‌ای که به باور او، بعد از آمدن نئوپان‌های بی‌کیفیت، دیگر آن هنر سابق نیست. او معتقد است نجاری که با چوب سر‌و‌کار نداشته باشد، اصلا نجار نیست.



- حاج‌آقای نصراللهی، کار نجاری را از کی و کجا شروع کردید؟
من تاریخ‌ها خیلی یادم نمانده است. فقط می‌دانم شصت سال است که نجارم؛ دست‌کم پنجاه سال هم هست که همین‌جا هستم. آن‌روز‌ها به‌جز اینجا -خیابان ایثار که حالا شده ایثار‌۱۳- هیچ خیابان دیگری خانه و ساختمان نداشت. همه این اطراف باغ بود؛ باغ‌های قلعه شادکن؛ درخت توت هم خیلی داشت. کاسب‌های قدیم این منطقه، همه اول اینجا بودند. بعد‌ها هم که خیابان‌کشی شد، فقط این خیابان آسفالت بود؛ آسفالتش هم مثل آسفالت‌های حالایی نبود؛ قیرریزی بود فقط.

یادم هست آن موقع که من تازه آمده بودم اینجا وبایی آمده و کل مشهد را درگیر کرده بود. می‌گفتند از سمت گناباد آمده است. همان موقع بود که بیمارستان «محراب‌خان» را که الان شده است «هاشمی‌نژاد» در اینجا ساختند. یادم هست بچه‌های دبستانی را جلوی مغازه من به‌صف کرده بودند که قرار بود مقام‌های اول مملکتی بیایند و همین بیمارستان محراب‌خان را افتتاح کنند.


- از قدیمی‌های این منطقه چه‌کسی در خاطرتان مانده است؟
دو تا حاج‌عباس داشتیم: «حاج‌عباس عباسی» و «حاج‌عباس گنابادی». اینها در همین خیابان کاسب بودند. «آقای حسینی» هم اینجا بود. اسم کوچکش را نمی‌دانم. همه او را به‌عنوان آقای حسینی می‌شناختند. خودش بود و برادرش. کارشان حمام ساختن بود و حمام‌داری.

حمام حسینی که در سی‌متری طلاب بود، مال اینها بود. اینها دستشان به دهنشان می‌رسید و زیر دست‌و‌بال ملت را می‌گرفتند. آقای حسینی خانه‌سازی هم می‌کرد؛ در گلشهر هم کلی خانه ساخته بود که حیاط‌هایی داشت پنجاه‌در پنجاه متر. آنها را می‌بخشید به خانواده‌هایی که چیزی نداشتند. اینجا یک آسیاب هم هست که مال آقای «محمدعلی بیضایی»، همسایه ماست. هنوز هم همان آسیابش را دارد، با‌این‌تفاوت که حالا آسیابش برقی شده است.

از همه اینها شناخته شده‌تر «حاج‌اصغر غفوری‌مقدم» بود؛ اصغر بستنی؛ همین بستنی دقت. بشکه‌های بستنی حاج‌اصغر را ما تعمیر می‌کردیم. الان در جواز کسب ما، تعمیر بشکه هم هست. بشکه‌های چوبی‌اش این‌طوری بود که انگار دو بشکه توی هم بود. بشکه اصلی وسط بود و داخلش شیر می‌ریخت؛ بین دو بشکه هم یخ و نمک. این‌طوری شیر‌ها تبدیل می‌شد به بستنی. البته نه به‌همین‌راحتی. هیچ‌کاری راحت نیست. اگر بدانید همین حاج‌اصغر چقدر زحمت کشید تا به اینجا رسید، باورتان نمی‌شود.

حاج‌اصغر اولش یک دوچرخه داشت؛ از آن دوچرخه‌های دومیل تو‌پر. فصل توت که می‌شد، می‌رفت توت می‌تکاند و می‌ریخت توی طبق. آن‌روز‌ها طبق‌های چوبی بزرگی بود که هر‌چیزی را که کاسب‌ها می‌فروختند توی آن می‌ریختند.

حاجی طبق را پرتوت می‌کرد؛ لنگی هم داشت که تابش می‌داد و می‌گذاشت وسط سرش و طبق را هم بالای آن. با همان طبق سوار دوچرخه می‌شد و توت می‌فروخت. این‌طوری کار می‌کردند در قدیم. همان طبق‌ها هم در نجاری من درست می‌شد.

 

جعبه‌های «صادق بستنی» را من ساختم

- پس شما تنها نجار این راسته بودید؟
نه فقط این راسته؛ تنها نجار کل منطقه.


- کار را از چه کسی یاد گرفتید؟
کار را از برادرم، «غلامعلی نصراللهی»، یاد گرفتم. عکسش روی دیوار کارگاه است. ما شش برادر بودیم. حاج غلامعلی برادر بزرگ‌تر ما بود. من هنوز بچه بودم و با پدرم کار کشاورزی می‌کردم. برادرم، اما آمده بود داخل شهر در چهارراه نادری، پیش یک استادکار داشت نجاری یاد می‌گرفت.

کار را که یاد گرفت، آمد داخل کوچه چهار‌متری طلاب. از آنجا بود که من شدم شاگرد برادرم و کار کشاورزی را کنار گذاشتم. اولش همان مغاره کوچه چهارمتری را داشتم که ملک پدری‌ام بود، اما بعدش آمدم و همین ملک را اینجا خریدم. اینجا اسمش «چهارراه عباسی» بود؛ یعنی از داخل سی‌متری، می‌شد چهارراه عباسی.


- «نیزه» که بودید چه کار می‌کردید؟ کار کشاورزی تان چه بود؟
آن‌روز‌ها هر‌کس را که می‌توانست بنویسد، به‌عنوان «میرزا» می‌شناختند. من هم کم‌و‌بیش می‌توانستم بنویسم؛ برای همین حساب‌و‌کتاب کشاورزی‌های پدرم با من بود. کار پدرم این بود که در زمین‌هایش «سِبِسک» (یونجه) بکارد. ما این سبسک‌ها را درو می‌کردیم و می‌بردیم برای گاوداری‌ها. آن‌روز‌ها مشهد خیلی گاوداری داشت. چهار گاری هم داشتیم که علف‌ها را بار می‌زدند.

نجاری که چوب ندیده باشد، نجار نیست. مبل هم می‌ساختم برای «مبل دقت»، برای خود حاج‌حسین هرمززاده

یکی از گاوداری‌ها همین‌جا بود، در همین قلعه شادکن. دیگر گاوداری‌ها را هم می‌شد در کوچه نوغان و کاریز (همان‌جایی که حالا میدان شهید فهمیده است) دید. بزرگ‌ترین این گاوداری‌ها، اما در تلگرد قرار داشت که متعلق به «طاهر احمدزاده» بود. انتهای ملکش می‌رسید به زمین‌های ما در نیزه؛ همین اندازه بزرگ بود.


- آن‌روز‌ها در کارگاه نجاری‌تان چه چیز‌هایی درست می‌کردید؟
برای عقدبندانی‌ها و جهاز عروس‌ها میز آینه درست می‌کردم. این‌طور که ۱۰ تا بیست میز آینه می‌ساختیم و از مغازه‌های «شاه‌رضا‌نو» می‌آمدند و می‌بردند برای خودشان. تختخواب هم درست می‌کردم. مبل می‌ساختم. منبت هم کار کرده‌ام. پیش از اینکه همه‌چیز ماشینی شود، اول نقشه منبت را روی یک کاغذ به همان ابعاد چوب طراحی می‌کردیم. نقش‌هایش هم اغلب ذهنی بود.

وقتی مطمئن می‌شدم که نقش خوبی است، آن را روی چوب پیاده می‌کردم. روی چوب کاربن می‌گذاشتم و از روی نقش کاغذ، خط می‌کشیدم؛ سپس نقش را با اره در می‌آوردم و با «مُقار» کنده‌کاری‌اش می‌کردم. حالا نئوپان‌ها را می‌چسبانند به هم و می‌گویند ما نجاریم. نجاری که چوب ندیده باشد، نجار نیست. مبل هم می‌ساختم برای «مبل دقت»، برای خود حاج‌حسین هرمززاده.

در کارخانه مبل دقت که کار می‌کردم، یک بار، سه چهار استادکار را جمع کردند، گفتند می‌خواهیم درِ چوبی درست کنیم. از این سفارش‌ها آنجا خیلی بود. گفتند هر استادکاری خودش برود و برابر ابعادی که دارد از توی انبار، چوب بردارد. من هم رفتم و چوب‌هایی را که به نظرم خوب بودند، برداشتم. یادم نیست چند هفته کار می‌کردم تا در‌ها آماده شد.

روز بارگیری ما استادکار‌ها را جمع کردند. بعد خاور آوردند و در‌ها را بار زدند. ما استادکار‌ها هم سوار شدیم و حرکت کردیم. چند خیابان را که پشت سر گذاشتیم، فهمیدم سفارش‌ها برای حرم مطهر است. حالا یکی از در‌هایی را که من کار کرده‌ام، در قسمت ورودی طبرسی به سمت صحن‌کهنه، نصب کرده‌اند. هر‌وقت که به حرم مشرف می‌شوم و آن در را می‌بینم، خیلی خوشحال می‌شوم که حاصل هنرم، توی حرم امام رضا (ع) ماندگار شده است.

* این گزارش پنج‌شنبه ۳۱ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۴۲۴۴ روزنامه شهرآرا صفحه تاریخ و هویت چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44