مرد و زن کامرونی روی صندلیهای فرودگاه کنیا نشسته بودند و چند چمدان جلوی پایشان بود. گاه در چهرههایشان اضطراب دیده میشد و گاه پس از اینکه چند جملهای با هم حرف میزدند، دوباره آرامش خود را به دست میآوردند.
مردی فرانسوی که دقایقی بود روی صندلی کناری آنها نشسته بود، پا روی پا انداخت و پرسید: به کجا سفر میکنید؟ مرد کامرونی که در دادن جواب تردید داشت، به زنش نگاه کرد و سپس گفت: ایران!
به ناگاه چشمان مرد فرانسوی گشاد شد. بلند شد و روبهروی آنها ایستاد. با تعجب پرسید: ایران؟... ایران؟... نه!... دیوانگی است!... آنها تروریست هستند... نه!...
قبل از اینکه مرد کامرونی فرصت پاسخدادن پیدا کند، صدایی در فرودگاه کنیا مسافران را برای ورود به سالن اصلی پیج کرد. مرد و زن بلند شدند و بیآنکه به مرد فرانسوی توجهی کنند، چمدانهایشان را به دنبال خود کشیدند.
برای لحظاتی هشدارهای تمام دوستان و آشنایان را بهخاطر آوردند که آنها را از رفتن به ایران منع میکردند. بعد از اینکه روی صندلیهای هواپیما جابهجا شدند و کمربندهایشان را بستند، سعی کردند مثل همیشه به تنها امیدی که در ایران داشتند فکر کنند و به تصویر جایی که بارها در کتابها دیده بودند.
همین کافی بود. وقتی چند ساعت بعد در فرودگاه امامخمینی (ره) تهران فرود آمدند و برای نخستینبار با ایرانیانی مواجه شدند که به آنها خوشامد میگفتند، بیشتر بر عقیده خود راسخ شدند که مردم این کشور خلاف آن چیزی هستند که در ذهن برخیها تصویر شده بود با ورود به ایران، از اضطرابشان کاسته شده بود، اما برای رسیدن به مقصد آرام و قرار نداشتند.
از همان موقع شروع کردند به لحظهشماری برای سلام دادن به کسی که آنها را از فرسنگها دورتر دعوت کرده بود. هنوز هم باورشان نمیشد این همه به او نزدیک شده باشند؛ تا مراهی نمانده بود...
این مقدمه، آغاز یک داستان نیست. حقیقتی است از شروع سفر «عثمان بنعیسی» و همسرش «زینب ابویحیی» از قاره آفریقا به ایران. حالا هشت ماه از تاریخ آن سفر گذشته و آنها زائران و مجاوران امام رضا (ع) هستند.
هرچند درست که نگاه کنیم، شروع سفر بنعیسی به سالها پیش برمیگردد؛ سفری که از درون او شروع میشود. از وقتی که خدایش میخواهد او در ۱۴سالگی شیعه شود و از همان موقع زندگی بنعیسی را به سمتی جلو میبرد که خودش اراده کرده است؛ تا به امروز و این لحظه که من را مینشاند پای حرفهای این زوج مسلمان کامرونی.
آنها با تمام احساسشان با من حرف میزنند و من با خودم میگویم اگر بنعیسی با اشعار ما آشنا بود، حتما این بیت را در وصف حال خود و خدای خود زمزمه میکرد: رشتهای بر گردنم افکنده دوست/ میکشد هرجا که خاطرخواه اوست.
بنعیسی ۳۵ سال دارد و زینب ۲۶ سال و هر دو اهل شهر بندری «دوالا» از کشور کامرون هستند. بنعیسی که دارای مدرک لیسانس در رشته تجارت جهانی از دانشگاه آزاد کامرون است، با گرفتن بورسیه برای تحصیل در رشته علوماسلامی به ایران آمده است. در حال حاضر نیز در دانشگاه اسلامی «جامعهالمصطفیالعالمیه» مشهد درس میخواند. اما مدرک تحصیلی زینب به گفته خودش، پیشدانشگاهی است و از وقتی به ایران آمده در آموزشگاهی واقع در خیابان سعدی، مشغول یادگیری زبان فارسی است. بنعیسی میگوید: من هم فعلا در دانشگاه، فقط زبان فارسی میخوانم تا بعد وارد درسهای اصلی شوم.
هر دو فارسی را شمرده و با لهجه حرف میزنند؛ هرچند زینب مهارت بیشتری پیدا کرده است. در طول گفتگو، گاه حرفهای من را برای بنعیسی و گاه حرفهای همسرش را که او را بنی صدا میکند، برای من ترجمه میکند و در کنجکاوی من میگوید: زبان کامرونی ترکیبی از زبان فرانسه و انگلیسی است.
قصه شیعهشدن بنعیسی شنیدنی است اگرچه امروز آن را خلاصه تعریف میکند، اما حرکت دستهایش به آدم میفهماند که ماجرا خیلی طولانی بوده؛ قبیله بنعیسی بیش از پنج قرن است که به مذهب اهل سنت مسلمان شدهاند، اما ماجرا برای او در ۱۲سالگی و از چتکردن با یک مرد ناشناس شروع میشود؛ «آن مرد از من سوالاتی درباره مذهبم میپرسید و وقتی جواب میدادم، از من سندش را میخواست. بعد که من مدرکی پیدا نمیکردم، او حدیثی از پیامبر (ص) نشانم میداد که پاسخم را رد میکرد. اینطور بود که برای نخستینبار در یکی از احادیثی که برایم آورد، با کلمه «عترت» آشنا شدم. قبل از آن، این واژه را نشنیده بودم و از او پرسیدم عترت چه کسانی هستند؟ آن مرد برایم آیه۳۳ سوره احزاب را برای نمونه آورد و بعد آیههای دیگری را در جوابم نشان داد.
من پس از آن فقط ابوبکر، عمر و عثمان را میشناختم، اما دیدم کسان دیگری به نامهای علی (ع)، فاطمه (س)، حسن (ع) و حسین (ع) هستند که در اسلام مهمترین هستند. کمکم خلفای سنی از قلبم بیرون رفتند و عشق به علی (ع) و فاطمه (س) و فرزندانشان پیدا کردم. بعد از آن بود که روزی آن دوست ناشناس و نادیده به من گفت مذهبش شیعه است.
من اولش گفتم: شما کافر هستید! ولی در ادامه، جنگ و جدال درونم شروع شد؛ میدیدم که مذهب شیعه، مذهب حق است، درحالیکه همه اطرافیانم سنی بودند. گفتم چکار کنم؟ ذهنم چند ماه درگیر بود. بعد روایتی را از قول یکی از یاران پیامبر (ص) در اینترنت دیدم که درباره نماز پیامبر (ص) بود. آنجا فهمیدم که نمازم صحیح نیست؛ دو ماه نماز نخواندم. نمیدانستم چطور نماز خواندن شیعیان را یاد بگیرم و همان مرد بود که از طریق اینترنت، نماز صحیح را به من یاد داد.»
شاید شنیدنیترین بخش ماجرا این باشد که عامل شیعهشدن بنعیسی، هیچوقت خودش را معرفی نمیکند. تنها چیزی که حالا این مرد کامرونی از او میداند، این است که نامش حسین و اهل لبنان بوده. بنعیسی بعد از دو سال رابطه با حسین، سرانجام در ۱۴ سالگی به دین شیعه مشرّف میشود و به گفته خودش «وقتی حسین مسیر را به من نشان داد، دیگر رابطهاش را با من قطع کرد.»
پدر و مادر بنعیسی هر دو فوت کردهاند؛ از این میان فقط مادرش قبل از مرگ به مذهب شیعه مشرّف شده است. اما زینب ابویحیی، همسر بنعیسی در میان خانوادهای شیعه بزرگ شده است و قصد دارد بعد از یادگیری زبان فارسی، برای خواندن رشته تاریخ اسلام وارد دانشگاه شود. بنعیسی در جواب این سوال که تا چه زمانی در ایران میمانید، میگوید: من برای همسرم زندگی میکنم و صبر میکنم تا او هم درسش تمام شود، بعد به کشورمان برمیگردیم.
بنعیسای ما و «بنیِ» زینب در ادامه از مردم کشورش میگوید؛ «کامرون حدود ۲۲ میلیوننفر جمعیت دارد که ۳۵ درصد آنان مسلمان هستند و از این رقم فقط ۵ درصد شیعه هستند. بقیه کامرونیها هم یا مسیحی یا بیدین و بتپرستند.»
بنعیسی فقط میگوید: من میبینم که علاقه به اسلام در رفتار مردم وجود دارد، اما بعضیها از دینشان آگاهی ندارند و درباره آن مطالعه نکردهاند.» و همسرش جمله او را اینطور کامل میکند که «ولی افراد زیادی را هم دیدهایم که به دین اسلام آگاه هستند.»
گفتن از مردم ما و مردم او، بنعیسی را میبرد به گفتن از اضطراب قبل از سفر؛ میگفتند ایران خوب نیست، اما انگیزه من فقط یک چیز بود؛ به امام رضا (ع) که فکر میکردم امیدوار میشدم.» زینب هم با تکان سر حرفهای همسرش را تایید میکند؛ «من فقط میدانستم ایرانیها سفیدپوست هستند. عکس حرم امامرضا (ع) را هم در کتابها دیده بودم و میدانستم ایشان از خانواده پیامبر (ص) و خیلی بزرگ هستند. از خودم میپرسیدم واقعا پیش امام هشتم میرویم؟ واقعا؟ بعد به خودم میگفتم همین خوب است و به چیز دیگری فکر نمیکردم.»
من میبینم که علاقه به اسلام در رفتار مردم وجود دارد، اما بعضیها از دینشان آگاهی ندارند و درباره آن مطالعه نکردهاند
واقعیت این است که حرف زدن من با این زوج تیره پوست کامرونی بهراحتی اتفاق نمیافتد. باید بگویم که آنها در اولین برخورد تمایلی به حرف زدن نشان نمیدادند. زینب جدی و بیاعتماد به من، به نظر میرسید و وقتی نشستیم پشت میز، بنعیسی اول از همه پرسید: ما برای چه اینجا آمدهایم؟
اگرچه حالا با توضیحات ما، آنها دل به این گفتگو دادهاند و صادقانه حرف میزنند،، اما دلیل برخورد اولشان در جواب این سوالم معلوم میشود که از آنها میخواهم نظرشان را درباره زندگی در ایران بگویند. زینب میگوید: «به خاطر دوری از خانواده سخت است.»
بنعیسی هم با گفتن «معمولی است.» پاسخ میدهد. اما بعد از مکثی کوتاه، توضیح میدهد که «وقتی مردم ما را در خیابان میبینند، میگویند یا علی (ع)! سیاه! با انگشت ما را به بچههایشان نشان میدهند. به همین دلیل ما زیاد حرم نمیرویم و بیرون هم نمیآییم. به ما میگویند سیاه و میخندند.»
زینب هم اضافه میکند «بعضیها از ما عکس میگیرند. آنها همسایه امام رضا (ع) هستند و این کار را میکنند که واقعا زشت است.» و بعد حرف جفتشان این میشود؛ «ما دو زائر امامرضا (ع) هستیم و از مردم شما یک سوال داریم؛ اگر به ما میخندند، چون سیاه هستیم، از ما ایراد میگیرند یا از خدا؟ چون خدا ما را آفریده است!»
دنباله حرفها را که بگیریم، میفهمیم حرم نرفتن برای زینب دشوارتر است، چون امامرضا (ع) را پدر همه ایرانیها و البته پدر خودش و همسرش میداند؛ «هر مشکلی داشته باشی میتوانی پیش او بروی، گریه کنی و با او صحبت کنی. این حرم مثل خانه ما میماند اما...»
پشت این، اما من بهجای همه کسانی که به انسان بودن بنعیسی و زینب خندیدهاند، خجالت میکشم. نمیدانم چه بگویم، فقط از آنها میخواهم چند جمله با مردم مشهد حرف بزنند. زینب میگوید: «به مردم مشهد و ایران میگویم که خدا انسان را به رنگهای متفاوت خلق کرده، ولی آنها در نظر خدا فرقی با هم ندارند.»
و بنعیسی دنبال میکند که «در شهرکی که ما در دوالو زندگی میکنیم، مردم کشورهای گوناگونی مثل چین، هند و لبنان در کنار ما هستند. همه با هم دوستیم و هیچ کجا حرف بدی به کسی زده نمیشود.» البته آنها از همسایه خود راضی هستند و زینب میگوید: «در حد سلام و احوالپرسی رابطه داریم و آنها با ما مهربان هستند.»
بنعیسی، اربعین سال گذشته از طرف دانشگاه به کشور عراق سفر کرده است و زینب بهخاطر اینکه نتوانسته به این سفر زیارتی برود، خیلی گریه کرده. وقتی قرار است بنعیسی از این سفر حرف بزند، سرش را تکان میدهد و سکوت میکند.
او با احساسی که نمیتوان توصیفش کرد میگوید: برای کربلا حرفی بر زبانم نمیآید. خیلی بزرگ است امام حسین (ع) ... امام علی (ع) ... وقتی نجف رسیدیم ساعت ۹ شب بود. مسئول کاروان گفت انشاءا... فردا برای زیارت امام علی (ع) میرویم، اما من طاقت نیاوردم.
امام علی (ع) نزدیکم بود. امیرالمومنین (ع) ... گفتم نه!... نه!... اگر امشب از دنیا بروم امیرالمومنین (ع) را ندیدهام.همان موقع بهتنهایی زیارت رفتم. واژهای برای بیانش ندارم. امام علی (ع) روبهروی من بود. احساسم مثل نخستین روزی بود که مشهد آمدم و روبهروی حرم امامرضا (ع) ایستادم؛ او در قلبم خیلی بزرگ بود. وقتی هم کربلا رسیدیم، ساعت ۲ نیمهشب بود. باز هم طاقت نیاوردم تا صبح بمانم و با یکی از دوستانم که اهل کشور کلمبیاست، شبانه به زیارت رفتیم.»
اینجا دیگر چانه بنعیسی میلرزد و تنها به یک جمله ختم میشود؛ «خیلی سخت است... امامحسین (ع) ...» زینب، اما سمت حرف را میچرخاند «دعا میکنیم انشاءا... یک روز مدینه و مکه برویم.»
تنها وقتی حرف از آشپزی ایرانی به میان میآید، گفتگو از حالت جدیاش خارج میشود و میتوان لبخند این دو زائر امام رضا (ع) را دید. اگرچه به قول زینب «من ایرانی نمیپزم، چون بلد نیستم.»، اما هردو مشکلی با غذاهای ایرانی ندارند و میگویند «خوشمزه است.»
بنعیسی حسابی عاشق کباب شده است و زینب استامبولی را خیلی دوست دارد؛ «ما هم در کامرون برنج و اسپاگتی داریم. لوبیا قرمز، لوبیا سبز، سبزی، سیبزمینی و همه سبزیجات اینجا در کشور ما هم هست. فقط ما آنجا از خانواده سبزیجات چیزی را داریم که از موز خیلی بزرگتر است و مثل سیبزمینی سرخش میکنیم. اما ایران آن را ندارد.» بنعیسی هم میگوید که «من هنوز اینجا آناناس ندیدهام. اما مثل اینکه هست.»
از پای سفره غذاها که بلند میشویم، میرویم به سمت تفریحگاههای مشهد که با حرفهای این دو و رفتار مردم ما، نیاز به گفته ندارد که بسیار کم است؛ «ما فقط کوهسنگی و بولوار میامی رفتهایم.»
حجاب زینب، این بانوی مسلمان کامرونی کامل است. چادر به سر دارد و میگوید: «زنان مسلمان کامرون هم حجاب دارند. اما با چادر ایرانی فرق دارد و رنگش هم مشکی نیست. من با چادر ایرانی مشکلی ندارم و اذیت نمیشوم. این پوشش بهتر است. حتی وقتی عکسهایم را برای مادرم فرستادم، او و سه نفر دیگر از آشنایان که حجاب من را دیده بودند، گفتند چقدر خوب است و از من خواستند هروقت کامرون رفتم برای آنها سوغات، چادر ببرم.»
من هم مثل شما از خطوط بالا آمدهام و رسیدهام به اینجا؛ میدانم این دو نفر چه عشقی دارند به آفتاب شهر و منطقه ما. میپرسم روزی که بخواهید به کشورتان برگردید...؟ بنعیسی سرتکان میدهد که «کارمان که تمام شود میرویم، چون باید به کشور خودمان برگردیم. امامرضا (ع) را در قلبمان میگذاریم.»
بعد دستهایش را قدر اینکه بخواهد بزرگی کسی را بغل بگیرد، در فضا باز میکند؛ رو به زینب؛ «یک عکس خیلی بزرگ از ضریحش را در پذیرایی خانهمان میزنیم و هروقت دلمان خواست؛ دلمان گرفت جلویش میایستیم و با امام رضا (ع) حرف میزنیم!»
اینها را راست میگویند، چون بنعیسی کسی است که به گفته خودش «امامرضا (ع) مولا و سیدم است. من یک شانس در زندگیام دارم و آن این است که هر روز وقتی از زیرگذر حرم رد میشوم تا به دانشگاهم در خیابان مصلی بروم، میتوانم به امام رضا (ع) سلام کنم.
این شانس خیلی بزرگی است.» حتما روزی در خانهای در کامران دو نفر دست به سینهمیشوند که «السلام علیک یا علیبن موسیالرضا (ع)».
* این گزارش شنبه ۱۳ تیـر ۱۳۹۲ در شماره ۶۰ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.