آدمها از جنگ، تصویرهای متفاوتی به ذهن دارند و حسوحال امروزشان به یکی از همین تصاویر بازمیگردد. حسوحال برادرانه از ۳۰ سال دوری، حسوحال خواهرانه از سالها دلتنگی، نگاه پرپرسش مادرانه... اینها را در خانه یادگاران جنگ و حماسه بیشتر میتوان حس کرد.
خانه شهید «ابوعلی» در امامرضای ۳۷ قرار دارد. «ابوعلی» لقب شهید «محمدحسین اَحسن» متولد ۱۳۳۵ عراق است؛ از خانوادهای که مجبور به مهاجرت به عراق میشوند و بعد هم دولت وقت عراق در سالهای قبل از پیروزی، آنها را مجبور به بازگشت به ایران میکند و آنها هم تمام زندگیشان را آنجا میگذارند و راهی ایران میشوند تا دوران تازهای را تجربه کنند.
میزبانی این خانه را هنوز هم «کاظمیه احسنپور»، مادر خانواده عهدهدار است؛ دلاورزنی که اگر بیماری فراموشی این روزها نبود، میگفت: دوری از فرزند و جگرگوشه چقدر برای روزهای مادرانه، سخت و دردناک است.
«زهرا اَحسن» چند سال کوچکتر از محمدحسین است. او تنها دختر خانواده است و بهگفته خودش، رابطه خواهر و برادری او در بین هفت برادرش با محمدحسین صمیمیتر از بقیه بوده است. او از آنروزها چنین میگوید: «خیلی با هم دوست بودیم. من و صاحب و محمدحسین روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در بیشتر راهپیماییها و پخش اعلامیهها با هم بودیم، تاجاییکه ساواک به ما حساس شده بود. خیلیوقتها هم تحتتعقیب قرار میگرفتیم. پای ساواک و ماموران شاه به خانه ما هم باز شد، اما خداراشکر همهچیز ختم به خیر شد.»
تعریف میکند: «زمان جنگ که محمدحسین در جبهه بود، هر وقت برای دیدن ما میآمد، وقت برگشتنش به منطقه که میشد، در دلم آشوب بهپا میشد، اما به روی خودم نمیآوردم. از فکر اینکه بخواهم محمدحسین مهربان را از دست بدهم، هراس داشتم. غیر از مهربانی زبانزدش، دلرحمیاش هم به خاطرم مانده است. در برخورد با همه، تبسم از روی لبش جمع نمیشد. برای پیر و جوان احترام قائل بود. زمان زلزله طبس با تمام مشغلههای کاری که داشت، جزو اولین نفراتی بود که به یاری زلزلهزدگان شتافت و چند هفته هم در آنجا بود، حتی بعدها از مادرم شنیدم که زمان طاغوت، وقتی کارگران شرکت نفت اعتصاب کرده بودند و مردم به آنها کمک میکردند، او هم بخشی از حقوقش را به آنها میداد و کسی جز مادرم از این جریان خبردار نشد.»
«قبل از انقلاب در روزهای فرار سربازان از پادگانها، با کمک چند نفر دیگر لباس و کفش میخرید و به سربازان میداد تا مأموران رژیم، آنها را شناسایی نکنند و بعد از پیروزی انقلاب، چند گونی چکمه در مغازهاش بود. در دوران جنگ و جبهه خیلی از دوستانش دوست داشتند به واحد خمپاره بروند؛ چون بوعلی آنجا بود. همرزمانش میگفتند اگرچه او مسئول همه توپهای خمپاره انداز و مهمات و تسلیحات سپاه در جبهه سوسنگرد بود، همیشه میگفت: دلم میخواهد مثل بقیه برادران باشم و بروم دیدهبانی.»
خانم احسن علاوهبر خاطرات محمدحسین، از خاطرات پدر و مهربانیهایش نیز میگوید؛ سالهایی که در جنگ بود و در عملیات کربلای ۲ پایش را روی مین از دست داد و درنهایت بهخاطر عارضه آن، به پسر شهیدش پیوست.
هادی احسن، متولد ۴۸ در جایگاه فرزندی، گفتنیهای بسیاری از پدر و برادرش دارد. پدرش «علی اَحسن» ساده و مردمی و بیتکلف بوده و در ِخانهاش همیشه به روی میهمان باز و اهل بازار و محل او را میشناختهاند. هادی با تاکید میگوید: «پدرمان آدم خوشبرخوردی بود و همه کارها را با شوخی و خنده برگزار میکرد؛ خُلقی که بیش از همه به محمدحسین رسیده بود.»
او بعد از گفتن اینها میرود سراغ جریان متفاوت زندگیشان؛ «خانواده ما جزو مهاجرانی هستند که در زمان کشف حجاب به عراق مهاجرت کردهاند. همه ما متولد نجف هستیم. پدرم آنجا کارخانه ریسندگی و بافندگی داشت و وضع مالی نسبتا خوبی داشتیم، اما تهدیدهای دولت حاکم برای بازگشت ما به ایران، ما را مجبور به حراج زندگیمان کرد. درنهایت هنگام برگشت جز طلا و مقداری پول، حق آوردن چیزی را نداشتیم. در سال ۵۰ با همان سرمایه محدود، راهی ایران شدیم.
پدرم ۲۰ سال خادم حرم حضرت علی (ع) بود؛ برای همین اصرار داشت حتما شهری را برای اقامت، انتخاب کنیم که مذهبی باشد و روی این اصل، مشهد را برای اسکان انتخاب کرد و با همان میزان سرمایهای که داشتیم، پدرم در خیابان امامرضا (ع) منزلی خرید و خادم حرم حضرت رضا (ع) شد. ترک زادگاه و مکانی که سالها به آن عادت کرده بودیم و سختیهای مسیر باعث شد که هم از دولت عراق دلگیر باشیم و هم تحمل شرایط خفقان ایران، برایمان سخت باشد. این بود که از همان ابتدا از مخالفان رژیم شاهنشاهی در ایران شدیم.»
بعد از برگشت به ایران هریک از اعضای خانواده اَحسن، کاری را در پیش گرفتند. محمدحسین هم درس و مدرسه را رها کرد و بهدنبال کار رفت. آن زمان پوستینفروشی مرسوم بود و او سه حجره پوستینفروشی را اداره میکرد. یکی در بازار سنگتراشها، یکی در پاساژ مشعل (بازار مرکزی) و حجره دیگرش هم در فلکه آب بود.
کمکم جریان بیدار شدن مردم و همراهی با هم برای ایجاد یک انقلابِ تازه، پیش آمد. صاحب و محمدحسین از مخالفان سرسخت رژیم طاغوت بودند و از اولین تظاهرکنندگان در مشهد که در تمام جریانات انقلابی حضور داشتند. این حضورشان سبب شده بود ساواک به آنها حساس شود و حتی چندبار بهدنبال اعلامیههای امام، پایشان به منزل ما هم باز شده بود، اما نتوانستند چیزی پیدا کنند و ناکام برگشتند.
محمدحسین بیشتر وقتش را برای فعالیتهای انقلابی میگذاشت و برای اینکه در شرایط خفقان آن روزها تعطیلی مغازهها شکبرانگیز نشود، اداره آنها را به من و قاسم واگذار کرده بود و خودش بیشتر نظارت میکرد؛ حجرههایی که محمدحسین با شروع جنگ و بدون هیچ اطلاعی، آنها را به فروش گذاشت و در همان سالهای ابتدای جنگ، پولش را به صندوقهای کمک به جبهه داد. هادی برایمان میگوید: «محمدحسین حتی لحظهای از کمک به انقلابیان غافل نبود و همانطور که خواهرم تعریف کرد، در زمان فرار سربازان ارتشی برای اینکه شناسایی نشوند، به آنها لباس میداد؛ ماجرایی که عوامل رژیم از آن بو برده و محمدحسین را شناسایی کرده بودند. فکر میکنم پیروزی انقلاب برای محمدحسین بیشتر از هرکس دیگری خوشحالکننده بود، طوریکه زمان برگشت امامخمینی به ایران، او به تهران رفت و حامل عکس بزرگ امام در مراسم آمدن ایشان بود.
بعد از انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی، محمدحسین و صاحب، جز اولین کسانی بودند که از خانواده ما داوطلب رفتن به خط مقدم شدند. خبر شهادت صاحب بهخاطر شدت مجروحیتی که در یکی از عملیاتها داشت، قبل از محمدحسین به ما رسید و ما خودمان را برای برگزاری مراسم آماده کرده بودیم که مطلع شدیم صاحب، شهید نشده و بهخاطر مجروحیت شدید در بیمارستان بستری است.»
هادی احسن بعد از اینها به جریان شهادت محمدحسین میرسد که بهگفته همرزمانش، فرمانده پدافندی شجاع و جسور بود. میگوید: «محمدحسین همیشه آرزو داشت ترکش در سرش بخورد و بهقول خودش زود راحت شود. این را در یکی از نوارهای صوتی که برایمان فرستاده بود، عنوان کرده بود و دقیقا همان اتفاقی افتاد که همیشه آرزویش را داشت. در ۲۰ بهمن ۱۳۶۰ در تنگه چزابه ترکش به گیجگاه او خورده بود. روزی که برای تحویل گرفتن پیکر محمدحسین به معراج رفتیم، انگار به خوابی عمیق و راحت فرورفته بود. بعد از شهادت او، برادرم قاسم بیش از همه متاثر شد، به اندازهای که بهخاطر افسردگی تا چند وقت صحبت نمیکرد.»
حالا نوبت قاسم بود که سنگر را خالی نگذارد. او به جبهه رفت و تا آخر جنگ هم ماند. قاسم آرپیجیزن بود و در یکی از عملیاتها مجروح شد. گویا در حال زدن آرپیجی، ترکشی به پشت گردنش میخورد و از شدت درد روی آن میافتد. آرپیجی وقتی شلیک میشود، شبیه گلولهای آتشین داغداغ است. او نمیتوانسته سرش را بلند کند؛ برای همین بینیاش میسوزد. حالا قاسم افتخار جانبازی ۴۰ درصد را دارد.
هادی تعریف میکند: «بعد از شهادت محمدحسین، هر شش برادر به خط مقدم رفتیم. پدر هم مدتی در عملیاتهای مختلف حضور داشت تااینکه در عملیات کربلای ۲ پایش روی مین رفت و همین موضوع باعث بستری شدنش در بیمارستان و قطع پایش شد، با این حال روحیه خیلی قوی و مثالزدنیاش باعث تعجب همه شده بود.»
هادی احسن حرفهای زیادی برای گفتن دارد که فرصتی برای بازگو کردن همه آنها نیست، فقط تاکید میکند که این نکته را برای التیام دردهای خانواده شهدا حتما قید کنید که: «برخی اشخاصی که جنگ را ندیدهاند و احساسی به آن ندارند و با روحیات و منش رزمندگان آشنا نیستند، این بهتان را به خانواده شهدا و کسانی که در جبهههای سوریه و لبنان میجنگند، میزنند که آنها برای پول رفتهاند. آنها شاید ندانند که در تاریخ کشور ما محمدحسینهای زیادی هستند که هم پول و مال و سرمایه و هم جانشان را برای اسلام میگذارند.»
اما سالهای جنگ برای «صاحب اَحسن»، پسر دیگر خانواده و همراه همیشگی محمدحسین، یک تن پر از ترکش و ۷۰ درصد جانبازی به همراه داشته است. برای «صاحب» فقط یک چیز افتخار بهحساب میآید؛ شهادت و بس. او هنوز هم برای رسیدن به آرزویش، در جبهه دفاع از حرمین تلاش میکند. او متولد ۱۳۳۹ است و از همان روزهای ابتدایی جنگ همراه محمدحسین بوده. در سالهای بعد از انقلاب به استخدام دانشگاه درمیآید و بهواسطه جنگ و حضور در عملیاتهای مختلف به سپاه میپیوندد.
صاحب میگوید: «با شروع جنگ و بعد از سخنرانی آیتا... حائری در مشهد که خطر جنگ و اهمیت دفاع را گوشزد میکرد، سوار قطار شدیم و بعد از آموزش مقدماتی در تهران، عازم منطقه شدیم.» صاحب از اشتیاق و اخلاص محمدحسین برای فعالیتهای انقلابی، خاطرات زیادی دارد. موقع انتشار و توزیع رساله امام در مشهد و زمانی که شخصیتهای برجسته مبارزاتی (آیتا... خامنهای، هاشمینژاد، طبسی و...) را دستگیر کرده بودند، او و محمدحسین در حسینیه آیتا... شیرازی متحصن شده بودند و این تحصن ادامه داشت تااینکه رژیم مجبور به آزادی آنها شد. صاحب از دفاع خرمشهر یادش میآید و جنگ ایذایی. میگوید: «نفرات ما در آن عملیات به اندازه کافی نبود و بهمنظور سرگرم کردن و فریب دادن دشمن، جنگ ایذایی راه انداختیم.
آن عملیات بعد از نماز ظهر شروع شد و تا شب ادامه داشت که عصر همان روز بهشدت از سه ناحیه مجروح شدم. خونریزی شدید و ضعف و مصدومیت من به اندازهای بوده که بدن من بههمراه اجسادشهدا به عقب خط برگردانده میشود و در وقت حمل، رزمندگان متوجه میشوند که نبض من هنوز میزند. بعد از این جریان فوری به بیمارستان انتقال داده میشوم. ترکشهای دشمن تا نزدیکیهای نخاعم پیش رفته بود و همین موضوع روی اعصابم هم تاثیر گذاشته است.»
صاحب بعد از بهبود نسبی دوباره به منطقه برمیگردد. او اعتقاد دارد که برای حفاظت از انقلابی که خودمان تشکیل دادهایم، باید تا پای جان بایستیم. خوشحال است که بعد از پیروزی انقلاب، تعداد مروجان اندیشههای امام در عراق روز بهروز بیشتر میشود و این را که ما توانستهایم انقلاب را به دیگر کشورها صادر کنیم، یک امتیاز بزرگ میداند؛ انقلابی که با اقتدار رزمندگان شجاع به اینجا رسیده است.
صاحب احسن هنوز هم برای دفاع از حرمین در این خط حضور دارد. او صحبتهای آخرش را هم به برادر شهیدش ختم میکند و میگوید: «محمدحسین، فرمانده پدافند و عهدهدار ادوات بود. برای شناسایی خاک و موقعیت مکانی نزدیک دشمن، در یکی از عملیاتها کاری برایم پیش آمده بود که باید با او مشورت میکردم. تماس گرفتم. خیلی دیر و سخت پاسخم را داد. از او خواستم که برای چند لحظه به پشت خط بیاید که او گفت: اینجا آنقدر به دشمن نزدیک است که حتی نمیتوانم انگشتم را بالا بیاورم.»
* این گزارش در شماره ۲۱۱ سه شنبه ۶ مهر ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.