با اینکه به موعد عقدکنانش زمانی نمانده و همه کارها تلنبار شده است، دست و دلش به کار نمیرود. هول و دلشوره به جانش افتاده و امانش را بریده است. ترس از هزینههای پیش رو، لحظههایش را پراضطراب کرده است، آن هم در روزهایی که برای رسیدنشان لحظهشماری میکرد. دلش نمیخواهد خاطره شیرین این روز از کَفَش برود. یاد حرف مادربزرگش میافتد؛ «اگر میخواهید از تکتک لحظههای زندگیتان بهره ببرید، با لذت آن را سپری کنید.»
بلند میشود و اولین قدم را با خرید حلقه برمیدارد. زندگی خیلی از عروسها و دامادها با خریدهای مراسم عروسی، شکل جدی به خود میگیرد. خرید عروسی مرحلهای از آغاز زندگی مشترک است که از فقیر تا غنی، ناگزیر، با آن درگیرند.
برای برخی، اجرای تشریفات این مرحله هم واجب است و بعضی خلاصه و کوتاه آن را به انجام میرسانند. خاطرات مشترک بسیاری از زوجها از ویترینهای طلافروشی بازار بزرگ مفتح و خرید حلقههای عقد و عروسی شروع شده است؛ بههمیندلیل پا به این خیابان میگذاریم تا قصه آنها را بشنویم.
زرق و برق زندگی در خیابانی که همه در آن، در تکاپوی خرید و فروش هستند، تماشایی است. معمولا در روزهای نزدیک به اعیاد و مناسبتها، خرید عروس و داماد بیشتر میشود و امروز مغازههای لوکس زرگری تقریبا از مشتری، خالی است.
از بین فروشندگان، کسی حاضر به گفتوگو نیست؛ یا حوصله ندارند یا گفتوگو به نظرشان بیفایده است. یک مسیر را چندبار طی میکنیم. آنهایی که راضی به حرفزدن میشوند، یک عبارت مشترک را تکرار میکنند؛ اینکه در این دوره و زمانه ازدواج خیلی جرئت میخواهد.
در یک زرگری، زوجی جوان را مشغول خرید میبینیم. حمید چند روز دیگر سر سفره عقد مینشیند. دانشگاه را که تمام کرد، خانواده برایش آستین بالا زدند. مریم از اقوام دور خانواده مادریاش است. مراسم خواستگاریشان خیلی زود به نتیجه رسید و اولین کاری که تصمیم به انجام آن گرفتهاند، خرید حلقه است. قرار عقدشان عید قربان است.
حمید میگوید: پدرم سالها پیش به رحمت خدا رفت. من کوچکترین و جسورترین پسر خانوادهام؛ هیچکدام از برادرهایم بهخاطر ترس از هزینهها، تن به ازدواج ندادهاند. چندنفری که در زرگری حضور دارند، به افتخار حمید دست میزنند. مریم مثل همه دخترها که وقتی عاشق میشوند، مسائل دیگر برایشان کمرنگ میشود، سنگینی و سبکی حلقه برایش تفاوتی ندارد. با ذوق میگوید: مهم این است کنار هم باشیم.
کل خرید آنها میشود ۳ میلیون و ۴۰۰ هزارتومان. داماد، پیشانی و دست مادرش را میبوسد که مثل همیشه فداکاری کرد و حاضر شد از انگشتر قدیمیاش بگذرد تا او آن را خرج مراسم عروسیاش کند.
خیلی از مغازهها از صبح هنوز چیزی دشت نکردهاند. محمدرضا خدابخشی فروشندهای است که میگوید: بازار زرگرها هیچوقت اینقدر کساد نبوده است. مثلا الان فصل عروسی است! اگر داماد دستش به دهانش برسد، میتواند یک حلقه و النگو بخرد. البته خیلیها از خیر آن هم میگذرند و حق هم دارند. شما این بازار را مقایسه کنید با بازارهای قدیم که یک عروسی، چندخانواده را درگیر میکرد و سهچهار خانواده برای خرید طلا میآمدند.
در همه مغازهها قیمت طلا روی تابلو نمایش داده شده است. با اینهمه انگار عادت شده است؛ در را که باز میکنیم، اول از قیمت میپرسیم. گپوگفتمان با مهدی خسروی با سفارش یک حلقه با قیمت مناسب شروع میشود. دستهای مهدیآقا بعد از سالها کار، حکم ترازو را دارد. انگشتر را روی دست میچرخاند؛ دقیقا همان وزنی را میگوید که ترازو نشان میدهد. قیمت ۴ میلیونو۳۰۰ هزارتومان.
مهدیآقا زمانی را به یاد میآورد که طلا گرمی ۴۰ هزارتومان به فروش میرسید. تعریف میکند: در قدیم، خانوادههایی که بضاعت مالیشان کمتر بود، برای رونمایی به عروس انگشتر میدادند. یک مجلس که پیش میآمد، کلی انگشتر میفروختیم و بعد دوباره همانها را میآوردند برای فروش.
حالا عروسها و دامادها توان خرید یک حلقه را هم ندارند. اگر فداکاری پدرها و مادرها نباشد، جوانان نمیتوانند حرف ازدواج را بزنند. ما خیلی وقتها شرمنده آنها شدهایم. شما خودتان را جای ما بگذارید؛ پدر داماد یواشکی رو میاندازد که مبلغ را قسطی پرداخت کند؛ آدم ناراحت میشود.
احمد فرزنددوست همانطورکه قاب حلقههای جورواجور را میگذارد پیش چشممان، تعریف میکند: من دوسال بعداز باز کردن مغازه، ازدواج کردم. سال ۱۳۸۴ بود. دو حلقه برای خودمان انتخاب کردم که با هم فرق میکردند. حالا مد شده که حلقهها را ست برمیدارند.
قدیم اعتقاد داشتند که شگون ندارد حلقه ازدواج را بفروشند؛ به همیندلیل خیلیها که بعداز عروسی، سرویس طلا و کادوها را میفروختند، حلقهها را نگه میداشتند. همهچیز آن روزها با حالا فرق میکرد.
زوجی را میشناسم که نان شب نداشتند و دار و ندارشان را فروخته بودند، به جز حلقهای که روی انگشت چپ دست مینشیند و نباید تکانش داد.
گذر سالها، تجربه احمدآقا را زیاد کرده است، خودش معتقد است از نوع حرفزدن عروسها و دامادها میتواند حدس بزند برای زندگی هم ساخته شدهاند یا نه. تعریف میکند: مدل صحبت همهچیز را لو میدهد. خوب میتوانم بفهمم که مناسب زندگی هم هستند یا نه. حتی از نوع انتخابشان میتوان شغل و حرفه شان را حدس زد.
احمدآقا با اشاره به دو حلقه رینگی ساده، حرفش را ادامه میدهد: اینها را که میبینید، معمولا تحصیلکردهها و قشر فرهنگی انتخاب میکنند؛ معمولا این تیپ افراد زیاد سخت نمیگیرند و راحت انتخاب میکنند. امان از روزی که مشتری بدقلق باشد! هزاربار قابها را بالا و پایین میکند و آخرش هم رضایت به خرید نمیدهد.
احمد پورنامدار از زرگرهای قدیمی خیابان مفتح است؛ از همان دست آدمهایی که اعتقاد دارد خریدن طلا اگر استطاعت مالی باشد، باید طبق شئونات انجام شود و اگر استطاعت مالی نبود، نباید سخت گرفت و اصل این است زندگی شیرین باشد. او چند بار این جمله را تکرار میکند: از همان اول صداقت داشته باشید و به هم راست بگویید.
تعریف میکند: خانوادههایی را سراغ دارم که دو حلقه امانی بردهاند و مراسمشان که تمام شده است، آن را برگرداندهاند و حالا و پساز سالها عروس و داماد زندگی آرامی دارند.
او معتقد است: رسوم گذشتگان بیحکمت نبود و خرید طلا را هم به این خاطر مرسوم کردهاند که هم عزت و احترامی برای عروسخانمها و هم پشتوانه مالی آنها باشد.
مسعود انتظاری هم سالها زرگری را در این خیابان تجربه کرده است و میداند حالا نقرهفروشیها بازارشان داغتر از زرگریهاست. مسعودآقا که در کار طلا و شمش و... است، میگوید: درست است قیمتها بالاست، اما هنوز هم خانوادههایی هستند که ساده میگیرند. به قول معروف ساده بگیریم، شیرین میشود.