سکههای کوچک و بزرگ یکریالی تا دویستتومانی را مثل یک رومیزی روی میز کارش پهن کرده و یک شیشه رویش چسبانده است تا نظمشان به هم نریزد. قصه سکهها را که میپرسیم، او را به روزگاری میبریم که هنوز، هم یکقران و ۱۰ شاهی اعتبار داشت و هم ریش. میتوانست بهخاطر یک پنجقرانی که به اتوبوس میداد تا او را از وکیلآباد به شهر بیاورد، ریش گرو بگذارد و پول قرض بگیرد.
خاطره آن روز را هم برایمان تعریف میکند، اما ما دنبال روایت دیگری از این پیرمرد رنگفروش هستیم؛ روایتهایی از رنگ و فرش، از بازار عباسقلیخان، از پایینخیابان و همه آن چیزهایی که ریسمانش به جوانی او پیوند خورده است.
در هفتادویکسالگی قفل در تنهاحجره روپای طبقه دوم سرایی را صبحبهصبح باز میکند که به گفته مردم دویست سال عمر دارد. چایی دمکردهاش روی کتری گرمای بخاری را به جان میخرد. گاهی از پشت میز بلند میشود و استکانها را پر میکند. زمان در این دیوارها عجلهای ندارد؛ همانطور که سیدحسن موسوی برای هیچ کاری شتاب نمیکند.
چشمهای کنجکاو تازهواردها روی قفسهها راه میرود و حاجی یکییکی توضیح میدهد: آن سود سوزآور است که توی صابون هم میریزند و چشم را میسوزاند، آن برای سفیدکردن نخ به کار میرود، آن موبر است و در دباغی استفاده میشود. زمان قدیم به آن سنگ جهنم میگفتند.
روزگار قدیم در هر خانهای یک دار قالی برپا میشد که رنگشان را از ما میخریدند. بیست سال میشود که دیگر خبری از رنگهای قالی نیست. الان بیشتر رنگ پشم، رنگ لباس و مواد شیمیایی میفروشم. نزدیک به ساعت ۱۲، عازم میشود تا خودش را به خانه برساند؛ برنامهای که هر روز تکرار میشود، ساعت ۸ تا ۱۲ حضور در همین حجره کهنسال است و سپس عزیمت به خانه تا روز بعد.
رنگهای در معرض فروش، بیشتر شیمیایی است. پوست گردو و پوست انار و اسپرک و چند رنگ دیگر تنهارنگهای گیاهی است که حاجی در قفسههایش هنوز آنها را به مشتری میفروشد. ۵۸ سال است که شغلش همین است.
سیدحسن از کودکی با گرههای قالی بازی کرده و قالیبافی را خیلی زود آموخته است. از ششسالگی پای دار قالی همسایه و آشنا کارگری کرده و در دوازدهسالگی با گرفتن مدرک ششم ابتدایی از بشرویه به مشهد آمده است. مادرش خیلی اتفاقی و برای خرید رنگ قالی، او را به حجره رنگفروشی کسی برده که همنام پسرش بوده است. همانجا آقای تاجر به او پیشنهاد کار داده و سیدحسن موسوی کوچک پادوی حاجسیدحسن موسوی بزرگ شده است!
سیدحسن کوچک آنقدر پرتلاش و بهقاعده کارش را به انجام رسانده که خیلی زود به همهکاره این تاجر رنگ تبدیل شده است. رنگها از کشورهای اروپایی مانند هلند و آلمان و لهستان و فرانسه و دیگر کشورها به حجره حاجی میآمدهاند و زیر دست سیدحسن فروخته میشدهاند.
سیدحسن خاطرات جالبی از جوی خیابان یادش است. این نهر که از آب چشمهگیلاس جریان داشته است، از بالاخیابان وارد صحن مطهر رضوی میشده و پس از عبور از آن، در جوی پایینخیابان میریخته است؛ جویی که محور بسیاری از کار و پیشهها بوده است. زمانی که قرار بود درختهای تنومند و کهنسال نهر خیابان را از زمین بیرون بکشند، تانکهای ارتش به مدد شهرداری آمدهاند.
زنجیر پهن دور کمر پیردرختان تهخیابان سفت میشد و ماشین جنگی با همه قوایش تلاش میکرد ریشههای قدیمی درختان چنار را از دل خاک بیرون بکشد؛ صحنهای غمانگیز و حماسی که جان فرسوده درختان پایینخیابان را گرفت و برای نوجوانی حاجی تماشایی بود: درختان سرسبز تهخیابان را با زور زنجیر از خاک کشیدند تا روی جوی آب را ببندند. پیش از این در شهر ما اگر کسی میخواست درختی را بکَند، چند نفر با تبر جمع میشدند و به درخت ضربه میزدند. این صحنهها برایمان جدید بود.
او سال ۱۳۴۵ خورشیدی و قصه پوشاندن نهر خیابان را خوب به خاطر دارد. سروصورتش از گرد قرمز پوشیده شده بود. او را به پای شیر فشاری کاروانسرای امامجمعه و سپس حمام امامجمعه که در همسایگی حجرهشان بود، راه ندادند. کارگری همانجا در حال آبدادن سیمان تازه روی جوی خیابان بود. سیدحسن به کارگر پنج قران داد که بگذارد زیر شیلنگ آبش برود. تنکهاش را پوشید و گرد قرمز را شست.
ماجرای دیگری که خاطرات قدیم مشهد را به چاه فراموشی گسیل کرده، تخریب اطراف حرم برای ساخت فلکه حضرت در زمان ولیان است. حجره فروش رنگ نخ حاجیموسوی با تخریب حجره به کوچه عسکریه نقل مکان کرده است. او پس از این اتفاق با استادش یک قرار ششماهه گذاشت که پس از آن دیگر برای خودش کار کند. میگوید: بد میدانستم که کار مردم را یکباره رها کنم. ششماه به او مهلت دادم تا کسی را جای من بگذارد.
پس از ششماه در سال ۱۳۶۲ سیدحسن حجرهای در بازار عباسقلیخان خرید؛ جایی که صنف نخفروشی و قالیفروشی در کنار مشاغلی مانند فروش چای مشغول به کار بودند. آن زمان حاجی خداخدا میکرد که بتواند یکجا در این سرای بزرگ بیابد. جاگرفتن در میان کاسبان این سرا به همین راحتی نبود. بازار برووبیایی داشت که نگو و نپرس.
شانس یار سید شد تا یک موقعیت خوب نصیبش شد و حجره کنونیاش را از قهوهچی بازار خرید. سیدحسن از جنس کم شروع کرد. چند کیلوگرم از هر رنگ آورد و در قفسهها گذاشت. مشتریهایش هم بیشتر زنان قالیباف شهرستانی بودند. البته نام نیک او در حجره استاد به کمکش آمد و خیلی زود آوازه افتتاح مغازهاش به مشتریهای سابق در شهرستانهای مختلف رسید تا آنها دوباره سید را بیابند و با او معامله کنند.
کاروبارش سکه شد و شرکتهای تهرانی نیز مستقیم برای خود او رنگ میفرستادند. کارش تا جایی رونق گرفت که نامش بالای نام استادش آمد. او حتی مدتی رنگ نخ صادر میکرد و بانوان ترکمنستانی مشتریان دائمیاش بودند. با شروع موج تحریمها و بالارفتن گاهوبیگاه قیمتها، حاجی تصمیم گرفت فعالیتش را کم کند. رابطهاش را با مشتریان عمده قطع کرد و به خریداران جزئی قناعت کرد. «ما کارهایمان را کردهایم» تکیهکلام اوست که بگوید پیش از این خیلی تلاش کرده است.
در چندساعتی که آنجا هستیم، چندبار تلفن مغازه یا گوشی همراهش به صدا درمیآید و از شهرستانها سفارش رنگ میگیرد. رنگها را از قفسههای چهلساله مغازهاش برمیدارد و کنار میگذارد. تا ظهر نشده است آنها را به باربری میسپارد تا مشتریهایش هرچه زودتر در مقصد تحویل بگیرند. بعد هم چرتکه چوبی کهنهاش را از گوشه مغازه برمیدارد و حساب مشتریاش را جمع میبندد و آن را گوشهای مینویسد.
آنچه نگاه ما را کنجکاو میکند، خطوط عجیبی است که سیدحسن برای حساب مشتریانش میکشد و توضیح میدهد که خط سیاق است. بعد هم دفتر حسابش را بیرون میکشد و اعدادی را که با خط سلجوقی نوشته است، برایمان میخواند. سیاق، خطی که صفر و اشتباه ندارد، مخصوص کاسبان و بازاریهای قدیم است.
او جزو اندکبازاریهایی است که نهتنها خط سیاق را میداند، بلکه هنوز دارد با آن کار میکند. گپوگفت شیرین ما با حاجیموسوی با نزدیکشدن به اذان پایان مییابد. حجرهاش تنها چراغ روشن است میان حجرههای بیفروغی که قفل درهایشان زنگ زده، در میان بازاری که جان ندارد و پارکینگ خودروها شده است.