کد خبر: ۲۴۹۶
۱۶ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

مبارزه علیه رژیم شاه از مدرسه

احمد عطایی‌مقدم و محمد ناظری‌توکلی از انقلابیون کم‌سن و سالی بودند که برای به ثمر نشاندن نهال نوپای انقلاب هر آنچه در توان داشتند در طبق اخلاص گذاشتند. از کشیدن تمثال دیو مانند محمدرضا شاه پهلوی تا پخش اعلامیه و تکثیر آن‌ و حضور پا به پای بزرگ‌ترها در راهپیمایی‌ها و تظاهرات. قرارمان برای گفت‌وگو با این دو انقلابی دیروز در یکی از روزهای سرد بهمن در منزل احمدآقا گذاشته می‌شود تا آنچه از آن روزها در خاطر دارند بازگو کنند.‌

 احمد عطایی‌مقدم و محمد ناظری‌توکلی از انقلابیون کم‌سن و سالی بودند که برای به ثمر نشاندن نهال نوپای انقلاب هر آنچه در توان داشتند در طبق اخلاص گذاشتند. از کشیدن تمثال دیو مانند محمدرضا شاه پهلوی تا پخش اعلامیه و تکثیر آن‌ و حضور پا به پای بزرگ‌ترها در راهپیمایی‌ها و تظاهرات. قرارمان برای گفت‌وگو با این دو انقلابی دیروز در یکی از روزهای سرد بهمن در منزل احمدآقا گذاشته می‌شود تا آنچه از آن روزها در خاطر دارند بازگو کنند.‌

 

حرف سیاست در محافل مذهبی

منزل احمد عطایی مقدم در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های خلوت و آرام مطهری‌جنوبی است. پسرعمه پدرش و هم‌پایه فعالیت‌های انقلابی‌اش نیز ‌میهمان این خانه است تا با هم یاد و خاطرات آن روزها را مرور کنند.

 احمدآقا ‌که چند سال دیگر به شصت‌سالگی می‌رسد، در ‌زمان سقوط رژیم پهلوی ۱۴سال بیشتر نداشت، اما از یکی دو سال قبل‌ از‌ شکل‌گیری تحرکات انقلابی، تا حدودی در جریان اتفاقاتی که در گوشه و کنار کشور رخ می‌داد، قرار گرفته بود: مرحوم پدرم آدم سوادداری نبود، اما به‌شدت مذهبی بود و اهل خدا و پیغمبر(ص). 

از همان بچگی هفته‌ای سه‌بار ‌من و برادرم را با خودش به مجالس دعای هیئت ‌«پیروان دین نبوی» در محله پایین‌خیابان می‌برد. اخبار مرتبط با امام‌خمینی(ره)، اعلامیه‌های ایشان و... هم ‌در همین مجالس به گوشم رسیده بود.

 

انقلاب را از مدرسه شروع کردیم

تحصیل در مدرسه راهنمایی جوینی محله بالاخیابان در سال57 ، روزهای طغیان احساسات احمد 14ساله ‌بود: سال اول راهنمایی که بودم جست و گریخته با بعضی دوستانم پای محفل برخی مراجع چون آیت‌ا... قمی و آیت‌ا... شیرازی می‌نشستیم. یک روز با یکی دو تا از بچه‌ها تصمیم ‌گرفتیم انقلاب را از مدرسه‌مان شروع کنیم.

زنگ آخر چند نفری شروع کردیم به شعار دادن «درود بر خمینی»، «مرگ بر شاه»، «ما شیر و موز نمی‌خوایم، ما شاهِ دزد نمی‌خوایم»

 برای همین بعد از زنگ آخر چند نفری شروع کردیم به شعار دادن «درود بر خمینی»، «مرگ بر شاه»، «ما شیر و موز نمی‌خوایم، ما شاهِ دزد نمی‌خوایم» و ... بچه‌ها هم یکی‌یکی به ما می‌پیوستند و جمعیتی صدنفری شدیم که به سمت دروازه طلایی شروع به حرکت و شعار دادن کردیم. در مسیر می‌دیدیم چطور مردم ما را نگاه می‌کنند و بعضی‌ها هم با ما هم‌صدا می‌شدند‌.

 

کشیدن نقاشی شاه با ترس و تشویق

اگر‌چه‌‌‌ در مجالس مذهبی، گاه زمزمه‌هایی از ‌طغیان و آشوب علیه رژیم‌ شنیده می‌شد، اما احمد کوچک‌تر از آن بود که معنای این حرف‌ها را درک کند‌.

 کشیدن تصویر محمدرضا شاه و تشویق شدن از سمت مدیران و معلم‌های وقت، از خاطرات دوران کودکی اوست: «از آنجا که پدرم به‌شدت آدم مذهبی‌ای بود، اسمم را در مدارس ملی-مذهبی علویه مرحوم عابدزاده نوشته بود. اما ‌بعد اتمام تحصیلات وقتی برای ثبت‌نام در دوره راهنمایی اقدام کردم، گفتند دوباره باید سال پنجم را امتحان بدهم.‌ سخت‌گیری‌ها ‌سبب شد سال چهارم و پنجم را دوباره بگذرانم.‌

معلم‌های مدرسه‌ خیلی زود به ‌استعداد خوب احمد در نقاشی کشیدن پی بردند و نتیجه‌اش این شد که مدیر مدرسه از احمد بخواهد نقاشی سیاه قلمی از محمدرضا شاه پهلوی بکشد. خودش می‌گوید: هم بچه بودم و شناختی از اتفاقات دور و برم نداشتم و هم به‌شدت از آقای شفیعی مدیر مدرسه که خیلی هم سخت‌گیر بود، می‌ترسیدم.

 همان روز بعد مدرسه به خانه عمه پدرم که پسرش محمد چند سالی از من بزرگ‌تر بود رفتم. او گفت یک مقوای بزرگ تهیه کنم و بعد شروع کردیم به طرح زدن. کار بسیار سختی بود. ‌آن نقاشی چند ساعت وقت من و محمد را گرفت، اما بعد در نهایت کار بی‌عیب و نقصی درآمده بود.

اردوی رامسر وعده‌ای بود که به احمد برای کشیدن آن اثر داده شد. نقاشی در ابعاد یک‌متر در 70سانت بود که چند روز پشت شیشه ورودی سالن مدرسه زده شد. بعد هم توی قاب رفت و زینت دیوار دفتر معلم‌ها شد. اردوی رامسر هم به حضور در میان منتخبان استقبال از شاه تقلیل می‌یابد: وعده اردوی رامسر‌ دروغی بیشتر نبود. 

یک روز گفتند فردا مرتب باشم که برای استقبال از شاه همراه با بچه‌های منتخب به جایگاه بروم. مسیر عبور شاه از خیابان تهران بود. سر تا سر خیابان دانش‌آموزان دختر و پسر ایستاده بودند. بعد از یک ساعت معطلی بالأخره خودرو شاه رسید و مثل باد از جلو ما رد شد. من فقط دیدم یکی از توی خودرو روباز دستش را سمت ما تکان می‌دهد. همین و بس‌!‌ خوشبختانه دیداری اتفاق نیفتاد.

 

بار دوم کاریکاتور شاه را کشیدم

نه تهدید و ارعاب و نه ترساندن از ساواک هیچ کدام مانع ادامه راه احمد و دوستانش نمی‌شود.‌ او یک‌بار دیگر دست به قلم می‌شود تا دوباره به کمک محمد یک نقاشی از شاه بکشد، اما این‌بار آگاهانه و رندانه: ابعاد کاریکاتور تقریبا همان ابعاد نقاشی کلاس چهارم دبستان بود اما کمی کوچک‌تر.

 نقاشی تمام قدی از محمدرضا پهلوی کشیدیم که در دستی گرز و در دست دیگرش شمشیری با ناخن‌هایی چنگال مانند داشت که از آن خون می‌چکید. آن سال‌ها صفحه اول کتاب‌های درس عکس شاه بود، همان را درآورده و به جایش نقاشی خودمان را زدیم.

 نقاشی تمام قدی از محمدرضا پهلوی کشیدیم که در دستی گرز و در دست دیگرش شمشیری با ناخن‌هایی چنگال مانند داشت که از آن خون می‌چکید

او داستان کتک خوردنش تا حد مرگ بر سر همان نقاشی را این‌طور تعریف می‌کند:‌ فردای آن روز کلاس‌ها که تمام شد دوباره با عده‌ای شروع به شعاردادن و راهپیمایی سمت خیابان آیت‌الله شیرازی کردیم. من همان نقاشی را جلو سینه گرفته بودم و پیشاپیش همه حرکت می‌کردم. 

یک لحظه یکی از بچه‌های درشت هیکل مدرسه که پدرش ارتشی بود، جلو آمد. مشتی محکم توی صورتم کوبید و بعد نقاشی را چنگ زد و پاره پاره کرد. بعد هم به جانم افتاد و شروع به کتک‌کاری کرد. یک نفر دیگر هم به کمر و ساق پاهایم محکم لگد می‌زد. تمام سر و صورتم از خون خیس شده بود.

 تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که خودم را به بی‌هوشی و مردن بزنم. این ترفند جواب داد. آن یکی که با لگد محکم به پهلویم می‌زد گفت ولش کن فکر کنم تموم کرد. بعد از فرار و دور شدن آن دو، مردم به سمتم آمدند و کمک کردند تا به خانه برسم.

 

درگیری خونین با چماق به دست‌ها

راه‌اندازی راهپیمایی در شهر قوچان را احمدآقا خوب در خاطر دارد. روز سردی که ‌خودروها از وانت گرفته تا ‌ژیان و خاور دور تا دور میدان‌ مجسمه ‌برای بردن تظاهرات‌کنندگان پارک کرده بودند:‌ از ساعت شش‌و نیم از خانه راه افتادم تا از قافله تظاهرات‌کنندگان جا نمانم. هم از جمعیت و هم از انواع خودروهای بزرگ و کوچکی که ‌ برای بردن مردم به‌ قوچان توقف کرده بودند.

 هنوز به قوچان نرسیده بودیم که دیدیم خودروها‌ کنار جاده متوقف شده‌اند. آنجا متوجه شدم برای اینکه خودروها در تظاهرات و درگیری‌های احتمالی ‌آسیبی نبینند، ادامه مسیر را نمی‌روند. مابقی راه را با پای پیاده به سمت میدان اصلی شهر قوچان راه افتادیم و شروع به شعار دادن کردیم.

 در میان شور و حال شعار دادن، یک لحظه عده زیادی چماق به دست را دیدیم که به سمت ما می‌آیند‌. درگیری که بالا گرفت، تظاهرات‌کنندگان هر کدام به سویی پراکنده شدند. آن روز تعداد زیادی دست و پا و سر شکسته داشتیم که تقریبا همه را به بیمارستان امام‌رضای مشهد انتقال دادند. 

وقتی به خارج شهر آمدیم با صحنه‌ای روبه‌رو شدیم که برای چند لحظه ماتمان برد. خودرویی نبود که با ‌چوب و چماق شیشه‌هایش خرد نشده باشد. بعضی خودروها هم پنچر شده بود. بعد ساعت‌ها سرگردانی و معطلی بالأخره موفق شدم‌ خودم را با خاوری به مشهد برسانم.

 

مردم مراقب حق الناس بودند

حق‌الناس موضوعی بود که به گفته عطایی‌مقدم علما و مراجع تقلید آن‌زمان به‌شدت به رعایت آن تأکید داشتند: ‌خاطرم هست در یکی از شلوغی‌های بالاخیابان‌ یک لحظه مردمِ هیجان‌زده با دیدن ‌خودرو ژیان آبی‌رنگی که مردی مرتب و کرواتی در آن نشسته بود، بر سرش ریخته و آن بنده خدا را از خودرو پایین کشیدند. 

منشأ این حرکت هم ‌فریاد یک نفر بود که داد می‌زد«ساواکی ساواکی»‌ و به خودرو اشاره می‌کرد. راننده را کشان‌کشان به یک سو کشیدند و در آنی دود سیاه، آسمان را پر کرد‌. یکی از جلوداران راهپیمایی و انقلابیون‌ که در همان نزدیکی بود با دیدن راننده ژیان فریاد زد: ‌«این بنده خدا نفوذی خودمان است، رهایش کنید.»

 بعد هم از مردم خواست برای اینکه حق‌الناسی به گردنشان نباشد، پول ژیانی را که به آتش کشیده شده بود جمع کنند. آن روز مبلغی سه برابر ارزش خودرو جمع شد. مورد دیگر از رعایت حق‌الناس خالی کردن فروشگاه ارتش قبل از به آتش کشیده شدنش بود. در آن ماجرا مبلغ اقلام موجود از نخود، برنج، چای و ... روی برگه‌ای نوشته ‌و روی درب دفتر مراجع تقلید زده شده بود تا هر کسی هر چه برده پولش را به دفاتر مراجع برگرداند.

 

درگیری مردم با ارتشی‌ها

یکی از خاطرات محمد ناظرتوکلی به چماق دست‌سازی برمی‌گردد که به گفته خودش، آن روزها از صد تا اسلحه کارسازتر بود: سر یک چوب چند لایه چرم را با میخ زده بودم تا خوب دست‌گیر باشد و ‌سُر نخورد. یک بند چرمی هم برایش‌ درست کردم تا در مچ بیندازم.

 انتهای چوب هم 7-8 تا میخ زده بودم که سر میخ‌ها از آن سمت چوب زده بود بیرون. تیزی میخ‌ها را هم با انبر‌دستی گرفته بودم.‌ روی چوب و سر میخ‌ها هم رنگ قرمز پاشیده بودم که از دور ‌خون را تداعی می‌کرد، اما در کل بیشتر برای ترساندن و البته دفاع از خود بود.

خبر که به گوش ارتشی‌ها ‌رسید هجوم نیروهای ارتشی‌ به سمت استانداری ‌آغاز شد. مردم برای نجات جان خود به گوشه و کنار فرار کردند

توکلی ماجرای درگیری در استانداری را برایمان تعریف می‌کند: در‌ استانداری مشهد قرار به سخنرانی بود. سیل جمعیت در محوطه ساختمان استانداری جمع شده بودند. سخنران تازه شروع کرده بود به صحبت که خودرو جیپ ارتشی که از قبل در‌ محوطه استانداری آمده بود، بدون توجه به جمعیت سر ‌راهش با سرعت به سمت درب خروجی خیابان بهار حرکت کرد.

 هرکسی که متوجه می‌شد و خودش را ‌به گوشه‌ای پرت می کرد، جان سالم به درمی‌برد، اما هر کسی هم که نتوانسته بود دست و پا شکسته به گوشه‌ای می‌افتاد. خونی بود که پشت سر جیپ ارتشی روی زمین روان شده بود. خودرو بیرون ‌ساختمان استانداری‌ به جدول ‌برخورد کرده و واژگون شد. 

مردم خشمگین به سمت خودرو رفته و ارتشی درجه‌دار را از خودرو بیرون کشیدند و تا می‌خورد او را زدند. خبر که به گوش ارتشی‌ها ‌رسید هجوم نیروهای ارتشی‌ به سمت استانداری ‌آغاز شد. مردم برای نجات جان خود به گوشه و کنار فرار کردند. عده‌ای هم از جمله خود من از روی نرده‌های بیمارستان به د‌اخل محوطه پریدند. بیمارستان امام‌رضا(ع) تا شب پر شده بود از مردم انقلابی.

کودکان رنجور، قربانی یک‌دسیسه

بیمارستان امام‌رضا(ع) گوشه‌ای دیگر از روایت قصه انقلاب است که‌ توکلی به آن اشاره می‌کند: بعد از پیوستن پزشکان و پرستاران بیمارستان امام‌رضا(ع) و اعلام همراهی با مردم، عده‌ای از چماق به دست‌ها و شاه‌دوست‌ها برای شکستن‌ نرده‌ها و یکی از درب‌های‌ باغ بیمارستان وارد محوطه شده و به بعضی بخش‌های بیمارستان حمله کرده بودند.

 با هجوم چماق به دست‌ها در بخش کودکان اتفاقات دلخراشی در آنجا رخ داده بود. من خودم آنجا نبودم؛ اما خبر تیراندازی و شهادت و مجروح شدن چند کودک بستری در آن بخش به گوش ما رسیده بود. وقتی خبر به مراجع و انقلابیون رسید، به سمت بیمارستان راه افتاده بودند و در مسیر از مردم می‌خواستند با آن‌ها همراه شوند.

 رهبر معظم انقلاب، آیت الله واعظ طبسی، آیت‌الله مروارید و ... از جمله شخصیت‌هایی بودند که با گذشتن از سد مأموران رژیم وارد محوطه بیمارستان شده و در آنجا تحصن کرده بودند. تحصنی که بیشتر از 10روز طول کشید.

 در این روزها بیمارستان امام‌رضا(ع) یکپارچه پر از شور و حال انقلابیون و پزشکان و کادر درمانی بود که به نیروهای مردمی پیوسته بودند.‌ در حقیقت ‌بیمارستان به پایگاه و کانون‌های اصلی مبارزه مردم مشهد تبدیل شده بود. ‌من هم با هم‌محله‌ای‌ها با همان چماق معروف در محوطه بیمارستان گشت‌زنی می‌کردم.


جواد،‌ سرمنشأ کارهای انقلابی ما شد

حرف و خاطرات روزهای انقلاب گل انداخته و هر خاطره، یادآور خاطره‌ای دیگر است. ‌محمد ناظری توکلی آرام گوشه‌ای نشسته و هر از گاه با سر گفته‌های احمدآقا را ‌تأیید می‌کند. او که از احمد آقا چندسالی بزرگ‌تر است تعریف می‌کند: خانه‌مان در کوچه باغ حسن‌خان محله پایین‌خیابان بود. 

در محله ما یک خانواده بود به نام «کامل‌بنا‌ها‌ »که چهار پسر داشت. جواد پسر بزرگ خانواده آدم به‌شدت مذهبی و انقلابی‌ای بود. سرمنشأ کارهای انقلابی محله ما از همان بچه‌ها و مسجد محله که یک اتاق کوچک بیشتر نبود شروع شد.

من هم از بودن با آن بچه‌ها ناخودآگاه به سمت جریانات انقلابی کشیده ‌شدم. توزیع شب‌نامه و اعلامیه‌‌ها و گاه عکس امام(ره) از فعالیت‌هایی بود که قبل از علنی شدن انقلاب توسط جوانان انقلابی کوچه باغ حسن‌خان شروع شده بود.

 

ماجرای عکاسی دوربین لوبیتل

ماجرای گرفتن عکس از روی پشت‌بام هتلی‌ در خیابان تهران یکی از خاطرات شیرین و در عین حال دلهره‌آوری است که بازگوکردنش ترس و دلهره را در ذهن تداعی می‌کند: یک دوربین لوبیتل برای عکاسی گرفته بودم که بعضی وقت‌ها برای گرفتن عکس از اتفاقات و حوادث با خود می‌بردم.

 در یکی از این روزها ‌‌‌در مسیر خیابان تهران ‌که ‌جمعیت زیادی آمده بود، به‌طوری که سرتاسر خیابان سیاه می‌زد، تصمیم گرفتم‌ آن صحنه را به تصویر بکشم. معمولا برای گرفتن عکس به جای بلندی مثل خودرو خاور، درخت یا ساختمانی می‌رفتم. با چند تا از بچه‌ها هماهنگ کرده و بعد اجازه از‌ مسئول پذیرش ‌به پشت‌بام هتلی چهار طبقه به نام فانوس رفتیم.

 دور تا دور پشت بام دیواری به ارتفاع یک متر با قطر50سانت بود. از روی دیوار هر چه خم شدم فقط درخت بود ‌و درخت.‌مانده بودم که چه بکنم که چشمم به تخته بزرگ بنایی گوشه پشت بام افتاد. به بچه‌ها گفتم کمک کنند آن را بیاورند. تخته را به قد روی لبه دیوار پشت بام گذاشتیم.

 دو سوم‌ را ‌به سمت پیاده‌رو داده و از چند نفر از بچه‌ها ‌خواستم محکم سر سمت خودشان را بگیرند. بعد آرام آرام به سمت دیگر تخته حرکت کردم تا‌ تمام خیابان و جمعیت در‌ لنز دوربین دیده شوند. آن‌قدر هیجان داشتم که اصلا به اینکه کجا و در چه موقعیتی قرار دارم فکر نمی‌کردم. کوچک‌ترین ‌جا‌به‌جایی تخته می‌توانست با پرت‌شدن من از آن ارتفاع ‌ تمام شود. اما خدا را شکر به خیر گذشت.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44