تا بهحال پیش آمده که روزی جایی اتفاقی برایت رخ دهد که تا قیامت یادت بماند؟ شاید آن اتفاق بهقدری بزرگ باشد که زندگیات را مثل فیلمها به ۲ بخش قبل از ماجرا و بعد از آن تقسیم کند. روایت این هفته ما از چیدهشدن چند داستان شکل گرفته است. ارتباط داستانکها آنقدر پیچیده نیست و بهراحتی میتوان سروته ماجرا را حدس زد.
قصه ما تصویر آدمهایی را نشان میدهد که زندگی آرام و خوبشان حاصل کارگردانی بینقص خودشان است. آنها بعد از فهمیدن اینکه بادیگران کمی فرق میکنند، تکانی اساسی به زندگیشان دادند و اجازه ندادند کسی برایشان دل بسوزاند. روایت گروه تئاتری که طوفان حادثهای به شکلهای مختلف تلنگری به زندگیشان زده است، اما نگذاشتهاند آن را بههم بریزد و پایان بدهد.
توانیابانی که اجراهای متعددی بین مردم داشتهاند و حالا بااعتماد بهنفس حرف میزنند، روایت میکنند و پیام میدهند هیچ حادثهای آنقدر مهم نیست که تو را اسیر چهاردیوار خانه و سکوت و روزمرگی و رنجوری کند.
آنها خیلی بیشتر از آدمهای معمولی در زندگیشان پیگیری و تلاش دارند. مسیر، هدف و راه نویی را برگزیدهاند، بعد نگاهشان به همان است و به درودیوار هم که بخورند، بلند میشوند و بههمان مسیر نگاه میکنند و دوباره با تمرکز بیشتر و بهتر به راه میافتند.
گفتیم تئاتر کار میکنند، پس طبیعی است شکل برخی از اجراها به مرور زندگی گذشتهشان ربط پیدا کند، آرزوهایی که دارند و داستانی که گاهی در خیابان آغاز شده است و بر روی صحنه ادامه پیدا میکند.
علیرضا ترابی از عناصر مهم اجراست و گروه دهدوازده نفره را مدیریت میکند و تئاترهای زیادی را در محله ما اجرا کرده است، اما با بازیگرانی شروع میکنیم که ساکن همین منطقه هستند. البته از حرفهای ترابی هم نمیگذریم.
پیشینه خانوادگیشان را کنار بگذاریم و از بیماری سرماخوردگی امیرحافظ پسر چهارسالهاش هم که بگذریم، حالواحوالش حرف ندارد و لذت زندگی خوب و آرامش را میبرد. میگوید: «آدمی به شدت احساساتی هستم.»
جملهاش که تمام میشود، لبخند میزند، درست مثل وقتی که از موفقیتهایش میگوید و پشتبندش میآورد: «مدیون مادرم هستم که امید و زندگی به من داد. دلگرم به همسرم هستم که کنارم و همراهم هست و توکل به خدایی دارم که هیچوقت تنهایم نگذاشته است.»
در کودکی نمیفهمیدم با دیگران فرق دارم، بهویژه اینکه به والیبال علاقه داشتم و مستعد هم بودم. در مدرسه همیشه بهعنوان کاپیتان تیم بازی میکردم
این عبارتهای مشترک بین هر ۳ نفر آنهاست؛ اینکه محدودیتها و چالشها را با حمایتهای بیدریغ اطرافیان تحمل کردهاند، وگرنه شاید زندگی به کام آنها هم سخت بوده است.
آنها میگویند، آدم حق دارد کمبیاورد، اما حق ندارد ببازد.
مهدی صفایی متولد سال ۶۶ و اهل محله پنجتن است. تاریخ تولد و محله زندگیاش شاید خیلی اهمیتی نداشته باشد، اما اینکه تصمیم گرفته است خودش باشد، فارغ از همه محدودیتهایی که دارد و نگاههای عجیبوغریب برخی از آدمها، مهم است.
هم هنرمند است و هم ورزشکار. والیبال را از دوران تحصیل و مدرسه شروع کرده است، اما از سال ۸۴ حرفهای بازی میکند. در دوره حضور در تیم جوانان چندین مقام اول و دوم کشوری را کسب کرده است و سال ۸۶ به اردوی تیم ملی جوانان دعوت شده است.
قرار است بعد از همین گفتگو هم برای تمرینات به شهر دیگری برود و همزمان با اینها کار تئاتر هم میکند و بیشاز ۳۰۰ اجرای تئاتر خیابانی داشته است.
با همان لبخند میگوید: «باید توانمندیام را به هر شکلی که هست نشان دهم. ما کم نمیآوریم. قبول دارید؟»
بیآنکه منتظر پاسخ بماند، زندگیاش را خلاصه تعریف میکند: «در خانوادهای متوسط به دنیا آمدم و بین ۴ برادر و ۳ خواهر سرنوشت من اینطور رقم خورد که به علت غفلت پزشکان و تزریق آمپول اشتباهی آسیب ببینم و راه رفتنم مشکل شود. البته جای شکر دارد که میتوانم راه بروم، هرچند سخت. پدرم در پانزدهسالگی من به رحمت خدا رفت، اما مادرم همیشه کنارمن و قوت قلبم بود.
در کودکی نمیفهمیدم با دیگران فرق دارم، بهویژه اینکه به والیبال علاقه داشتم و مستعد هم بودم. در مدرسه همیشه بهعنوان کاپیتان تیم بازی میکردم.»
به مزاح و با خنده ادامه میدهد: «البته درسخواندن من خیلی زمان نبرد و زود فارغالتحصیل شدم. برای تمرین و ورزش، تحصیلاتم را خلاصه به همان دوران متوسطه کردم. همین دوران کوتاه مدرسه هم خاطرهانگیز تمام شد. اینکه بین افراد سالم از نظر جسمی، کاپیتان ایستاده تیم باشم به من قوت قلب میداد. خلاصه به یک ورزشی ششدانگ تبدیل شده بودم.
پیروزی در رقابتهای استانی ترغیبم میکرد بیشتر تمرین کنم. حالا هم به این نتیجه رسیدهام ورزش عشق من است، البته بعد از امیرحافظ.» و دوباره لبخند میزند.
کلامش را ناتمام میگذاریم و بین حرفش میدویم که وقتی یک ورزشکار سالها تمرکز کرده است و کاری را انجام میدهد، یعنی زندگی و عمرش را آن وسط گذاشته است و این یعنی درجای دیگر کم میآورد. برای شما اینطور نیست؟
صفایی با همان تبسم ادامه میدهد: «در دوران قبل از تأهل و مجردی از بخشهای روزمره زندگیام حذف میکردم و آن را روی ورزش میگذاشتم. بعدها که تئاتر و ماجرای آشنایی من با همسرم پیش آمد، کار تئاتر هم به آن اضافه شد. سال ۸۴ ازدواج کردیم و بعد هم امیرحافظ به دنیا آمد و هنوز هم ورزش و هنر را پر انرژی ادامه میدهم. خیلی هم راضی و خوشبختم.»
میخواهم به گذشته خیلی دور و زمان ورود به حوزه هنر برگردد و او میگوید: «سال ۸۳ وارد مجتمع آموزشی توانیابان وکیلآباد شدم. در جریان زندگیام این اتفاق بزرگی بود. ورود به هررشته با اتفاقات جدید همراه است و شاید همین اتفاقات و حضور آدمهای تازه و جدید آنقدر مجذوبت میکند که دیگر نمیتوانی از آن پا پس بکشی. در آن مجموعه با افرادی آشنا شدم که دلواپسیها و دغدغههای زندگیشان شبیه خودم بود. با آنها راحتتر میتوانستم حرف بزنم و درددل کنم.
ظاهرا بیماری دوباره عود کرده بود و حاصلش این بود که ۲ ماه در بخش مغز و اعصاب بستری شدم، دوباره آزمایشها و نمونهبرداریها شروع شد، پزشکها میگفتند تومور درجای حساسی است
کار تئاتر آنقدر وسوسهانگیز بود که نمیشد در برابر آن مقاومت کرد. من هم وارد میدان شدم و شروع کردم. شاید بعضیها فکر کنند مگر میشود با یک دست چند هندوانه را برداشت و بگویند کار واقعا سختی است، باید یا ورزش باشد یا هنر، اما من اعتقاد دارم وقتی انگیزه و عشق باشد، با یک دست میشود چند هندوانه را هم برداشت.
بعد از اجرا، با دویدن میروم سراغ تمرین و ورزش و بعد هم به خانوادهام میرسم و تازه باید به فکر نان هم باشم، ناسلامتی مرد خانواده هستم. هنر آنقدر جذابیت و انرژی مثبت دارد که من میتوانم بااطمینان بگویم سر هیچ اجرایی بیحوصله نرفتهام و برای هیچکدام هم کم نمیگذارم. اگر قرار باشد روزی ۴، ۳ ساعت هم تمرین کنم، خسته نمیشوم و این انرژی را در خودم میبینم.»
او ادامه میدهد: «خیلی وقت است به این نتیجه رسیدهام که سرانجام شهرت و پول و اعتبار به اصلی میرسد که تقریبا همه آدمها دنبال آن هستند. آرامش لذتبخشترین عنصر زندگی است. اگر دقت کنید همه آنها تشنه این اصل هستند. من فکر میکنم وقتی تماشاگری بهدلیل کار من لبخند میزند، وقتی میبینم با چندساعت اجرا میتوانم چندنفر را بیشتر بخندانم، به خودم امیدوار میشوم و این به من آرامش میدهد و سعی میکنم بهتر از اینکه هست باشم.
گفتم در تئاتر اجراهای زیادی داشتهایم که خیلیهایشان خیابانی هستند. تئاتر خیابانی یعنی اینکه وسط کوچه یا خیابان اجرای زنده برای تماشاگرانی داشته باشید که بیشتر بومی محله هستند و کار به نسبت دشواری است. بیشتر کارهایم طنز است، البته کنارش کار جدی را هم تجربه کردهام.
همین امسال در تئاتر «کوچ قصه» نقش پیرمردی را داشتم که فرزند معلولش را جلو حرم رها کرده است. ماجراهای تلخی که او را افسرده و زمینگیر میکند و مجبور میشود تحت درمان قرار گیرد و پزشک معالجش دختر جوانی است که بعد متوجه میشود همان فرزندی است که رهایش کرده است.
البته در تئاتر خیابانی خیلی محدودیت داریم، مثلا اینکه نمیتوانیم از هنرمند خانم استفاده کنیم و نتیجهاش همان میشود که مردی نقش زن را ایفا کند، شبیه بازی من در نقش مادر در تئاتر «حسن کچل» که موجب تعجب خیلیها شده بود. نکته اینجاست که ایفای همه نقشها سخت و آسان، تلخ و شیرین، وقتی با لبخند و شادی مخاطب همراه باشد، حس دلانگیزی را برای من دارد.»
«کم نیستند آدمهایی که نشستهاند و دائم از شرایط و امکانات مینالند، اما برخیها با همه محدودیتها، دغدغههای بزرگی که دارند و بهجای اینکه نداشتههایشان را قاب بگیرند و بزنند به دیوار زندگی، از آن پل ساختهاند تا هم خودشان را نجات دهند و هم بتوانند دست همنوعشان را بگیرند.»
اینها را طیبه مختاری میگوید که تئاتر بازی میکند و یکماهی را در کما بوده و بعد از آن دوباره به زندگی برگشته و بهگفته خودش متولد شده است.
آشنایی با هنرمندان این رشته باعث شد صندلی چرخدار را کنار بگذارم و هنوز هم مطمئنم این بهترین نوع درمان بوده است
بلافاصله اجازه میخواهد تا نکتهای را داخل پرانتز بیان کند و میگوید: «نه اینکه فکر کنید تعریف از خود است و من کاری کردهام و میکنم؛ اینها را در زندگی کسانی که امیدوارانه هرروزشان را شروع میکنند، دیدهام.»
زندگی طیبه جوان در همین دوره کوتاه و ۳ دههای که گذشته است، فراز و نشیب زیادی داشته است: «همهچیز از سردردهای عجیبوغریب در دهسالگی شروع شد. بهشدت سردرد اذیتم میکرد.
کارمان شده بود گرفتن فهرست پزشکهای متخصص و وقت گرفتن از این دکتر به آن یکی، هیچکدام هم علت را تشخیص ندادند، تا اینکه ۲ سال از این ماجرا گذشت و من به کما رفتم و پزشکها تازه متوجه غده بزرگی شده بودند و تشخیص اینکه باید برداشته شود و زیر تیغ جراحی بروم.
خلاصه عمل انجام شد. از این ماجرا یکماه گذشت و من در بیهوشی کامل بودم و پزشکها به خانوادهام گفته بودند به هوش هم که بیایم یا نابینا میشوم یا فلج. شاید لطف خدا بود، بدون هیچ عارضهای بعد از یکماه به هوش آمدم و روند بهبودی هم سریع پیش رفت و به روال عادی زندگی برگشتم؛ درس و مشق و کتاب و مدرسه و... ظاهرا همهچیز خوب پیش میرفت و جای نگرانی نبود تا به بیستویکسالگی رسیدم.
خواستگاری برایم آمده بود که شرایط مناسبی داشت و در تبوتاب انتخاب و استرسهای آن زمان رفته بودم حرم و مشغول نجوا کردن با امامرضا (ع) بودم که یکدفعه انگار دنیا دور سرم چرخید. بعد از آن چیزی متوجه نشدم. زمانی که به هوش آمدم دیدم مادرم نگران و مضطرب در بیمارستان بالای سرم ایستاده است.
ظاهرا بیماری دوباره عود کرده بود و حاصلش این بود که ۲ ماه در بخش مغز و اعصاب بستری شدم. دوباره آزمایشها و نمونهبرداریها شروع شد. پزشکها میگفتند تومور درجای حساسی است و انجام دادن عمل ریسکی بزرگ است. کمیسیون پزشکی تشکیل دادند و به این نتیجه رسیدند که با لیزر رشد غده را متوقف کنند و بعد از آن هم بهصورت مرتب دارو مصرف کنم.»
وی ادامه میدهد: «آن روزها حال خیلی بدی داشتم. توان حرکتم را از دست داده بودم و نمیتوانستم راه بروم. خیلی شرایط بدی بود. پزشکها به خانوادهام گفته بودند بعد از این راهرفتن و حرفزدن برایم سخت میشود و حتی من نباید باردار شوم. گفتم که روزهای سختی بود، اما هیچ روز سختی نمانده است و نمیماند.
من به این نتیجه رسیدهام و به دیگران هم میگویم. خلاصه اینکه از بیمارستان ترخیص شدم و خانواده خواستگار دوباره برگشتند. مادرم برایشان شرایطم را توضیح داد و گفت ما هیچ قرار و مداری با هم نگذاشتهایم و پسر آنها میتواند بهسراغ زندگیاش برود، اما آنها اصرار داشتند که این وصلت انجام شود و شد.
با این همه برخلاف دوره قبل بیماری در دهسالگی، روحیهام را باخته بودم تا اینکه با مرکز توانیابان آشنا شدم. ادامه ماجرا را شاید خودتان حدس بزنید.»
طیبه مختاری اضافه میکند: «آشنایی با گروه تئاتر اتفاق بزرگی برای زندگیام بود. حتما اگر روزی بخواهم پررنگترین بخش زندگیام را بنویسم، به این موضوع اشاره خواهم کرد که این هنر برای من بهترین درمان بود و هست.
تا حالا دقت کردهاید وقتی پایتان کمی آسیب میبیند و برای چندروز احتیاط راه رفتن را میکنید، مجبور میشوید از اندامهای دیگر بیشتر استفاده کنید تا بهبود یابید؟
با اینکه تومور هنوز از بین نرفته است، گاهی صبحها درحالی بیدار میشوم که قدرت حرفزدن ندارم و حتی نمیتوانم راه بروم. آشنایی با هنرمندان این رشته باعث شد صندلی چرخدار را کنار بگذارم و هنوز هم مطمئنم این بهترین نوع درمان بوده است. کار را با اجرای «حلالمکن مادر» شروع کردم و بعد از آن اجراهای مختلفی در مشهد و شهرستانها داشتم.
زندگی اجتماعی توانیابان اصلیترین مضمون نمایشهایی است که علیرضا ترابی، مدیر هنری مهر پویا، روی صحنه میبرد. او ساکن این محله نیست، اما با بچههای هنری زیادی از این محدوده سروکار دارد. پیشکسوت دیگران است و متولد سال ۵۴ و بیشتر از ۳۰ سال است در حوزه تئاتر فعال است.
شوخطبع است. این را لابهلای اشارههایی که به زندگیاش دارد، متوجه میشویم: «بین جمع خانواده این شانس سهم و روزی من شد که بهعلت واکسن فلج اطفال از روی پا ایستادن صرفنظر کنم و بهجای آن بخواهم بیشتر فکر و ایدهپردازی کنم. البته مادر خدا بیامرزم هیچوقت نمیگذاشت در خانه بمانم.
از همان کودکی برایم دوچرخهای خریده بود که با دوچرخ کوچک انتهایی میتوانستم تعادلم را حفظ کنم و مدام مجبورم میکرد با دوچرخه رکاب بزنم، اما من هیچوقت تفاوتی بین خودم و دیگران احساس نکردم.»
میگوید: «تا حالا دقت کردهاید وقتی پایتان کمی آسیب میبیند و برای چندروز احتیاط راه رفتن را میکنید، مجبور میشوید از اندامهای دیگر بیشتر استفاده کنید تا بهبود یابید؟ حالا من هم نمیدانم چرا درباره توانیابان این تصور وجود دارد که با دیگران خیلی فرق میکنند و زندگیشان متفاوت است، درحالیکه آنها یاد گرفتهاند عضو دیگری را جایگزین کنند و قبولش هم کردهاند.»
او در رابطه با پیشنیه و شروع کار هنریاش هم تعریف میکند: «با تقلید صدای شخصیت و مجریهای تلویزیون شروع کردم؛ مرحوم افشار و حیاتی. البته رادیو را هم خیلی دوست داشتم و برنامه صبح جمعه را بدون استثنا گوش میکردم.
حوصلهام که سرمیرفت، شروع بهخواندن میکردم. صدایم بد نیست. اوایل مداحی میکردم، اما ورود به این دنیا و اینکه بتوانم روزی روی صحنه بروم و جلو تماشاگر جستوخیز و در خیابان نقالی کنم، برایم دستنیافتنی بود.
انعطاف بدنی خوبی دارم و روی صحنه فعالیتم زیاد است، البته کم هنر ندارم، صدایم هم رساست؛ بههمین علت در بیشتر اجراها روایتگری هم میکنم.»
ترابی دررابطه با فعالیتهایش خیلی خلاصه توضیح میدهد: «از سال ۸۱ بهصورت حرفهای وارد کار شدم و با نقش نقال و در تئاتر خیابانی شروع کردم. در گروه بارانِ حمید کیانیان، نقش قورباغه و مگس را داشتم.
اگر کسی بخواهد کاری کند، باوجود همه محدودیتها میتواند. ما هم میتوانیم
بدون صندلی چرخدار روی صحنه میآمدم و، چون انعطاف بدنی خوبی داشتم، ایفای نقش برایم سخت نبود، اما انگیزه من از زمانی بیشتر شد که اجرای خیابانی «دیروز، امروز و فردا» به جشنواره فیلم فجر در سال ۸۶ راه پیدا کرد و این موضوع ا نگیزه و پشتکارم را چند برابر کرد».
او سپس از اتفاقاتی میگوید که باعث شد سالن پر از جمعیت شود، از هنرمند توانیابی گفت که بعد از روی صحنه رفتن و دیدهشدن، گریه کرد و از اتفاقات خوب و تلخی گفت که در این مسیر برایش پیش آمد و ادامه میدهد: «دلیل بزرگی که میتواند دورترین مخاطب را به نشستن در سالن تاریک و زل زدن به صحنه آماده کند، این است که هنرمند نقش را با جان و دل ایفا میکند و مخاطب همذاتپنداری میکند.»
ترابی در آخر میگوید: «پشت همه این سماجتها و تلاشها نکتهای است؛ اینکه اگر کسی بخواهد کاری کند، باوجود همه محدودیتها میتواند. ما هم میتوانیم.»