کد خبر: ۱۵۴۱
۰۶ مهر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

قصه آمدن و رفتن هشتمین شهید مدافع حرم ارتش

پسرم در میان یک حلقه آتش سوخت و بدنش تکه تکه شد مثل عکس حضرت ابوالفضل که خودش خریده بود، دست‌هایش قطع شد. یک دستش از مچ و دستش دیگرش کلا  قطع شد طوری که پیکرش را با پتو جمع کردند. در مراسم تدفین که بودیم دوستان گفتند دوبار ماهواره  خبر شهادت سیدمهدی را پخش کرده است. جشن گرفته بودند که یکی از بزرگ‌ترین کادر‌های ارتش را زدیم. من از این احوالات بعد‌ها خبردار شدم.

«همیشه احساس می‌کنم مهدی دور و برم است. حتی یک روز احساس کردم از این اتاق خارج شد و رفت توی اتاق دیگر. فکر کردم باباش است. دیدم نه، باباش توی اتاق خوابیده است. چهره‌اش را ندیدم، ولی از پشت دیدمش. اندام خود پسرم بود. گاهی احساس می‌کنم با من دارد راه می‌آید. باهاش صحبت می‌کنم. شب‌ها من هیچ وقت در خانه تنها نمی‌ماندم. از زمانی که پسرم شهید شده است، شب‌ها خانه تنها می‌مانم. وجودش را در خانه احساس می‌کنم. گاهی صدای پوتین‌های نظامی‌اش را روی سرامیک‌های آشپزخانه می‌شنوم. گاهی احساس می‌کنم یک نفر از روی مبل بلند می‌شود و مبل صدا می‌دهد.»

مادر شهید سیدمهدی ثانی جودی فکر که نه، مطمئن است که شهیدان زنده‌اند. پسرش ۳ سال است که در نبرد با داعش شهید شده، او هشتمین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری اسلامی است. از یک ماه قبل از عید که به دلیل شیوع کرونا نتوانسته سر مزار پسرش برود بی‌تاب و بی‌قرار است. آرامش این روزهایش لباس‌ها و پوتین‌ها و وسایل سیدمهدی است که در اتاق همه را مرتب چیده و هر روز گرد و غبار را از آن‌ها پاک می‌کند. هر چند هفته‌ای یک بار لباس‌هایش را می‌برد اتوشویی و کاور رویشان را عوض می‌کند تا همان طور که سیدمهدی خودش دوست داشت، تمیز و مرتب باشند. این اتاق حالا عبادتگاه مادرش سیدمهدی شده است. 

عکس‌های روی دیوار را یکی یکی نشانم می‌دهد و برای هر کدام قصه‌اش را تعریف می‌کند. روز ارتش را که در تقویم دیدیم، گفتیم هیچ سوژه‌ای بهتر از این شهید مدافع حرم برای این روز نمی‌شود پیدا کرد. درباره او آمده است؛ ستوان سوم شهید «سیدمهدی جودی ثانی»، جمعی رسته توپخانه تیپ ۳۷۷ نیروی زمینی ارتش در «قوچان» در ۱۲ تیر ۱۳۶۲ متولد و در صبح روز سه شنبه، ۲۰ تیر سال گذشته در شهر «حلب» سوریه در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) به فیض شهادت نائل آمد و مدال افتخار هشتمین شهید مدافع حرم ارتش و سومین شهید مدافع حرم قرارگاه منطقه‌ای شمال‌شرق را از آن خود کرد.»
بعدازظهر یکی از همین روز‌ها به خانه‌اش رفتم تا قصه‌اش را از زبان پدر و مادرش بشنوم.


مادری  که نذر سید بود

برای روایت قصه سیدمهدی بهتر است داستان را از کمی عقب‌تر یعنی پدر و مادرش آغاز کنم. سیدمهدی فرزند اول سیدحسین جودی ثانی و عصمت عبدالله زاده است. آن‌ها که هر دو فرهنگی هستند، ۲ فرزند داشتند. سیدحسین متولد سال ۳۶ در مشهد است، ولی در درگز بزرگ شد و ۳۰ سال در آنجا خدمت کرد. پدرش در کار قنات بود و خودش دوست داشت در ارتش خدمت کند، ولی قسمت این بود که بشود معلم و با زنی ازدواج کند که نذر سید بود و قرار بود شهیدی بزرگوار را در دامن خود پرورش دهد: 

«۲ سال از خدمتم به عنوان معلم در روستای غازان بیک گذشته بود که مادرم من را مورد خطاب قرار داد که آرزو دارم زندگی تو را ببینم. همسایه‌ها گفتند خانواده‌ای بسیار شریف هست که دخترشان را نذر سید کرده‌اند. با مادرم رفتیم و با استقبال این خانواده روبه‌رو شدیم و ازدواج کردیم. پدر همسرم مرد بسیار شریفی بود که جاده کلات با همت او درست شد. راننده بود. آن موقعی که هنوز کسی ماشین نداشت در درگز هفت کامیون داشت. نامش محمد عبدا... زاده، ولی معروف به محرم خان بود. یکی از بانیان مسجد امام حسین (ع) در درگز هم بود که این مسجد بعد‌ها  برای مدتی به محل نماز جمعه درگز تبدیل شد.»

عصمت، همسرش، متولد سال ۴۲ است. او هم فرهنگی است، ولی هنوز بازنشسته نشده و در دوره متوسطه اول در ناحیه ۷ ادبیات فارسی درس می‌دهد. او ماجرا را این طور تعریف می‌کند: «در نوزادی بیمار بودم و شب و روز گریه می‌کردم. یک نفر به مادرم می‌گوید بچه‌ات را نذر سید کن. پدرم راننده بود و بیشتر اوقات خانه نبود. مادرم این نذر از دلش رد می‌شود و بعد من خوب می‌شوم. وقتی پدرم می‌آید و ماجرا را می‌شنود ناراحت می‌شود و می‌گوید تو از من اجازه گرفتی که  چنین نذری کردی؟! مادرم نگران می‌شود که مبادا مخالفت پدرم باعث شود که من از بین بروم. در همین حین خانمی که پدرم به او کمک مالی می‌کرد، در می‌زند و وارد می‌شود. 

می‌گوید من دیشب خواب دیدم مرد سیدی به خانه ام آمد و به من گفت کجا می‌روی؟ گفتم می‌روم خانه محرم خان حال بچه‌اش را بپرسم، می‌گویند فرزندش بیمار است. آن مرد گفت من دارم از آنجا برمی‌گردم. شالم را به گردن آن بچه انداختم و دهانم را هم شیرین کردم. پدرم که این را می‌شنود مطمئن می‌شود که باید دخترش را نذر سید کند. حتی یک بار هم در کودکی گم شدم و مادرم به خاطر اینکه بدون اجازه او دور شده بودم مرا تنبیه کرد. بعد‌ها وقتی دختر جوانی شده بودم از مادرم شنیدم که همان شب دو مرد سید به خواب آقایی که در خانه‌مان کار می‌کرد آمده بودند و گفته بودند: «به فلانی بگو امانت ما را اذیت نکند.» 

بزرگ که شدم من خواستگار‌های زیادی داشتم که هم عام بودند و هم سید. ولی خودم، چون ماجرای نذر را شنیده بودم دوست داشتم با سید ازدواج کنم. حاج آقا را نمی‌شناختم. با برادرم همکلاس بود و برادرم وی را تأیید کرد. موقع ازدواج تازه دیپلم گرفته بودم. یک سال بعد مهدی به دنیا آمد.»


آهنگران ثانی

او ادامه می‌دهد: «همسرم در دوران بارداری من در روستا خدمت می‌کرد و من دو سه شب در هفته می‌رفتم پیشش. در این مدت هیچ لقمه شبهه‌ناکی را نخوردم. شب ۲۱ ماه رمضان برای سحری که بیدار شدم، درد زایمانم شروع شد و فردایش مهدی به دنیا آمد. بچه‌ای بود که خانواده می‌گفتند چقدر خوش روزی است. چراکه همان روز به دنیا آمدنش پدرش که تابستان‌ها از آموزش و پرورش اوقات فراغت داشت در پروژه ساخت بانک کشاورزی درگز مشغول به کار شد. قبل از تولد مهدی پدرم به همه سپرده بود که هرکس خبر بیاورد که بچه عصمت پسر است یک هدیه از من می‌گیرد. خیلی پسر دوست داشت. یکی از همسایه‌ها این خبر را به او داد و پدرم به او یک سرویس کامل ملامین که آن وقت‌ها مد بود، هدیه داد.»

همیشه از خدا می‌خواستم خداوند به من فرزندی بدهد که در راه خودش قدم بردارد. همین طور هم شد

سیدحسین شب تولد سیدمهدی را خوب یادش است. می‌گوید: «همیشه از خدا می‌خواستم خداوند به من فرزندی بدهد که در راه خودش قدم بردارد. همین طور هم شد. مهدی در خیابان آزادی شهرستان درگز به دنیا آمد. همان لحظه اول که نگاهم با نگاه او گره خورد خداوند مهرش را به دلم انداخت. شور و شوقی داشتم که در خور وصف نیست.»

او هر روز برایش دعای روز‌های هفته را می‌خواند و پسرش را با این دعا‌ها می‌خواباند: «چهار دست و پا که راه می‌رفت گاهی نیمه‌شب بلند می‌شد و می‌آمد توی اتاق و به قرآن خواندن من گوش می‌داد. این‌طوری بزرگ شد. زمان جنگ اول اخبار همیشه صدای آهنگران را پخش می‌کرد. مهدی کم‌کم صدای آهنگران را تقلید می‌کرد. بزرگ که شد عاشق صدای آهنگران بود. بزرگ‌تر که شده بود مداحی می‌کرد. بهش می‌گفتند آهنگران ثانی. در سوریه هم به آهنگران ثانی او را می‌شناختند.»



بچه‌ای که عاشق نظام بود

از همان بچگی روی کار‌هایی که دلش می‌خواست انجام دهد خیلی پافشاری می‌کرد. کاری که می‌خواست باید انجام می‌شد وگرنه گریه می‌کرد. مادر شهید می‌گوید: «خیلی بچه با نظم و تمیزی بود. یاد گرفته بود وقتی می‌افتاد زمین همان‌طور که گریه می‌کرد، سریع بلند می‌شد و با دست‌هایش زانوانش را تمیز می‌کرد. در دوره‌ای که مدرسه می‌رفت وقتی می‌خواست تکالیفش را انجام دهد بیشتر از اینکه به درسش تمرکز کند به نظم میز تحریر و اتاقش توجه می‌کرد. دفتر، کتاب، پاک‌کن، خط کش... هر چیزی باید سر جای خودش می‌بود. درسش هم خوب بود. تا اینکه بزرگ‌تر شد و به استخدام نظام درآمد. همان موقع دانشگاه مشهد رشته حسابداری قبول شده بود. 

آن موقع هنوز درگز زندگی می‌کردیم. همراهش برای ثبت‌نام آمدم و تمام هزینه‌ها را هم پرداخت کردم. از قبل برای استخدام در ارتش هم تقاضا داده بود که همان موقع جواب درخواستش از ارتش آمد و دانشگاه را ول کرد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم دانشگاه را رها کند، ولی او همیشه خدمت در نظام را دوست داشت. حتی وقتی که بچه بود و به خانه عمه‌اش می‌رفتیم بر سر کلاه نظامی شوهرعمه‌اش با پسرعمه‌اش همیشه دعوا می‌کرد. سه، چهار ساله که بود عمه‌اش یک دست لباس نظامی به او هدیه داد که خیلی آن را دوست داشت و همیشه می‌پوشید. دوران راهنمایی هم شوهر عمه‌اش دوباره برایش یک دست لباس نظامی خرید. ما گفتیم برود سربازی و سختی کار را ببیند از سرش می‌افتد. اتفاقا دوره آموزشی سربازی‌اش بیرجند بود و بعد از آن هم در طلائیه و حمیدیه در مرز ایران و عراق که هر دو خیلی سخت بودند. 

چند سال بعد از استخدام در ارتش دوباره کنکور شرکت کرد و مهندسی آی‌تی در پیام نور فاروج قبول شد. آن موقع اهواز بود. موقع امتحانات مرخصی می‌گرفت و می‌آمد. بعد رفت اصفهان و بعدش ده ماهی در مشهد بود تا اینکه به سوریه اعزام و شهید شد».


وقتی دلش هوای رفتن کرده بود

سیدمهدی از سال ۹۴  بنای رفتن گذاشته بود، ولی در ارتش مخالفت می‌کردند. مادرش هم مخالفت می‌کرد. پدرش، اما مخالفتی نمی‌کرد و حتی تشویقش هم می‌کرد. حتی  گفته بود: «پسرم باشد با هم می‌رویم.» ارتش هم که خودش قوانین سفت و سختی داشت. چون از نظر بین‌المللی درگیری در سوریه یک جنگ خارجی بود و دخالت ارتش در خارج از مرزها، تجاوز محسوب می‌شود. بعد‌ها در ۱۵ خرداد ۹۶ در قالب مستشار نظامی رفت. 

سیدحسین می‌گوید: جناب امیر آذریان (فرمانده ارشد نظامی در شمال شرق کشور) می‌گفت هر بار سیدمهدی می‌آمد، ما او را به رده توپخانه می‌فرستادیم به این امید که این هوا از سرش بگذرد، ولی می‌رفت و می‌آمد، باز همان خواسته‌اش را مطرح می‌کرد.

از ارتشی‌ها خیلی‌ها ثبت‌نام کرده بودند و از بین آن‌ها تعداد محدودی توانستند بروند. او در رده توپخانه بود. همیشه به مادرش می‌گفت: «نترس ارتش بی‌گدار به آب نمی‌زند. فاصله‌مان با آن‌ها سه چهار کیلومتر است و برای ما اتفاقی نمی‌افتد.» بعد که سردار انتظاری آمد منزلمان گفت: «او را در پشت جبهه در پشتیبانی گذاشته بودیم، ولی به پای من افتاد و التماس کرد و به گریه افتاد که من را به خط بفرستید. وقتی هدف می‌زد همه می‌گفتند: ایول، چقدر دقیق می‌زند! داعشی‌ها به دنبال این افتاده بودند که کیست که این‌قدر دقیق می‌زند. گرای او را بالاخره گرفتند و با کاتیوشا او را زدند.

همیشه به مادرش می‌گفت: نترس ارتش بی‌گدار به آب نمی‌زند. فاصله‌مان با آن‌ها سه چهار کیلومتر است و برای ما اتفاقی نمی‌افتد

پسرم در میان یک حلقه آتش سوخت و بدنش تکه تکه شد مثل عکس حضرت ابوالفضل که خودش خریده بود، دست‌هایش قطع شد. یک دستش از مچ و دستش دیگرش کلا  قطع شد طوری که پیکرش را با پتو جمع کردند. در مراسم تدفین که بودیم دوستان گفتند دوبار ماهواره  خبر شهادت سیدمهدی را پخش کرده است. جشن گرفته بودند که یکی از بزرگ‌ترین کادر‌های ارتش را زدیم. من از این احوالات بعد‌ها خبردار شدم.


باد خبرش را آورد

وقتی سیدمهدی شهید شد همان موقع  باد خبرش را برای پدر و مادرش آورد: ناگهان توفان شدیدی آمد طوری که در و پنجره‌ها به هم می‌خوردند. من آمدم توی بالکن دیدم طرف غروب خورشید گرد و غبار و توفانی است، طرف امام رضا (ع) هم رنگین کمان است. همان جا به دلم آمد که پسرم شهید شد. چون رنگین کمان را برای خودم علامت شادی تعبیر کردم و گرد و غبار را هم علامت اندوه. نگو مادرش هم همین در دلش بوده است. من از او پنهان می‌کردم و او از من.

عصمت هم این ماجرا را یادش است. می‌گوید: توفان شده بود. بعدش باران آمد و رنگین کمانی طرف امام رضا (ع) تشکیل شد. من از صبح خیلی ناراحت بودم. دو روز بود که تماس نگرفته بود. آقای جودی در خانه داشت کتاب بیدل دهلوی می‌خواند. رفته بود روی تراس که گفت: «عصمت، بدو بیا کارت دارم.» رفتم. گفت: «رنگین کمان را نگاه کن!» همانجا به دلم افتاد. گفتم «من می‌روم بیرون.» استرس و دلشوره گرفته بودم. نمی‌توانستم یک جا بمانم. فردایش بود که به آقای جودی زنگ زدند.

سیدحسین کلام همسرش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «هر شب به مادرش زنگ می‌زد. برای من خیالش راحت بود. هر وقت زنگ می‌زد می‌شنیدم که صدای توپ و خمپاره می‌آید. می‌گفتم: «بابا مواظب خودت باش.» می‌گفت: «نگران نباش اینجا راحتیم.» گفته بود گاهی ممکن است یک شب در میان زنگ بزند. دو شب قبل از شهادتش زنگ نزد. مادرش گفت: «حتما فردا شب زنگ می‌زند.» شب دوم هم زنگ نزد. همسرم صبح با ناله بلند شد و گفت: «مهدی زنگ نزد!» گفتم: «ناراحت نباش زنگ می‌زند.»

روز بیستم تیر من مثل هر روز برای ورزش به پارک رفته بودم. پایم را که توی پارک گذاشتم، گوشی‌ام زنگ خورد. گفت «من از دوستان آقا مهدی هستم. آیا از او خبر دارید؟» گفتم: «حقیقتا  امروز مادرش هم ناراحت است که مهدی دو شب می‌شود زنگ نزده است.» گفت: «الان ۲ روز می‌شود که به ما هم زنگ نزده است. اگر اطلاعی پیدا کردید به ما خبر بدهید و قطع کرد.» آن‌ها خبر داشتند، ولی نمی‌دانستند چطور به ما بگویند. 

گوشی‌ام را گذاشتم توی جیبم و سه چهار قدم رفتم جلو. بعد ناگهان با خودم گفتم نکند آن بادی که دیروز آمد و تفسیر خودم حقیقت داشته باشد. گوشی‌ام را برداشتم و خودم با سرهنگ صمدپور تماس گرفتم. گفتم: «اگر اتفاقی افتاده است به من بگویید، من تحملش را دارم. من و مادرش خودمان او را فرستادیم و می‌دانیم کجا فرستادیمش. تحملش را داریم. به ما بگویید.» گفت: «بله، او که برای شهادت پر و بال می‌زد، به آرزوی خودش رسید. حالا هم  ما می‌خواهیم بیاییم خانه شما.» گفتم: «من الان در پارک هستم، ولی برمی‌گردم.» توی راه بودم به خدا گفتم: «خدایا اگر در من آرامشی هست از طرف تو است. این تحمل را به همسرم هم بده که بتوانم به او بگویم.» 

به خدا گفتم: خدایا اگر در من آرامشی هست از طرف تو است. این تحمل را به همسرم هم بده که بتوانم به او بگویم 

به همسرم زنگ زدم که از ارتش می‌خواهند بیایند برای تشکر که فرزندمان را فرستادیم. چون پسرمان قبل از آن همه مقدمات را چیده بود. گفته بود که وقتی ما رفتیم بزرگان ارتش برای تشکر می‌آیند. به همسرم گفتم: «شیرینی و میوه بگیر و میز را بچین که میهمان داریم.» کارکنان ارتش آمده بودند. همین طور یک روحانی از بنیاد شهید و دو  خانم. دائم درباره شهدا صحبت می‌کردند. مادرش خونسرد نشسته بود و گوش می‌کرد. بعد یک کم نگران شد. چون می‌گفتند این شهید... به من اشاره کردند که گفتی؟! گفتم: نه. بعد یکی از خانم‌ها دست به صورت همسرم کشید و گفت: «مبارک باشد، برادر من هم شهید شد، پسر شما هم همین طور.» تا این را گفت، همسرم گفت: «آخ قلبم... حسین... آخ قلبم.» من از جا بلند شدم، گفتم: «خجالت بکش! تو که آبروی ما را در برابر حضرت زینب بردی! زینب زینب گفتن تو همین اندازه بود؟!» گلاب را برداشتم و ریختم رویش.


مادر، شما مخالف بودید برود سوریه؟ با ارتش رفتنش چطور؟

ارتش را هم دوست نداشتم. دوست داشتم دانشگاهش را ادامه بدهد. می‌دانستم که زمانی اگر جنگ شود ارتشیان بیشتر در معرض خطر هستند. البته خداوند وقتی کسی را بخواهد ببرد به این نگاه نمی‌کند که آیا او ارتشی است یا کارمند. ولی به هرحال او مانند دوران بچگی‌اش روی حرف خودش پافشاری می‌کرد و در آخر هم وارد نظام شد. تقریبا دو هفته قبل از رفتنش شهرستان خانه خواهرم بودیم که دیدم خواهرزاده‌ام به گوشه و کنایه دارد به گوش من می‌زند که مهدی می‌خواهد برود سوریه. 

آمدیم مشهد و خودش کم‌کم رویش را باز کرد. گفت: من می‌روم تهران کار دارم. نگو رفته بود آزمایش دی‌ان‌ای داده بود و کار‌های رفتنش را انجام داده بود. دهم ماه رمضان یا ۱۵ خرداد بود که به تهران رفت. ۱۶ خرداد باید خودشان را تهران معرفی می‌کرد. بعد دو سه روزی نکاتی را که باید در سوریه می‌دانستند آموزش دیدند و بعد از دو روز به سوریه اعزام شد.


همان‌جا بود که رضایت دادید؟

من حقیقتش مخالف بودم. باباش خیلی موافق بود. گفتم بیا من از حرف‌های تو یک سند بردارم. اگر یک اتفاقی دو روز دیگر برای بچه‌ام افتاد یک سند باشد که تو نگویی من بچه‌ام را فرستادم. نگو این از جانب خدا بود که من صدای بچه‌ام را ضبط کنم. باباش رفت توی اتاق و من داشتم با گوشی فیلم می‌گرفتم. پسرم آمد با حالت شوخی گفت: «من سیدمهدی جودی ثانی می‌روم سوریه. این‌قدر می‌روم و می‌آیم تا اینکه شهید شوم.» بعد گفت: «قطع کن... قطع کن....» 

دستش را آورد جلوی دوربین، من باز هم قطع نکردم. همین طور فیلم گرفتم. بعد رفت توی اتاق سراغ باباش و گفت: «بابا نگاه کن این گوشی‌ها چقدر بد است، مامان دارد هی فیلم می‌گیرد.» باز برگشت. گفت: «اگر من رفتم اتفاقی برای من افتاد ناراحت نشوید ها...» بشکن می‌زد و می‌گفت: «بگویید مهدی شهید شد... مهدی شهید شد...» بعد قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: «اگر اتفاقی برایم افتاد  لباس مشکی نپوشید... اگر هم گریه می‌کنید به دلیل حضرت زینب (س) باشد. شاید که امام حسین ما را هم جزو یاران خودش قرار دهد.» بعد دیگر خودش آمد فیلم را قطع کرد. 

این گذشت تا روزی که داشت اعزام می‌شد. داشت وسایلش را جمع می‌کرد. من هی می‌رفتم توی اتاق می‌گفت: «چیه.. هی می‌آیی توی اتاق؟» یک کم تند برخورد کرد. طوری که من ناراحت شوم. گفتم: «چرا رفتارت این‌طوری شده است؟» گفت: «برای اینکه من بروم دلت برایم تنگ نشود!» لحظه آخر بود دیگر. آمد توی خانه که از من خداحافظی کند. من گفتم: «تو می‌خواهی بروی رضای خدا را به دست بیاوری؟» گفت: «آره.» گفتم: «رضای خدا مگر این نیست که اول باید رضایت مادرت را کسب کنی؟» اینجا افتاد روی پاهایم. گفت: «اگر رضایت ندهی من چطوری بروم؟ من که دارم می‌روم، ولی با چه دلی بروم؟» من دیدم که عزمش را جزم کرده است و می‌خواهد که واقعا برود. 

رضایت دادم و از زیر قرآن ردش کردم. تا لحظه خروجش از مشهد  همراهی‌اش کردم. موقعی که سوار اتوبوس شده بود به بهانه‌های مختلف صدایش می‌زدم که بیاید پایین. هی بغلش می‌کردم. می‌خواستم که شانه‌هایش را احساس کنم...، چون می‌دانستم که برود شهید می‌شود. می‌دانستم که برود برگشت ندارد...


انگار کسی او را طلب می‌کرد

بغض توی گلوی عصمت خانم گیر می‌کند و اجازه نمی‌دهد که حرفش را تمام کند. چشم‌هایش خیس می‌شود. سیدحسین می‌گوید: آرام باش من توضیح می‌دهم. آخرین عکس سیدمهدی را با لباس نظامی می‌آورد و می‌گوید: این را پوشید و گفت: «نگاه کن ببین من چه جوری‌ام!» یک غرور در خور ستایش داشت. دائم می‌گفت: «من باید بروم.» انگار کسی او را طلب می‌کرد. به همسرم گفتم: «جلوی او را نگیر. نمی‌شود.» 

اگر من ادعا می‌کنم چیزی درباره عرفان می‌دانم پسرم خیلی از من جلوتر است. من نشانه‌ها را خواندم، اما خودم نرسیدم. او رسیده است. عصمت طاقت نمی‌آورد و سراغ گوشی همراهش می‌رود. بعد می‌آید و می‌گوید: «این فیلم لحظه شهادتش است. هنوز هیچ جا منتشر نشده است. نگاه کنید!»

 دائم می‌گفت: من باید بروم. انگار کسی او را طلب می‌کرد. به همسرم گفتم: جلوی او را نگیر. نمی‌شود

این فیلم را آخر صفر گذشته برای او فرستاده‌اند و از  آن روز همیشه آن را می‌بیند. نگاه کردنش سخت است، اما باعث می‌شود آرام شود. انگار که دارد سیدمهدی را می‌بیند و با او حرف می‌زند. می‌خواهم گفتگو را تمام کنم و بیشتر از این دلتنگی‌شان را به یادشان نیاورم. می‌پرسم: بعد از شهادتش از اینکه رضایت دادید پشیمان نشدید؟
-نه.   روز بعد از اینکه رفت یکی از نزدیکان من از تهران  زنگ زد که آیا راضی بودی که گذاشتی برود؟ گفتم: حقیقتش نه، ولی خودش دوست داشت. گفت: «پس سریع شماره ملی‌اش را بده من آشنا دارم می‌گویم نگذارند برود.» 

من همان زمان در مدرسه بودم. زمان امتحانات بود. گفتم: «الان دارم می‌روم سر جلسه امتحان. مدارک همراهم نیست.» در حالی که همیشه همه چیز همراهم است.   یک لحظه احساس کردم در برابر حضرت زینب (س) چه جوابی بدهم؟ از خودم رد کردم. گفتم: «زنگ بزن به آقای جودی. هرچند که می‌دانم او هیچ وقت مدارک همراهش ندارد.» دوست نداشتم بچه‌ام از پیشم برود. ناراحت بودم که فرزندم را از دست دادم. سخت بود. خیلی سخت بود. هنوز که هنوز است بعد ۳ سال که از آن واقعه می‌گذرد هر بار فیلم شهادتش را می‌بینم حالم بد می‌شود.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44