کوچه باریک و قدیمی محمدآباد22 از کوچههای متفاوت مشهد است. کوچهای که حتی نام پرآوازه و قدمتدار محمدآباد را تحت الشعاع قرار میدهد. گذرگاهی کوچک و فرعی که 7شهید را در دل خود پرورش داده است و تصاویر این شهدا بر سر در آن نقش بسته و دروازه ورود به کوچه است.
حالا اثری از این 7نفر نیست، جز همان 7 عکس سیاه و سفید سر در کوچه. اما پشت هر یک از این عکسها و چهرهها روایتی نهفته است، 7زندگی مجزا، 7داستان متفاوت که هنوز در حافظه این کوچه زنده است و نفس میکشد. وجه اشتراک تمام این داستانها یک هدف مشترک است. چیزی که باعث شد روزی روزگاری این رفقای قدیمی خانه و خانواده را رها کنند، شوق رفتن داشته باشند و از کوچه کودکیهایشان برای همیشه بروند. حالا سالهاست که از رفتنشان میگذرد و کوچه محمد آباد٢٢ در محله شهید رستمی به کوچه 7شهید معروف شده است.
علی عباسپور، مجید همتی، علی اکبر بائی، محمد جواد شرقی، احمد خزائی و علیاصغر آژند 6شهید این کوچه هستند. نام محمد آژند، شهید مدافع حرم این کوچه هم حالا کنار دیگر اسامی دیده میشود. او سالها بعد از این 6نفر، برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت میرسد تا راه همسایههای پیشین را رفته باشد. اینکه خانواده 4شهید کوچه، هنوز در همینجا سکونت دارند یعنی اینکه باید فرصت را غنیمت شمرد و از زبان آنان تاریخ شفاهی روزگاری را شنید که بوی شهادت شامه جوانان کوچه را پرکرده بود.
اهالی کوچه هیچ وقت فکرش را هم نمیکردند که علی اولین شهید این کوچه باریک و کوچک باشد. نوجوان پرشر و شوری که بین در و همسایه به خونگرمی و مهربانی معروف بود. هرجا او بود خنده و شوخی و لبخند هم بود. هیچ کس فکرش را هم نمیکرد که آن خندههای سرخوشانه، آن تبسمهای گرم و شیرین، آن صدای گرم و گیرا هنگام خوش و بش با همسایهها روزی دیگر شنیده نشود.
اینها را زهرا عباسپور، خواهر بزرگتر او برایمان تعریف میکند. از همان کودکی پای علی به مسجد صاحبالزمان(عج) در ابتدای کوچه محمدآباد22 که 2کوچه با خانه آنها فاصله داشته باز میشود. خیلی زود عضو بسیج مسجد محله میشود، در فعالیتهای انقلابی شرکت میکند، در محله مخفیانه شبنامه و اعلامیه پخش میکند. او به سن تکلیف نرسیده بوده ولی همیشه در صف اول نماز جماعت بوده. نماز هم که تمام میشده دست پیرمردهای سالخورده را میگرفته و تا خانه آنها را همراهی میکرده است. زهرا خانم آهی میکشد و غرق خاطرهگویی میشود: 7خواهر و برادر بودیم اما علی با همه ما فرق داشت. برای انجام هر کاری شور و شوق داشت و حواسش به همه چیز بود. حتی از جزئیات کوچک هم غافل نمیشد. آن موقعها که مناسبتهایی مثل روز مادر و پدر چندان باب نبود و اهمیت نداشت، او برای مادرم هدیه میخرید و هر عید و جشنی که میشد یک جعبه شیرینی هم به خانه میآورد.
علی عباسپور از همان کودکی پا به پای پدر در زمین کشاورزی کار میکرده و عرق میریخته است. بزرگتر که میشود متوجه علاقه اصلیاش میشود و شاگرد خیاط سالخورده محله میشود. پس از مدتی با شروع جنگ تحمیلی تصمیم میگیرد که مدت خدمتش را در جنوب کشور و در جبهه بگذراند، با اینکه میتوانسته در همین مشهد بماند و خدمت کند. مدت خدمتش که تمام میشود طبق دستور امام و فراخوان اعزام نیرو برای جبهه، داوطلبانه برای جنگ مقابل بعثیها به منطقه مهران میرود. اما درست 2ماه بعد از رفتنش به جبهه در همان منطقه به شهادت میرسد. علی عباسپور که در ٦/ ٩/ ١٣٤١ پا به دنیا گذاشته بود ٢٥مرداد سال 1362در چنین روزهایی به شهادت میرسد.
آن موقعها که مناسبتهایی مثل روز مادر و پدر چندان باب نبود و اهمیت نداشت، علی برای مادرم هدیه میخرید و هر عید و جشنی که میشد یک جعبه شیرینی هم به خانه میآورد
خاطرات کودک علی گره خورده با پسرداییاش محمد جواد؛ همبازی بچگیهای او که شهید دیگر کوچه است. صدای بازی و خنده آنها توی حیاط خانه هنوز از یاد صغری طاهونچی، مادر محمدجواد، پاک نشده است. خانه آنها دیوار به دیوار هم بوده و انگار همه عضو یک خانواده بودند. هنوز که هنوز است رابطه این 2خانه همسایه، به همان پررنگی گذشته باقی مانده است. وقتی پا به خانه صغری خانم میگذاریم با همان کمر خمیده آرام آرام به استقبالمان میآید و دعوت میکند که بنشینیم. انگار که منتظر چند جفت گوش شنوا باشد شروع میکند به خاطرهگویی. از این 2رفیق قدیمی میگوید. از علی که همیشه هوای پسردایی کوچکترش را داشته و حکم برادر بزرگ را برای او داشته. آنها همبازی بودند، رفیق و همراه و همسنگر!
احترامی که علی عباسپور به پدر و مادرش میگذاشته زبانزد در و همسایه بوده است. سال تحصیلی مشغول تحصیل بوده و تابستانها در نیشابور کنار پدرش به کار کشاورزی مشغول میشده. محمدجواد برعکس علی روحیه آرامی داشته و کمحرف و سر به زیر و تودار بوده است. با همه اینها سر نترسی داشته و به شجاعت معروف بوده. در بحبوحه انقلاب که تازه به سن و سال نوجوانی رسیده بوده همیشه همراه پدر به تظاهراتهای انقلابی میرفته. مدتی بعد هم همراه علی و چند نوجوان هممحلهای دیگر گروه مجزایی تشکیل میدهند و فعالیتهای انقلابیشان را شروع میکنند. روزها با هم به تظاهرات میرفتند و شبها اعلامیه پخش میکردند.
محمدجواد آرزویش شهادت بود این را از چشمهایش میخواندم اما نمیخواست من را ناراحت کند برای همین کمتر صحبت میکرد و از آرزوهایش چیزی نمیگفت
پس از انقلاب با شروع جنگ تحمیلی و با اعزام عباس به جبهه، علی هم به مادر میگوید که دلش میخواهد همسنگر رفیقش باشد. مادر ابتدا مخالفت میکند و میترسد که عزیزدردانهاش را از دست بدهد اما از پس اصرارهای او برنمیآید و دست آخر رضایت میدهد. محمدجواد هم بلافاصله از طریق بسیج محله برای اعزام به جبهه اقدام میکند. مادرمحمدجواد تعریف میکند که روزی همراه با دخترش زهرا و مادر علی به ایستگاه راهآهن میروند تا محمدجواد را بدرقه کنند. پسرش را که 17ساله بوده به علی میسپارد و از او میخواهد که مراقبش باشد.
محمدجواد که متولد سال ١٣٤٥ بوده ٢٨ / ٧ / ١٣٦٣ در منطقه میمک در نزدیکی مهران به شهادت میرسد. پیش از آن اما مجروح میشود. مادر تعریف میکند: محمد جواد 2سال در جبهه مقابل بعثیها جنگید. آرزویش شهادت بود این را از چشمهایش میخواندم اما نمیخواست من را ناراحت کند برای همین کمتر صحبت میکرد و از آرزوهایش چیزی نمیگفت. وقتهایی که از جبهه به خانه برمیگشت یک راست سر زمین کشاورزی میرفت تا به پدرش کمک کند. یک روز که به مرخصی آمده بوده و کنار پدرش مشغول کار بوده پدر از او میخواهد که برای بلند کردن وسیلهای سنگین از روی زمین کمک کند. همسرم همانجا متوجه میشود که جواد نمیتواند به راحتی دستش را بلند کند علت را که میپرسد پاسخی از سمت او نمیشود. بعدها اما از همرزمانش میشنود که او دستش تیر خورده بوده اما به ما چیزی نگفتهبود.
صغری طاهونچی از تأثیر شهادت علی روی محمدجواد میگوید. زمانی که علی در منطقه مهران به شهادت میرسد محمد جواد در منطقهای نزدیک او مشغول جنگ با بعثیها بوده. عملیات که تمام میشود از بقیه سراغ علی را میگیرد. همرزمهای او که از صمیمیت بین آنها باخبر بودند میگویند که علی دستش تیر خورده و به بیمارستان منتقل شده و بعد از آن محمد جواد دیگر خبری از او نداشته است. روز هفتم شهادت علی، محمدجواد به مشهد برمیگردد و با کوچه ماتمزده روبهرو میشود. پرچم سیاه را که میبیند موضوع را میفهمد. تصمیم میگیرد برگردد و بیش از گذشته راه علی را ادامه دهد. مدتی بعد در منطقه مهران با اصابت گلولهای به گوشش او هم به شهادت میرسد.
یا امام رضا(ع) من با تو معامله میکنم، هست و نیستم را بگیر اما پسرم را نگهدار
پس از شهادت علی عباسپور تابلویی با نام او به سردر کوچه نصب میشود. درست 17روز بعد از شهادت او مجید همتی در جزیره مجنون در عملیات خیبر به شهادت میرسد. او همبازی علی و محمدجواد بوده و در دکان خیاطی کنار علی عباسپور کار میکرده است. محسن همتی برادر بزرگتر اینها را برایمان تعریف میکند. او میگوید که مجید، عزیزکرده پدر بوده. وقتی چند ماه بیشتر نداشته بیماری سختی میگیرد طوری که دکترها جوابش میکنند. پدر، مجید را روی دستهایش از خانه تا حرم پیاده میبرد. رو به گنبد طلا با چشم گریان میگوید «یا امام رضا(ع) من با تو معامله میکنم، هست و نیستم را بگیر اما پسرم را نگهدار.» چند روز بعد حال او خوب میشود و از مرگ نجات پیدا میکند. از آن روز به بعد پدر طور دیگری مجید را دوست داشت.
روحیات مجید از همان ابتدا هم با بقیه تفاوت داشت. حواسش بیشتر از بقیه به دور و اطراف بود و دستش هم توی کار خیر بود. با همان حقوق شاگردی در دکان خیاطی سعی میکرد هوای فقرای محله را داشته باشد. به برادرهایش هم توصیه میکرد که دستگیر فقرا باشند.
مجید همتی 17روز بعد از شهادت علی در جزیره مجنون به شهادت میرسد. خبر شهادت او کمر پدر را میشکند و او را زمینگیر میکند. محسن همتی تعریف میکند: بعد از رفتن مجید کسی خنده پدر را ندید. ساعتها کنار پنجره مینشست، حیاط را نگاه میکرد و به در زل میزد. انگار که منتظر آمدن مجید بود و رفتن او را باور نمیکرد. آن قدر شهادت مجید برایش سنگین و سخت و تحملنشدنی بود که با وجود اینکه سن و سالی نداشت به کلی زمینگیر شد. مدتی بعد هم دق کرد و از دنیا رفت.
زهرا آژند، همسر محسن همتی است. علیاصغر آژند برادر او و ساکن همین کوچه بوده که مثل دیگر رفقایش به جبهه اعزام میشود و در حلبچه در تاریخ ١٠ / ٣ / ١٣٦٧ به شهادت میرسد. او که متولد ١٣٥٠ بوده سن و سال کمتری نسبت به رفقایش داشته و دیرتر از بقیه به جبهه اعزام میشود. اما خواهرش تعریف میکند که آرزوی شهادت را از همان روزهایی که خبر رفتن رفقایش را شنیده در سر داشته است. همیشه میگفته: دعا کنید با قطار بروم و با تابوت به خانه برگردم!
زهرا از قول مادر از روزهای کودکی علیاصغر میگوید. اینکه وقتی توی کتابها به اسم ائمه(ع) برمیخورده دائم از مادر درباره شهادت آنها میپرسیده. علتش را جویا میشده و درباره این موضوع کنجکاو بوده است. او تا کلاس هفتم بیشتر درس نمیخواند. بعد شغل سیمکشی را انتخاب میکند و خیلی زود روی پای خودش میایستد.
علیاصغر هم مثل علی با همه اهل محله آشنا بوده. با همه احوالپرسی میکرده و به قول زهرا خانم پسر خوشقلب و خونگرمی بوده. رابطهاش با کوچکترها خیلی خوب بوده و بچههای محله او را دایی صدا میزدند.
شهادت رفقایش او را هوایی میکند و دست آخر تصمیمش را برای رفتن میگیرد. پدر و مادر ابتدا مخالفت میکنند اما حریفش نمیشوند. او در ١٧سالگی عازم جبهه میشود. 3ماه اول را در منطقهای در سرخس آموزش میبیند و بعد هم عازم کردستان میشود. 4ماه بعد خبر تیر خوردنش را به خانواده میدهند. چند روز در بیمارستان صحرایی جنوب بستری میشود اما زخم گلویش عفونت شدید میکند. همین باعث میشود که او را به بیمارستانی در تهران منتقل کنند. آنها هم خانوادگی به تهران میروند تا او را ببینند. ١٥روز در بیمارستان میماند و بعد به شهادت میرسد.
محمدآباد٢٢ حالا تنها نامی است که بر سر در این کوچه روی تابلو نوشته شده است و اثری از نام شهدا روی آن نیست. آن اوایل در بحبوحه جنگ خود اهالی اسم شهید علی عباسپور، اولین شهید کوچه را روی تابلو حک میکنند. مدتی کوتاه این کوچه به نام همین شهید بوده اما حالا اثری از آن نام و آن تابلو قدیمی نیست، با اینکه این کوچه 7شهید دارد نام هیچ کدام از آنها زینتبخش اسم کوچه نیست. اهالی اینجا را به نام کوچه 7شهید میشناسند اما روی تابلو چیزی بهجز محمدآباد٢٢ نوشته
نشده است.
محمدآباد٢٢ حالا تنها نامی است که بر سر در این کوچه روی تابلو نوشته شده است و اثری از نام شهدا روی آن نیست
شهید محمد آژند یکی از شهدایی است که عکسش را مدتی پیش کنار دیگر 6شهید این کوچه قرار دادند. خانواده او حالا در تهران زندگی میکنند. علیاصغر آژند و محمد آژند نسبت فامیلی دوری دارند.
او در بیست و هفتم تیر ماه سال ١٣٥٩ متولد میشود و در زمان جنگ دوران کورکیاش را از سر میگذراند. با اینکه همدوره و همنسل دیگر شهیدان کوچه نبود اما در همان جایی بزرگ شد که علی و محمدجواد و علیاصغر و دیگر شهیدان قد کشیدند. لابد داستانهای آنها را بارها شنیده بود و دست آخر هم تصمیم گرفت راه آنها را پیش بگیرد. به سوریه اعزام شد و بیست و یکم دی ماه سال ١٣٩٤ در منطقه خان طومان به شهادت رسید. مدتی بعد اهالی عکس او را در کنار 6شهید دیگر این کوچه قرار دادند.
خانواده شهید احمد خزائی حالا در این کوچه سکونت ندارند و به محله دیگری نقل مکان کردهاند، اما اهالی قدیمی محله احمد را خوب به یاد دارند و خاطرات زیادی از او دارند. او در بیست و پنجم خرداد ماه سال ١٣٤٥ در همین محله به دنیا میآید. تا دوم راهنمایی بیشتر درس نمیخواند و بعد سر کار میرود و تعمیرکار خودرو میشود. او در ١٩سالگی به جبهه اعزام میشود و بعد نهم خرداد سال ١٣٦٥ بر اثر اصابت ترکش به پهلو شهید میشود.
شهید علی اکبر بائی دیگر شهید این کوچه است. او هممدرسهای دیگر شهدای کوچه بوده و کنار آنها در مدرسه ناصرخسرو در همین محله درس میخوانده است. کنار درس و مدرسه کار هم میکرده و شاگرد صافکاری ماشین بوده. علاوه بر همه اینها به ورزش هم علاقه داشته. تا وقت خالی پیدا میکرده به ورزشگاهی در نزدیکی همین محله میرفته و کمربند زرد تکواندو هم داشته است. همسایهها میگویند که وجه تمایز او با دیگر بچهها همین علاقه به ورزشهای رزمی بوده و دلش میخواسته این رشته را ادامه بدهد و به مراتب بالاتر دست پیدا کند. جنگ اما این معادلات را به هم میزند. او از آرزویش چشم میپوشد و همانند دیگر همسن و سالانش اواخر سال ٦٥ به جبهه اعزام میشود و 12ماه بعد در خرمال عراق شهید
میشود.