کد خبر: ۱۱۶۴۴
۱۶ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰
احمد و محمود پوراکبر برای شهادت تربیت شده بودند

احمد و محمود پوراکبر برای شهادت تربیت شده بودند

در سال‌های دفاع مقدس حجیه علیزاده، مادر شهیدان پوراکبر چشم‌انتظار مرد‌های خانه بود؛ زنی که به گفته خودش از امانت‌های خدا دست شسته بود و در راه اسلام و امام (ره) فرستاده بودشان زیر آتش جنگ.

درِ خانه شهیدان پوراکبر که به رویمان باز می‌شود، پا به حیاط کوچکی می‌گذاریم که حتی در روز سرد زمستانی هم صفای خود را دارد. با یک نگاه به خانه می‌شود فهمید قدمت و اصالت در این بنا جاری است. 

دقایقی بعد، وقتی از میان گلدان‌های سبز خانه می‌گذریم و پای صحبت حاج‌علی‌اصغر پوراکبر صاحب خوش‌سخن این خانه می‌نشینیم، متوجه می‌شویم که از سکونتشان در این خانه بیش از نیم‌قرن گذشته و گمان ما درباره حال‌وهوای مثبت این خانه بیراه نبوده است؛ خانه‌ای در محله پایین‌خیابان که در سال‌های جنگ تحمیلی هم‌زمان یک بسیجی، یک سرباز و یک پاسدار در جبهه داشت و اکنون مزین است به نام دو شهید سرافراز؛ شهیدان احمد و محمود پوراکبر.

 

راندن در جاده زندگی

علی‌اصغر پوراکبر از ابتدای دهه۴۰ همدم جاده‌ها شد و نزدیک به شصت‌سال راننده ماشین‌های سنگین بود. در سال‌های جنگ تحمیلی وظیفه رساندن تدارکات و مهمات به خطوط مقدم و جابه‌جایی رزمنده‌ها به اصغرآقا سپرده شد؛ آن هم در تاریکی شب و با چراغ خاموش. در آن سال‌ها زنی چشم‌انتظار مرد‌های این خانه بود؛ زنی که به گفته خودش از امانت‌های خدا دست شسته بود و در راه اسلام و امام (ره) فرستاده بودشان زیر آتش جنگ.

حجیه علیزاده، مادر شهیدان پوراکبر، شیرزنی است که پس از این همه سال سر بالا می‌گیرد و با افتخار از پسر‌های شهیدش حرف می‌زند. وقتی می‌پرسم پس از این همه سال، دل‌تنگی پشیمانتان نکرده است؟ ذره‌ای تردید در گفتار و رفتارش نیست.

با صلابت می‌گوید: من دعایم این است که خدا این هدیه‌ها را از من پذیرفته باشد. یک‌بار احمد را در دوران مجروحیتش پیش خانم‌دکتری برده بودم. حجاب خانم کامل نبود. احمد تا خانم پزشک را دید، رویش را برگرداند و در همه مدتی که آنجا بودیم حتی یک لحظه به چهره او نگاه نینداخت.

خانم‌دکتر رو به من گفت حیفت نیامد از جوانی پسرت؟ در جوابش گفتم وقتی اسلام احتیاج داشته باشد، چه فرقی می‌کند؟ همه باید بروند. برگشت و با لحن نامناسبی گفت احساساتی نشو! گفتم اصلا احساساتی نیستم. با رضایتی از ته دل پسرهایم را راهی جبهه کردم.

 

شهادت در نماز

حاضر بودم همه دارایی و زندگی‌ام را بدهم تا محمود مداوا شود، اما کاری از دست هیچ‌کس ساخته نبود

احمد متولد سال ۱۳۴۸ و دومین پسر خانواده بود و پس از برادر بزرگش محمد که سرباز جبهه‌های جنگ بود، به منطقه اعزام شد، اما قسمت جالب ماجرای احمد این بود که پیش از اعزام به جبهه مجروح شد! هنوز دوره آموزشی احمد به پایان نرسیده بود که پیکر یکی از دوستانش را که در جبهه مهران بر اثر بمباران شیمیایی به شهادت رسیده بود، به مشهد آوردند. 

وقتی برای تشییع پیکر دوستش رفته بود، صورت او را بوسید و از همان‌جا اثرات شیمیایی وارد بدن او شد. عوارض شیمیایی خیلی زود در ظاهرش پیدا شد. آن زمان پدر و برادر بزرگ‌ترش هردو در جبهه بودند.

مادر تعریف می‌کند: هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام دادم و هر دارویی که توان تهیه‌اش را داشتیم فراهم کردم. پس از استفاده از دارو‌ها علائم ظاهری شیمیایی که در پوستش ظاهر شده بود، از بین رفت. بلافاصله دوره آموزشی را ادامه داد و بعد هم اعزام شد به جبهه. بار اول سه‌ماه در جبهه حضور داشت و پس از مرخصی کوتاهی دوباره با لشکر محمدرسول‌الله(ص) اعزام شد و در بهمن سال ۱۳۶۵، درحالی‌که مشغول اقامه نماز عصر بود، بر اثر بمباران هوایی دشمن در شلمچه به شهادت رسید.

 

مادر و پدر احمد و محمود پوراکبر پسرانشان را برای شهادت تربیت کرده بودند

 

خبر شهادت برادر

خبر شهادت احمد را محمد، برادر بزرگش، به خانواده رساند. به بهانه مرخصی آمده بود و وقتی مادر را تنها در خانه دید، در خودش پیچید و خبر را نگفت. منتظر شد تا پدر که قرار بود نیمه‌شب از مأموریت برگردد، به خانه برسد. 

صبح به بهانه رساندن نامه رزمنده‌ها به تعاون سپاه رفت تا خبر دهد که کسی برای رساندن خبر شهادت احمد به در خانه آنها نرود، اما مادر دلش خبردار شده بود: محمد همان‌موقع که رسید، فهمیدم حالش خوب نیست. تا صبح هم نخوابید و پهلوبه‌پهلو شد. فردایش دل‌شوره‌ام بیشتر شد.

با پدرش که از سپاه برگشتند، دست بردم گوشه لباسش را چسبیدم و گفتم من از همان روزی که گذاشتم شما‌ها بروید، از شما دست شستم. فقط به من بگو چه خبر شده است. محمد زد زیرگریه و گفت احمد شهید شده و پیکرش هم در معراج شهدای مشهد است.

 

قصه دنباله‌دار شهادت

قصه شهادت، اما در این خانه به پایان نرسید. جنگ تحمیلی به آخرهایش رسیده بود که محمود، پسر سوم خانواده، ساز جبهه‌رفتن را کوک کرد. پدر با صورتی غرق حسرت از دردانه‌اش حرف می‌زند: محمود سن‌وسالی نداشت. چهار سال از احمد کوچک‌تر بود. به محض اتمام دوره آموزشی رفت جبهه و مدتی بعد که برگشت، گفت مریض شده‌ام و باید استراحت کنم، اما هیچ‌چیزی از شیمیایی‌شدنش به ما نگفت. 

شروع کرد به درس‌خواندن. جنگ تمام شده بود. لیسانسش را گرفت، استخدام جهاد شد، ازدواج کرد و بچه‌دار شد. همه‌چیز خوب بود تا اینکه در سال ۱۳۸۲ ناگهان درد‌ها شروع شد. ریه‌اش از کار افتاد و نیاز دائم داشت به اکسیژن. از لحظه‌ای که اولین علائم شروع شد تا شهادت فقط یازده ماه طول کشید. حاضر بودم همه دارایی و زندگی‌ام را بدهم تا محمود مداوا شود، اما کاری از دست هیچ‌کس ساخته نبود.

 

حسابم با خداست

محمود از جبهه که برگشت، حرفی از علائم شیمیایی نزد و برای همین، پرونده‌ای در امور ایثارگران نداشت. وقتی هم که سال‌های بعد علائم بیماری ظاهر شد، رفقا و همکارهایش گفتند به تهران برود و برای روند درمان تشکیل پرونده دهد تا در شمار جانبازان بنیاد باشد، اما جوابش به دیگران این بود: حسابم با خداست. فقط برای رضای خدا رفته‌ام و حالا هم جز رضای او چیز دیگری نمی‌خواهم.

آنچه از برادران پوراکبر در خاطر همسایه‌ها و اهالی محل مانده، چیزی فراتر از حساب‌وکتاب‌های دنیایی است. احمد پیش از سن دبستان قرآن را در مکتب‌خانه تمام کرده بود و زیر لب دائم قرآن زمزمه می‌کرد و محمود جوان شوخ و شنگ و دین‌مدار محله بود که اخلاق خوش و رفتار نیکش هنوز در خاطر آشنایانش هست.

این سعادت دنیایی و اخروی که نصیب شهداست، جز به مدد لقمه حلال پدر و شیر پاک مادر فداکار نبوده است؛ پیرزن و پیرمرد روسفیدی که دو کلید طلایی برای ورود به بهشت را پیشاپیش به سرای ابدی فرستاده‌اند.

 

* این گزارش پنج‌شنبه ۱۶ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۵ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44