کد خبر: ۱۰۹۷۹
۱۳ آذر ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۰

تمام تصورم از شهید کاوه به‌هم ریخت!

شهید کاوه مهربان بود و حین بازی لبخند از لبش محو نمی‌شد. همه را با اسم کوچک صمیمانه صدا می‌کرد، انگار که سال‌هاست آنها را می‌شناسد. او مانند سایر بازیکنان، رفتار می‌کرد و نمی‌شد تشخیص داد که فرمانده است.

در همان دهه ۶۰ و در بحبوحه سال‌های دفاع مقدس، مانند بسیاری از مردم، اسم و آوازه او را شنیده بود. روزی که دلش هوای دفاع از این آب و خاک را کرد، فکرش را نمی‌کرد که فرمانده تیپ ویژه شهدا، محمود کاوه را از نزدیک و دور از تشریفات نظامی و در مکانی به غیر از میدان نبرد ببیند. تصورش از یک فرمانده بلندآوازه که آرامش را به کردستان برگردانده است، چیز دیگری بود.

سید‌محمود موسوی، رزمنده روز‌های دفاع مقدس ساکن محله خلج خاطره شنیدنی اولین دیدارش با فرزند و ناجی کردستان را برایمان تعریف می‌کند.

 

خودش بود؛ محمود کاوه!

موسوی که متولد ۱۳۴۸ است، سال‌۶۵ بدون اطلاع خانواده راهی جبهه می‌شود. هنوز خاطرات آن روز‌ها را به‌خوبی به یاد می‌آورد؛ «بعد‌از گرفتن برگه اعزام از تربت حیدریه با اتوبوس به حرم رضوی آمدیم. آن روز اعزامی‌ها مهمان‌ِ مهمان‌سرای حضرت بودند. بعد، پیاده به‌سمت راه‌آهن حرکت کردیم و از آنجا با قطار به مراغه و بعد به مهاباد کردستان رفتیم.»

تازه‌وارد بود و هنوز رسته‌ای که باید در آن خدمت می‌کرد، مشخص نبود. هنگامی‌که وارد شدند، آنها را در محوطه جمع کردند و از موقعیت مهاباد برایشان توضیح دادند. بعد او و یکی از دوستانش، مرخصی گرفتند تا به شهر بروند و با خانواده تماس بگیرند؛ «هنگامی‌که از دفتر مخابراتی با خانه تماس گرفتم، مادر و خواهرهایم گریه کردند و حالم را پرسیدند. آنها گلایه کردند چرا بی‌خبرشان گذاشته‌ام و در آن چند‌روز همه‌جا دنبالم گشته بودند.

آن روز‌ها آوازه شهید‌محمود کاوه، فرمانده لشکر‌۵۵ ویژه شهدا، در کردستان پیچیده بود. در آن زمان، کردستان ازسوی گروهک‌ها و عناصر ضدانقلاب دچار مشکلات و آشوب بود. اما شهیدکاوه آرامش را به شهر برگرداند. با گفتن این حرف‌ها و رشادت‌های فرمانده کاوه، سعی کردم خانواده‌ام را آرام کنم.»

موسوی طرف‌های عصر به پادگان برمی‌گردد. هنوز عملیاتی در کار نبود و و وقت بچه‌های رزمنده آزاد بود. تعریف می‌کند: چندنفر در محوطه، تیم فوتبال تشکیل داده و بچه‌های تازه‌وارد و قدیمی در حال بازی بودند. من هم وارد تیمشان شدم. بازی به اوج خودش رسیده بود که بلندگوی پادگان اعلام کرد فرمانده لشکر به دفتر مراجعه کند. در یک آن دیدم که پسر جوان بیست‌و‌چند ساله‌ای توپ را رها کرد و به‌سرعت به سمت دفتر رفت.

آقا‌محمود تعجب می‌کند. بلندگو فرمانده محمود کاوه را خواسته بود؛ چرا این پسر جوان رفت؟ «از یکی از قدیمی‌های لشکر که نزدیکم بود، پرسیدم مگر فرمانده را صدا نکردند. گفت چرا. گفتم پس این پسرجوان با این سرعت و عجله کجا رفت؟ آن رزمنده خندید و گفت: خوب خودش بود؛ محمود کاوه.»

 

خاطره قدیمی محله خلج از روزهای جبهه و جنگ تمام تصورم از کاوه به‌هم ریخت

 

کاوه در زمین فوتبال

آقامحمود هنوز هم که بعد‌از سال‌ها آن خاطره را تعریف می‌کند، تعجبش را نشان می‌دهد و می‌گوید: شهید‌محمود کاوه با آن همه اسم و آوازه‌ای که در کردستان داشت، با لباس بسیجی و بسیار متواضعانه با رزمنده‌های دیگر فوتبال بازی می‌کرد. تمام تصورم از کاوه به هم ریخت.

او محمود کاوه را مردی میان‌سال با چهره‌ای جدی در ذهنش تصور کرده بود، اما محمود کاوه‌ای که در واقعیت دیده بود، بسیار متفاوت بود. می‌گوید: مهربان بود و لبخند از لبش حین بازی محو نمی‌شد. همه را با اسم کوچک صمیمانه صدا می‌کرد، انگار که سال‌هاست آنها را می‌شناسد. یادم آمد در طول بازی چند‌باری روی پایش خطا کردم. اما او مانند سایر بازیکنان، رفتار می‌کرد و اصلا نمی‌شد تشخیص داد که فرمانده است.

محمود کاوه، درس بزرگی برای محمود موسوی هفده‌ساله بود و آنجا بود که خضوع و خشوع را یاد گرفت.

 


* این گزارش سه‌شنبه ۱۳ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۲ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44