کد خبر: ۱۰۵۸۰
۲۹ مهر ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰

۱۳سال چشم‌انتظاری مادر شهید محمدحسن منتظری

حسن منتظری تقریبا هر بار یک نامه داشت، اما یک‌بار که پستچی آمد، نامه همه را آورد الا حسن. دفعه بعد هم پستچی آمد و نامه حسن نیامد. سال‌ها هیچ‌کس هیچ خبری ازش نداشت تا یکی از هم‌رزمانش اعتراف کرد که در‌جریان یک عملیات در جزیره مجنون دیده که حسن شهید شده است.

اندکی بعداز مغرب است که زنگ در را می‌زنیم. مدتی طول می‌کشد تا صدای بازشدن در خانه بیاید و فکر می‌کنم پیرزن باید سر نماز باشد که مهمانش را پشت در نگه داشته است. در همین فاصله، حسین منتظری که رابط ما با خانواده‌های شهید محله وحید و برادر شهید‌حسن منتظری است، توضیح می‌دهد که حسن جوان‌ترین شهید روستایشان بوده و پیکرش هم بعد از سیزده‌سال به خانواده برگشته است. در باز می‌شود و فاطمه‌خانم با چادر نماز گل‌گلی و صورتی شاداب و لب‌هایی خندان به ما خوشامد می‌گوید.

 

اصرار پشت اصرار

فاطمه‌خانم مادر ۹ فرزند است. حسن پسر دوم و فرزند سومشان بود. غیرعادی نبود در‌حالی‌که برادر بزرگ و پدرش مداوم به جبهه رفت‌وآمد می‌کردند، او هم دلش بخواهد که وارد دنیای آدم بزرگ‌ها شود. برای همین کارش شده بود اصرار برای رفتن. فاطمه‌خانم تعریف می‌کند: عضو بسیج مسجد محل بود و بیشتر وقت‌ها می‌رفت آنجا. مدرسه و سر کار هم می‌رفت. پدر و برادرش هم‌زمان در جبهه آشپزی می‌کردند.

او هم با چهارده‌سال سن روزوشب گریه می‌کرد که برود. یک‌بار که پدرش مکه بود، حسن خیلی اصرار کرد که رضایت بدهم و برود. بهش می‌گفتم «مادرجان! باید صبر کنی تا پدرت برگردد.» اقوام به‌ویژه دایی‌هایش، هر‌کدام بهانه‌ای برایش جور می‌کردند و می‌گفتند «تا پدرت نیاید و خودش اجازه ندهد ما نمی‌گذاریم تو جایی بروی.»

حسن هر کاری می‌کرده و هر‌سختی را به جان می‌خریده، فقط برای گرفتن رضایت بوده است. یکی از فامیل‌ها هم برای مشغول‌کردنش و هم تعویق‌انداختن در کار به او گفته «بیا سر این خانه‌ای که دارم می‌سازم چند‌روزی کار کن تا اجازه‌ات را از پدرت بگیرم.»

حسن برای کمک رفته، اما چند روز بیشتر نمانده و بعد که فهمیده بود دارند معطلش می‌کنند تا هوای جبهه از سرش بپرد، کار را تعطیل کرد و دیگر نرفت. پدرش هم هربار بهانه‌ای جور می‌کرده است.

 

زندگی شهید محمدحسن منتظری و ۱۳ سال چشم‌انتظاری مادرش

 

عکسی که ماندگار شد

درحالی‌که گوش به خاطرات فاطمه‌خانم دارم با گوشه چشم به تماشای ساک حسن‌آقا نشسته‌ام. حسن آقای منتظری ساک سبز نظامی را پیش آورده و لباس و گرمکن و کمربند برادرش را بیرون می‌آورد.

مادر از همه وسایل این ساک مراقبت کرده و نگهشان داشته است، حتی مسواک و خمیردندان جگرگوشه‌اش را؛ تعریف می‌کند:یک بار آمد نشست و قوطی کبریت را گرفت جلو من. گفت «مادر، زود بگو توی این چیست؟» من گفتم نمی‌دانم. هی گفت «حدس بزن»، گفتم نمی‌دانم. بالاخره قوطی را باز کرد. دیدم عکس سه‌درچهار خودش را گذاشته توی قوطی کبریت. با ذوق گفت «رفتم عکس شهیدی گرفتم.» من همان‌جا دلم لرزید. اولین‌بارش بود که می‌رفت عکس سه‌درچهار بگیرد.

آن‌موقع این‌طور نبود که بروند و فورا عکس بگیرند و آماده بشود؛ حداقل چند‌روزی طول می‌کشید. همه هرکاری می‌کردند که حسن چندروزی معطل باشد و برای جبهه‌رفتن اصرار نکند! آن بار هم فرمانده بسیج به هوای اینکه پرونده‌اش عکس ندارد، ردش کرده بود. او هم افتاده بود پی گرفتن عکس.

 

خداحافظی اول و آخر

حسن بالاخره هرطوری که بود، رضایت پدر و مادر را جلب کرد و فرمانده بسیج را هم راضی کرد و رفت برای دوره آموزشی. بعداز دوره هم خیلی زود خودش را آماده کرد برای اعزام. مادر هنوز نگران جگرگوشه‌اش بود؛ «موقع خداحافظی توی راه‌آهن بهش گفتم من فقط نگرانم که اسیر شوی. از اسارت بیشتر از هرچیز دیگر می‌ترسیدم. با اطمینان به من گفت:‌نه نترس مادر من اسیر نمی‌شوم.»

پیکر شهید حسن منتظری سیزده‌سال بعد در سال‌۷۶ شناسایی شد و به خانه بازگشت

حسن منتظری چندماهی مانده به عید نوروز اعزام شد. در این مدت، نامه‌های متعددی برای مادرش فرستاد و مادر هم آنها را نگه می‌داشت. به مادرش قول داده بود سه ماه که در جبهه ماند، اولین مرخصی‌اش را برای عید نوروز بگیرد و برگردد. اما نشد که سر قولش بماند؛ «ما آدم‌های زیادی داشتیم توی جبهه؛ بین اقوام خودم و همسرم. نامه‌رسان محل همیشه نامه‌های همه آنها را با هم می‌آورد. حسن تقریبا هر بار یک نامه داشت، اما یک‌بار که پستچی آمد، نامه همه را آورد الا حسن. دفعه بعد هم پستچی آمد و نامه حسن نیامد. عید هم آمد و رفت و حسن نیامد. هر بار که می‌رفتیم بنیاد تا خبری بگیریم دستمان به هیچ‌جا بند نبود. هیچ‌کس هیچ خبری ازش نداشت.»

مادر هنوز همان ترس اول را داشت؛ اینکه پسرش به خاطر سن کمش اسیر شده باشد.

 

سفر ۱۳ ساله

سال‌ها بعد، بالاخره یک نفر از اعضای فامیل که هم‌رزم حسن بود، آمد و اعتراف کرد که در‌جریان یک عملیات در جزیره مجنون دیده که حسن شهید شده است و آنها نتوانسته‌اند پیکر‌ها را برگردانند. حسن ۱۲‌اسفند‌۶۲ شهید شد، اما پیکرش بیشتر از سیزده‌سال بعد در سال‌۷۶ شناسایی شد و به خانه بازگشت.

فاطمه‌خانم تعریف می‌کند: قبل از آنکه خبر تفحص به ما برسد، یک شب خواب دیدم وارد حرم امام‌رضا (ع) شده‌ام. چند زن محجبه درحال دادن مهر‌های کربلا به بعضی افراد بودند. جلو رفتم و خواستم یکی هم به من بدهند. یکی از زن‌ها گفت مهر‌ها خیلی قیمتی است و چند‌بار روی ارزشمند‌بودن آنها تأکید کرد. در خواب با التماس از آنها خواستم هر قیمتی که داشته باشد می‌دهم، فقط یکی از آن مهر‌ها را به من بدهند.
شبی دیگر هم پدر خواب می‌بیند که بالای یک تپه درحال کندن زمین برای پیدا‌کردن گنج است. ناگهان از زیر خاک مشربه‌ای زیبا و براق بیرون می‌کشد و آن را در جیب می‌گذارد. او بیدار که می‌شود، به همسرش

می‌گوید: به خدا بسپار که پسر ما بین همین شهدای تازه‌پیدا‌شده است.

 

از استخوان شناختمش

روزی که قرار بود خبر بازگشت پیکر حسن را برای خانواده منتظری بیاورند، حسین برادرش در خانه تنها بود. خودش آن روز را این‌طور به یاد می‌آورد: من شانزده‌هفده‌سالم بود. در خانه تنها بودم که دیدم در زدند. دو تا آقا بودند که نمی‌شناختمشان و یک نفر هم از مرد‌های فامیلمان. پرسید پدر و مادرم کجا هستند، گفتم هیچ‌کس خانه نیست؛ من تنها هستم. گفت «دیگر باید خوشحال باشید.»

علت را پرسیدم. گفت «حسن برگشته.» خیلی هول کردم. رفتم طبقه بالا. مادرم که از بیرون آمد، هرچه صدایم می‌کرد، جواب نمی‌دادم؛ چون می‌ترسیدم که بعد این همه سال، خبر را بدهم و او حالش بد شود.

فاطمه‌خانم با بغضی در گلو و لبخندی که از لبش محو نمی‌شود، می‌گوید: آن مدتی که در جبهه بود و خبر اجرای یک عملیات می‌آمد، می‌گفتم‌ای خدا! پسرم شهید نشود. اگر قرار است شهید شود، من زودتر از او از این دنیا بروم. بعد در تمام آن سال‌های بی‌خبری از این حرفم توبه کردم و به خدا می‌گفتم من راضی‌ام به رضای تو. حالا حتی اگر یک دست یا یک پایش هم برای من بیاید، دلم آرام می‌گیرد. روزی که رفتیم معراج برای تحویل پیکر، با اینکه پلاک و تکه‌لباس‌هایی هم بود، من از روی استخوان‌ها شناختمش؛ همین‌که استخوان را دیدم. مطمئن شدم که این پسر من است. نمی‌دانم چطور، اما او را شناختم.


* این گزارش یکشنبه ۲۹ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۹ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44