مهدی کفاشیان متولد سال ١٣٩٠ نوجوان بااستعداد محله شهید بسکابادی است. او را اهالی این کوچه به ما معرفی میکنند. میگویند که میتواند با دستهایش معجزه کند و با ضایعات و دورریختنیهای مختلف وسایل دیگری بسازد. 10سال بیشتر ندارد اما با همین سن و سال کم کلی مهارت مختلف دارد. از آشپزی و پخت غذاهای مختلف بگیرید تا تعمیر دوچرخه و... مهارت اصلی او اما کاردستی و ساخت وسایل کاربردی از ضایعات دورریختنی است.
شهیدبسکابادی از محلات کمبرخوردار حاشیه شرقی مشهد است. تراکم جمعیت در این محله حدود سهبرابر میانگین جمعیت مشهد بوده و سکونت خانوادههای بلوچ و افغان ویژگی بارز آن است. زیرساختهای این محله وضعیت چندان مناسبی ندارد و به سختی جوابگوی حداقل امکانات زندگی است. میانگین زمان دسترسی به فضای سبز در بسکابادی نزدیک به ۴۱ دقیقه است.

کوچه شهیدبسکابادی از قدیم تا امروز یکی از معابر مهم منطقه6 بوده است. سالها پیش این محدوده وسیع و خاکی بود؛ پر از زمینهای کشاورزی و بهندرت خانههای کاهگلی. در این زمینها کشاورزان روستانشین مشغول زراعت بودند و کمکم در همین محدوده ساکن شدند. مسجد جوادالائمه(ع) که با کمک کشاورزان ساخته شد، این کوچه کمکم رونق بیشتری گرفت و ساختوساز خانهها هم بیشتر شد.
در نگاه اول یک لبنیاتی معمولی به نظر میآید در دل محله شهید بسکابادی . اما وقتی پا به دل آن بگذاری و مرد سبیلچخماقی پشت پاچال را ببینی، با او به گفتوگو بنشینی و تجربیاتش را بشنوی، تازه میفهمی که آن قدرها هم معمولی نیست. وجه تمایز آن هم افرادی هستند که با کمک هم آن را میگردانند. یک خانواده سه نفره. یک زن و شوهر همدل با پسر بزرگشان. حسین آذرنوش شرح این همدلی را برایمان تعریف کرد.
خودش میگوید که بستنی شادیآور است و او شادترین شغل دنیا را دارد. اینکه بچهها با ذوق و شوق بستنی قیفی را از دست او میگیرند و مسنترها هم طعم بستنیهایش را دوست دارند و لبخند میزنند. اینها همه انگیزههای او برای ماندن در این شغل هستند. محسن خسروی که حالا چند سالی میشود که این بستنیفروشی را در محله بسکابادی زده این شغل را یکجور تزریق شادی میداند و همه اینها دست به دست هم داده تا شغلش را دوست داشته باشد.
تف کوره آجرپزی، ملال قالب زدن هر روزه آجرها، دستان پینه بسته ستایش 8ساله، موهای کبره بسته و شانه نکرده کوثر، چهره تکیده پدر...
خلاصه زندگی خانواده فضلاحمد رستمی را میتوان در همین چند جمله کوتاه خلاصه کرد. خانوادهای که در میانه آشوب زندگی میکنند باوجوداین اما همسایه سادهترین خوشیها هستند. این را وقتی میفهمم که مهمان خانواده آنها میشوم در حالی که یک روز سختِ کار در کوره را از سر گذراندهاند. ستایش لیوان آب خنکی به دست پدر میدهد، فضلاحمد عرق پیشانیاش را با عرقچین چروکیده توی جیبش پاک میکند، یکی از دوتارهای آویزان به دیوار را برمیدارد و با سرانگشتان زخمیاش زخمه بر تارهای آن میزند.