کد خبر: ۹۵۲۹
۳۱ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

مادر شهیدان شعبانی، داغ سه جوان دیده بود

بانو عصمت بهشتی، آیینه تمام‌نمای صبر و شکیبایی بود. نماد و اسوه مادری مهربان و از‌خود‌گذشته. مادری که هشت پسر داشت.روز‌هایی بود که پنج فرزندش در میدان جنگ بودند، اما او خم به ابرو نیاورد.

غروب چهاردهم خرداد امسال برای مردم روستای شهید شعبانی در محله چهاربرج روزی متفاوت بود؛ روزی که مادری از این روستا بعد‌از چهل‌و‌یک‌سال صبوری به دیدار فرزندان شهیدش رسید. عصمت بهشتی، مادر شهیدان عباس، حبیب‌الله و غلامرضا که با رفتنش یک روستا برایش سیاه‌پوش شد.

بانو عصمت بهشتی، تنها یک مادر شهید نبود؛ او آیینه تمام‌نمای صبر و شکیبایی بود. نماد و اسوه مادری مهربان و از‌خود‌گذشته. او غمخوار و دستگیر نیازمندان بود و یتیمان. مادری که هشت پسر داشت.روز‌هایی بود که پنج فرزندش در میدان جنگ بودند و در یک عملیات حاضر، اما او خم به ابرو نیاورد.

نه پیکر بی‌دست عباسش، نه گوش‌های بریده حبیب‌الله و نه تن بی‌سر غلامرضای شانزده‌ساله‌اش، مانع از این نشد که دلش بلرزد. دلش بلرزد و مانع‌از رفتن علی و حسین و امیر، دیگر جگرگوشه‌هایش به جبهه شود. بهانه ما برای رفتن به خانه این مادر شهید، شنیدن خاطرات صبوری‌اش از زبان فرزندان و هم‌نشینان اوست.

 

اتاق مادر، موزه شهدای شعبانی

خیابان شاهنامه‌۳۵ را که وارد می‌شویم، سمت چپ دو‌راهی به تابلو آبی‌رنگی می‌رسیم که روی آن درشت نوشته شده است: «به روستای شهید‌شعبانی خوش آمدید.» حدود پانصد‌متر پایین‌تر، درست نبش شعبانی‌۲۶ چند بنر تسلیت روی دیوار آجری، نشان از رسیدنمان به مقصد دارد. رو‌به‌روی دیوار، درِ آبی‌رنگی نیمه‌باز است و تک‌پرچم سیاه بر سردرش، نصب شده.

از خانه دیوار‌به‌دیوار، دختر جوانی به استقبالمان می‌آید. شاخه و برگ‌های درختان توت و انجیر سرتاسر حیاط کوچک خانه مادر شهیدان شعبانی را پوشانده و سایه انداخته است. دختر جوان، کلید می‌اندازد و در ورودی را باز می‌کند. وارد می‌شویم. کسی در این خانه منتظرمان نیست. روی دیوار‌های راهرو پر است از قاب عکس شهیدان.

‌بعد‌از چند‌دقیقه از درِ حیاط بزرگ، زنان سیاه‌پوش به خوشامدگویی ما می‌آیند. دختران و عروس‌ها و نوه‌ها و نتیجه‌ها هستند. به اتاق پذیرایی راهنمایی‌مان می‌کنند. درِ اتاق که باز می‌شود، عکس و تابلو‌های شهدا دیوار‌های اتاق را پوشانده است، به‌طوری‌که موزه شهدا را در ذهن تداعی می‌کند. تمثال شهیدان شعبانی روی پارچه ها‌ی سفیدرنگی که در گذر زمان به زردی نشسته، رو به‌رویمان است.

 

صبری که به دل نشست

«از روزی که مادرمان رفته، طاقت دیدن جای خالی‌اش را نداریم. درِ این خانه همیشه به روی میهمان باز بود.» اینها را ثریاخانم، دختر بزرگ مادر شهیدان شعبانی، می‌گوید و درباره میهمان‌نوازی مادرش تعریف می‌کند: مادرم، ارج و قرب زیادی بین اهل روستا داشت.

روز اول عید نوروز، عید فطر و میلاد حضرت فاطمه (س) که روز مادر است، این خانه از صبح تا شب مهمان داشت. هر‌کس هم که به این خانه می‌آمد، دست خالی برنمی‌گشت. مادر همیشه تعداد زیادی ۱۰ هزار و ۵ هزار‌تومانی لای قرآنش داشت که به مهمانان می‌داد. می‌گفت پول خانه شهید برکت دارد.

خواهر شهیدان که هنوز داغ از‌دست‌دادن مادر برایش تازه است، در‌حالی‌که با گوشه چادر، اشک‌هایش را پاک می‌کند، ادامه می‌دهد: مادرم خیلی داغ در دل داشت، اما صبور بود. مگر کم است داغ سه جوان؟ شنیده‌ام وقتی خبر شهادت عباس، اولین برادر شهیدم، را به او داده بودند، پای تنور مشغول پخت نان بود. او بعد‌از شنیدن خبر، خدا را صدهزار بار شکر کرده و همان‌جا دستش را روی سینه گذاشته و از خدا طلب صبر کرده بود.

ثریا‌خانم به سال‌های دورتر برمی‌گردد، زمانی‌که هنوز برادرانش کوچک بودند و مدرسه می‌رفتند. آن زمان که مادر با ۱۰ دقیقه دیرتربرگشتن پسرها، نگران و پریشان، به بیرون از خانه می‌رفت و بی‌تابانه در‌انتظار بازگشت بچه‌ها می‌ماند؛ «مادرم از اول این‌قدر صبور نبود؛ با چند دقیقه دیر‌کردن بچه‌ها آشوبی به دلش می‌افتاد که در خانه بند نمی‌شد. چادر به سر می‌کرد و تا آمدن پسر‌ها جلو در خانه می‌نشست. حرف جنگ و دفاع از وطن و ناموس که پیش آمد، دیگر برای او نگرانی و جان بچه‌هایش در‌برابر اسلام و قرآن و مملکت معنا نداشت.»

مرحوم عصمت بهشتی داغ سه جوان را به خود دیده بود

 

خانه‌های روستا به بخشش عصمت‌خانم گرم بود 

زهرا‌خانم، یکی دیگر از دختران بانو عصمت، درباره مهربانی و دست‌ودل‌بازی مادر می‌گوید: ناشد بود کسی به در این خانه بیاید و دست خالی برگردد. یک روز یکی از عروس‌ها که دستی در کار‌های خیر دارد، از نیاز یک خیریه به سه بخاری برای تهیه جهیزیه نوعروسانش گفته بود.

بعد‌ها متوجه شدیم مادرمان خودش بخاری‌هایی تهیه کرده و برای آن خیریه فرستاده است. یک روز سرد زمستانی، همسایه‌ای به در خانه می‌آید و از سردی هوا و نداشتن وسایل گرمایشی گلایه می‌کند. آن روز مادرمان تا شب که یک وسیله گرمایشی خریده و به درخانه آن همسایه فرستاده شد، آرام و قرار نگرفت.

مادرم از اول این‌قدر صبور نبود؛ با چند دقیقه دیر‌کردن بچه‌ها آشوبی به دلش می‌افتاد که در خانه بند نمی‌شد 

زهرا‌خانم در‌حالی‌که در اوج اندوه، لبخندی بر لبش می‌نشیند، تعریف می‌کند: بعد‌از این ماجرا یکی از اتاق‌ها شد انبار بخاری. هر‌کدام از نوه‌ها و نتیجه‌ها که عروس و داماد می‌شدند، بخاری جهیزیه‌شان با مادرم بود. اگر خیریه و نیازمندی هم وسیله گرمایشی برای جهیزیه عروس می‌خواست از همان‌ها می‌داد.

 

سفره‌داری مادرانه

روز چهارم سفر مادر است و بعد‌از چند روز عزاداری و مهمان‌داری، مرد‌های خانه که اغلب کشاورز هستند به سر کار‌های خود رفته‌اند. زهرا‌خانم می‌گوید: تا قبل ظهر در این خانه و حیاطش جای سوزن‌انداختن نبود.
او با صدایی بغض‌آلود ادامه می‌دهد: ما یازده‌خواهر و برادر بودیم که سه برادرم شهید شدند و یکی در تصادف جوان‌مرگ شد. خانواده بزرگی داریم که با نوه‌ها و نتیجه‌ها و نبیره‌ها بیش از صد‌و‌پنجاه‌شصت‌نفر می‌شویم.

هرسال مادرم چند نوبت مهمانی بزرگ داشت. آخرین شب ماه مبارک یعنی شب عید فطر یکی از این مهمانی‌ها برگزار می‌شد. آخرین سفره و مهمانی مادرم، شب عید فطر امسال بود که مثل هر سال، همه بچه‌ها و نوه‌هایش را دعوت کرده بود. او از قبل هم فطریه تک‌تک میهمانان را لای قرآن کنار گذاشته بود. بعد‌از آن روز و آمد‌و‌شد مهمانان و اهالی روستا به‌مناسبت عید فطر، حال مادر رو به ناخوشی گذاشت.

 

خواندن هر روزه قرآن

طاهره‌خانم، یکی از عروس‌های خانواده که حاجیه‌خانم بهشتی هم زن‌عمویش می‌شد و هم مادرشوهرش، سال‌ها از او پرستاری کرده و در‌کنارش بوده است.

او درباره آمدن در و همسایه و دوست و آشنا به این خانه برای رفع مشکلات و التماس دعاگویی تعریف می‌کند: زن‌عمو‌عصمت متولد ۱۳۱۲ بود. با اینکه سن‌و‌سالی از او گذشته بود، یک روز هم روزه قرض نداشت. حتی تا همین اواخر، خواندن هر‌روزه قرآن برقرار بود تقریبا در ماه سه‌بار و گاه بیشتر قرآن را ختم می‌کرد. هر بنده‌خدایی برای درددل و گفتن از گرفتاری‌هایش می‌آمد، یک ختم قرآن برایش برمی‌داشت. بار‌ها شده بود که قرآن تمام‌نشده، می‌آمدند و می‌گفتند که گره از کارشان برداشته شده است. اما او قرآنش را تا تمام‌شدن کامل ختم ادامه می‌داد.

عروس و پرستار این مادر تعریف می‌کند: سال گذشته، پسر جوان خودم دچار آتش‌سوزی شد. هشتاد‌درصد بدنش سوخته بود و یک ماه در بیمارستان امام‌رضا (ع) تحت مراقبت‌های ویژه بود. بی‌بی‌جان برای سلامت نوه‌اش ختم قرآن برداشت. می‌گفت آن‌قدر ختم برمی‌دارم تا خطر از سر پسرم بگذرد. شاید باورتان نشود با آن سوختگی شدید و در کمال ناباوری پزشکان، حال پسرم رو به بهبود گذاشت و الحمدلله از مرگ حتمی نجات
پیدا کرد.

 

 دعا برای عاقبت‌به‌خیری بدخواهان

روزی که این مادر با شنیدن خبر شهادت عباسش، انگشتر او را طلب کرد و شنید دستی نداشته است تا انگشتری داشته باشد، یا وقتی فهمید کومله‌ها گوش‌های حبیب‌الله را برای گرفتن مشتلق بریده‌اند یا وقتی در معراج شهدا با پیکر بی‌سر نوجوان شانزده‌ساله‌اش مواجه شد، شاید آن‌قدر دل‌شکسته و غمزده نشده بود که در مزار عزیزانش با تصاویر مخدوش‌شده روی سنگ قبر آنها مواجه شد، به‌طوری‌که شبانه‌روز اشک می‌ریخت و غصه می‌خورد.

طاهره‌خانم تعریف می‌کند: بی‌بی‌جان به‌خاطر اسیدی که روی قبر بچه‌های شهیدش ریخته بودند، خیلی غصه می‌خورد و اشک می‌ریخت. مدام می‌گفت «بچه‌هایم برای خدا و قرآن و دفاع از ناموس همین مردم رفته بودند. رواست چنین بی‌حرمتی با سنگ قبرشان کنند؟» با آنکه خیلی ناراحت بود، هیچ‌وقت زبان به نفرین کسی نگشود. می‌گفت گمراه هستند. دعا می‌کرد متوجه اشتباهشان شوند و عاقبتشان به خیر شود.

بانو عصمت بهشتی پانزدهم ماه مبارکی که گذشت، وقتی به‌همراه فرزندان و عروس‌ها به سر مزار رفت و سنگ و تصاویر تازه حک‌شده پسران شهیدش و سنگ قبر سفارشی خودش را دید، نفس راحتی کشیده و رو به بچه‌ها گفته بود: «دلم آرام گرفت، مادر.»

 

حسینیه‌ای به یاد شهدا

گفتگو تقریبا رو به پایان است که یکی از پسران حاجیه‌خانم عصمت بهشتی از راه می‌رسد. سر زمین بوده و هنوز لباس‌ها و دستانش خاکی است.

او که خود یکی از جانبازان دوره جنگ هشت‌ساله است، از دست‌و‌دل‌بازی مادر در کار‌های خیر می‌گوید: مادرم برای برادرانم حقوق از بنیاد شهید می‌گرفت، اما بیشتر این حقوق را به نیت پسران شهیدش صرف امور خیر می‌کرد.

حمایت مالی از سه یتیم، از دیگر کار‌های خیرخواهانه این مادر بوده است که علی‌آقا درباره‌اش می‌گوید: به نیت شادی روح مادر تا رسیدن این بچه‌ها به سن تکلیف، حمایت مادر از آنها را ادامه می‌دهیم.

ساخت حسینیه کنار مسجد سیدالشهدا (ع) روستا یکی دیگر از باقیات‌الصالحاتی است که مادر شهیدان شعبانی برای خود به جا گذاشته است. 

علی‌آقا تعریف می‌کند: مسجد را در گذشته ارباب ده ساخته بود. وقتی حرف توسعه مسجد و ساخت حسینیه پیش آمد، گفت هرقدر زمین بخواهید، می‌دهم. این شد که در زمین سیصد‌متری کنار مسجد شروع به ساخت کردیم. مادرم ماه‌به‌ماه که حقوقش را از بنیاد شهید می‌گرفت، مبلغی را برای هزینه مصالح و کارگر‌ها به برادرم، محمدباقر که بنّا بود، می‌داد. دو سال قبل بود که این حسینیه افتتاح شد.

زهرا‌خانم در ادامه صحبت برادرش می‌گوید: روز افتتاح، مادرم با داداش محمدباقر به حسینیه رفت و به همه کارگر‌ها برای تبرکی ۵ هزارتومان داد. از همان سال، همه مراسم مذهبی و سالگرد شهادت برادرهایم در حسینیه برگزار می‌شود. به سفارش و وصیت پدر در این ۴۲ سال، مراسم سالگرد هر‌سه برادرم در روستا برپا شده
است.

 

الگوی صبر بود

آسیه شعبانی، نوه بانو شعبانی:

خانه پدرم با خانه بی‌بی‌جان دیوار‌به‌دیوار بود و از حیاط به هم راه داشت. چند‌سال قبل که فاطمه، خواهر جوانم در تصادفی فوت کرد، مادرم بیشتر ساعات شبانه‌روز را کنار بی‌بی بود. بی‌بی‌جان داغ چهار جوان به دلش بود، اما مثل کوه محکم و استوار بود. مادرم نذر کرد اگر قرار به دل مصیبت‌زده‌اش برگردد، تا عمر دارد، پرستار بی‌بی جان شود. از همان زمان هم طاهره‌خانم، مادرم، شبانه‌روز پیش ایشان بود.

حرف ساخت حسینیه که پیش آمد، گفت هرقدر زمین بخواهید، می‌دهم؛ماه‌به‌ماه که حقوقش را از بنیاد شهید می‌گرفت، مبلغی را برای هزینه‌ها می‌داد

آسیه‌خانم از دغدغه بی‌بی می‌گوید برای تک‌تک بچه‌ها و نوه‌ها و با اینکه مسن بود و تعداد نوه‌ها هم زیاد، حواسش به همه بود؛ «دختر من آزمون وکالت داشت و همه منتظر جوابش هستیم. این اواخر که من برای مراقبت بیشتر کنارش بودم، شده بود بار‌ها همین که چشم باز می‌کرد، می‌پرسید‌: مادرجان! جواب قبولی دخترت آمد؟»

او در‌حالی‌که بغض راه گلویش را گرفته است، می‌گوید: مادربزرگ دیگر نیست، اما شک ندارم از آسمان هم حواسش به ما هست و برایمان دعا می‌کند. 

 

هدیه گرفتن انگشتر از رهبری

حسین‌آقا، پسر بانو شعبانی:

مادرم ارادت بسیار به حضرت آقا داشت و آرزویش دیدار با رهبری بود. بیش‌از بیست‌سال از شهادت برادرانم می‌گذشت که یک روز از بنیاد شهید به ما خبر دادند قرار است همه ما خواهر‌ها و برادر‌ها و به‌همراه مادرمان به دیدار رهبری برویم. نمی‌دانید مادرم چقدر خوشحال بود.

شب و روز نمی‌شناخت و برای این سفر لحظه‌شماری می‌کرد. آنجا رهبری به مادرم انگشتر دستشان را هدیه دادند و به برادرم که مجروح بود و خواهرهایم چفیه دادند. بعد‌از برگشت از سفر گویی مادرم، جان دوباره به تنش آمده باشد، تا چند وقت، نقل دورهمی‌ها خاطره‌گویی‌اش از این سفر و دیدار با رهبر معظم انقلاب بود. 

حسین‌آقا که همسایه دیوار‌به‌دیوار مادر است و از وقتی ازدواج کرده، در همین خانه ساکن بوده است، درباره غربت این روز‌های خانه بی‌بی می‌گوید: بیش‌از ۳۵‌سال در این خانه سکونت دارم. پانزده‌سال قبل که پدرم به رحمت خدا رفت، من و همسرم، طاهره‌خانم، درِ خانه خودمان را بستیم و شبانه‌روز به خانه مادرم رفتیم تا مراقبش باشیم و از او پرستاری کنیم. از روزی که آن خانه از بزرگ‌ترمان خالی شده است، دیگر توان پا‌گذاشتن به آنجا را نداریم. گویی از در و دیوارش غربت می‌بارد.

* این گزارش پنج‌شنبه ۳۱ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۵۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44