کد خبر: ۷۷۷۸
۲۴ آذر ۱۴۰۲ - ۰۹:۰۹

هرچه خار آید در دست فاطمه خانم به کار آید!

«فاطمه ملاابوالقاسمی» تاکنون لباسی را دور نینداخته و با استفاده‌از لباس‌های کهنه، دکمه‌های بدون‌استفاده، روبان‌های دور گل و حتی آویز پرده، آثار هنرمندانه‌ای را خلق کرده است.  

شاید اگر تکه‌پارچه‌هایی که امروز با طرحی هنرمندانه روی دیوار و میز خانه «فاطمه ملاابوالقاسمی» خودنمایی می‌کند، در خانه دیگری بود، چنین سرنوشتی نداشت. سطل زباله، پستوی خانه و در مهربانانه‌ترین حالت، دیوار مهربانی، مکانی بود که می‌توان برای لباس‌های بدون استفاده متصور شد.

اما این بانوی هنرمند جاهدشهری که به گفته خود، تاکنون لباسی را دور نینداخته، با استفاده‌از لباس‌های کهنه، دکمه‌های بدون‌استفاده، روبان‌های دور گل و حتی آویز پرده، آثار هنرمندانه‌ای را خلق کرده که به‌حق لایق ستایش است.  

 

وقتی خار‌ها به کار می‌آید!

«هر چیز که خار آید/ یک روز به کار آید». شاید همین شعار برای قدیمی‌ها کافی بود تا کمتر، دل به دور‌ریختن اجناسشان دهند. آن‌ها با تغییر کاربری، از یک کالا به شکل‌های مختلف استفاده می‌کردند. اگر زانوی شلوار پاره‌ای قابل وصله نبود، آن را شلوارکش می‌کردند؛ با پارچه‌های اضافه، لحاف چهل‌تکه می‌دوختند؛ از لباس‌های کهنه به‌جای دستمال استفاده می‌کردند و...؛ این‌ها برای بانوان دیروز امری کاملا عادی بود.

بانویی که امروز قدم به خانه و قصه زندگی‌اش گذاشتیم، با پشت‌سر‌گذاشتن ۷۵‌بهار، یکی از همین قدیمی‌هاست. اما نکته‌ای که فاطمه ملاابوالقاسمی را از سایر هم‌نسلی‌هایش متمایز می‌کند، نبوغ هنری او در استفاده از کالا‌های بدون استفاده است. این بانوی جاهدشهری، تکه‌های طرح‌دار لباس‌های بدون‌استفاده را درمی‌آورد و بدون  هیچ‌گونه الگویی و با آنچه در ذهن دارد، تابلو، روتختی، رومیزی، سجاده و جانماز طرح‌دار می‌دوزد. 

 

بافتنی با چوب درختی!

علاقه فاطمه به خیاطی و بافتنی به دوران کودکی‌اش برمی‌گردد؛ آن زمان که مادر و مادربزرگش بافتنی می‌کردند و او هم به تقلید از آنان سعی می‌کرد با دو چوب که از سر شاخه درخت جدا شده بود، برای خود میل بافتنی بسازد و ژست بافتن بگیرد؛ «یادم است که خیلی دوست داشتم مانند مادر و مادربزرگم لباس ببافم، اما میل بافتنی نداشتم.

از خواهر بزرگ‌ترم خواستم دو میل بافتنی به من بدهد. او هم برای اینکه مرا سرگرم کند، دو شاخه کوچک از درخت جدا کرد و به دستم داد. یادم نیست با آن چوب‌ها آخر توانستم چیزی ببافم یا نه. به‌هرحال آن‌قدر کوچک بودم که کسی علاقه مرا به بافتن جدی نمی‌گرفت.»

 

خلق آثار هنرمندانه فاطمه خانم با پارچه‌های دورریز

 

خیاط هفت ساله

با اینکه هنوز کسی فاطمه را به‌عنوان یک خیاط جدی نگرفته است، وی سعی می‌کند خودش را ثابت کند. دوخت لباسی کامل و زیبا برای عروسک در سن هفت‌سالگی، توجه همگان را به فاطمه جلب می‌کند؛ «هفت‌ساله بودم که لباس زیبایی برای عروسکم دوختم.

آن زمان ما در حیاط خانه، چند مستأجر داشتیم. یادم است که عروسک من دورتا‌دور حیاط در دست همسایه‌ها چرخید و همه از لباسش تعریف کردند. البته باز هم کمتر‌کسی باورش می‌شد که همه لباس را خودم دوخته باشم. همه فکر می‌کردند مادرم کمکم کرده است.

مادرم کمی خیاطی بلد بود، چرخ ماکویی درازی داشت، اما خیاطی‌اش مثل مادربزرگم نبود. او خیاط زبردستی بود. وقتی متوجه علاقه من به خیاطی شد، یک پارچه سفید و نخ مشکی به من داد و هر روز یک مدل دوختن را به من آموخت. یک روز دندان‌موشی دوختم و روز دیگر زیگزاگ و... تا اینکه پارچه سفید کاملا سیاه شد.»

 

از خیاطی تا خار بیابانی!

فاطمه ملاابوالقاسمی از همان کودکی، خیاطی را آغاز می‌کند و در دبیرستان هم با خلق آثاری فاخر موفق‌به کسب مقام اول آموزش‌و‌پرورش ناحیه خود می‌شود. او پس‌از انجام دوره‌ای خیاطی، گل‌سازی، عروسک‌سازی و... سرانجام تصمیم می‌گیرد با استفاده از ضایعات مختلف، آثار هنری خلق کند؛ «از همان کودکی، استعدادی ذاتی در عرصه هنر داشتم و علاوه‌بر خیاطی سعی می‌کردم در سایر رشته‌ها نیز بختم را امتحان کنم.

در دوران دبیرستان، یک عروسک شیرازی با سکه و لباس رنگارنگ دوختم که توجه بسیاری را به خود جلب کرد و تا سه ماه در مدرسه به نمایش درآمد. مدتی هم می‌رفتم از پلیس‌راه جاده سنتو، خار بیابانی جمع می‌کردم و رویش نقاشی می‌کشیدم. خار‌های رنگی را داخل کوزه‌هایی می‌گذاشتم که روی آن‌ها هم نقاشی کشیده بودم.

خار‌ها و کوزه‌ها را به بسیاری از مغازه‌های گل‌فروشی و مبل‌فروشی می‌فروختم. یادم است آن زمان خار‌ها را شاخه‌ای ۳۰۰‌تومان از من می‌خریدند. دامادم بعد‌ها می‌گفت تو از خار بیابان هم پول درمی‌آوری! بعد از آن هم مدتی در آرایشگاه مشغول به کار شدم و هم‌زمان تاج عروس درست می‌کردم.»

 

تصمیم ۶۰‌سالگی

۵۰‌سال فعالیت در عرصه‌های مختلف هنری، علاوه‌بر افزودن بر تجربیات فاطمه ملاابوالقاسمی، ابزار و لوازم مختلفی نیز برای وی به ارمغان آورده است. او که در این مدت انواع تکه‌پارچه، دکمه، زیپ و‌... را دور نریخته، تصمیم می‌گیرد با استفاده از این اقلام به‌جا‌مانده کاری کند کارستان؛ «در این ۷۵‌سالی که از عمرم می‌گذرد هیچ‌گاه تکه‌پارچه‌ها، دکمه‌ها، زیپ‌ها و... را دور نینداختم.

شصت ساله بودم که تصمیم گرفتم سامانی به وسایل زندگی‌ام بدهم. آخر بعد‌از فوت مادر خدابیامرزم ما خیلی خوب از وسایلش مراقبت نکردیم و همه را یک‌جا واگذار کردیم. پارچه‌هایی را که در این مدت مانده بود، جمع کردم. طرح‌ها و قسمت‌های خوب لباس‌های کهنه و خراب را با قیچی درآوردم و بقیه را دور ریختم.

دکمه‌ها و زیپ‌های لباس‌های خراب را جدا کردم و تصمیم گرفتم با آن اقلام به‌جا‌مانده، طرحی روی پارچه پیاده کنم. با دکمه‌ها یک رومیزی درست کردم، تکه‌های لباس را کنار هم گذاشتم و طاووسی طراحی کردم، با روبان‌های گل‌ها روتختی درست کردم، نخ‌های رنگی را با هم بافتم و طرحی روی پارچه کشیدم.

حتی نخ‌های آویز پرده را که دیگر به آن‌ها نیازی نبود، باز کردم و به‌عنوان نخ رنگی از آن استفاده کردم و خلاصه هرآنچه امروز در این خانه می‌بینید، با همین اقلام درست کردم.»

 

الگوهایم روی کاغذ نیست

تصور اینکه این آثار هنرمندانه از پارچه‌هایی درست شده که شاید اگر در خانه‌ای دیگر بود، نصیب سطل زباله می‌شد، حیرت‌انگیز است، اما باور اینکه تمامی این آثار بدون الگوی قبلی طراحی و اجرا شده در ذهنمان نمی‌گنجد. بااین‌حال، ملاابوالقاسمی تمامی آن‌ها را زاییده تخیل خود می‌داند؛ «وقتی پارچه و سوزن را دستم می‌گیرم، خودم هم نمی‌دانم آخرش چه می‌شود. کم‌کم که پیش می‌روم، طرح روی پارچه نمایان می‌شود.

وقتی پارچه و سوزن را دست می‌گیرم، خودم هم نمی‌دانم آخرش چه می‌شود

 

جالب است بدانید حتی گاهی خودم فراموش می‌کنم چکار کرده‌ام! مثلا یک‌بار طاووسی برای خواهرم دوختم. بعد‌از چند وقت که خواستم مشابه آن را برای خودم بدوزم نتوانستم؛ یعنی مشابه‌دوختن برای من سخت‌تر از اجرای اول است. در‌حقیقت الگو‌های من در ذهنم ثبت شده و روی کاغذ نیست.»

 

به خاطر چند ماه اضافه

چند ماه بزرگ‌تر بودن از سن قانونی باعث می‌شود فاطمه ملاابوالقاسمی از قطار تحصیل آکادمیک جا بماند، اما وی با تلاش خود، سواد خواندن و نوشتن را می‌آموزد؛ «مادرم برایم یک لباس خاکستری با یقه سفید دوخت. عکس هم گرفتم، ولی مدرسه ثبت‌نامم نکرد.

گفتند هشت‌ساله شده‌ای و ما نمی‌توانیم ثبت‌نامت کنیم. مادرم می‌گفت هنوز هشت‌سالش نشده و تنها چند ماه اضافه دارد، اما مدیران مدرسه قبول نکردند. خیلی ذوق داشتم به مدرسه بروم، ولی متأسفانه نشد. قدری شبانه خواندم؛ کمی هم پدرم کمک کرد. بعد از ازدواج هم همسرم برایم چند‌سالی معلم گرفت و در خانه درس خواندم. با همین شیوه، کلاس پنجم را هم تمام کردم، اما بعد از آن، مشکلات زندگی اجازه نداد ادامه دهم.»

 

دلم می‌خواست همه دل‌شاد باشند

همین‌قدر سواد خواندن و نوشتن برای این بانوی هنرمند کافی بود تا قدری هم در عرصه شعر قلم‌زنی کند. او که خود را فرزند یک شاعر معرفی می‌کند، تاکنون حدود ۳۰ شعر سروده است؛ «پدرم که شاعر توانایی بود، ۵۰ سالی می‌شود فوت کرده است.

او علاوه‌بر شعر، دستی هم در هنر داشت. در دوره طاغوت و زمانی که شیر روی پرچم جا داشت، پدرم قالی بزرگی با کاموا بافته بود که در آن، یک شیر در زندان قرار داشت و پرچم ایران را بیرون آورده بود. من هم استعداد شعر و هنرم را از پدر به ارث بردم.

گاهی شعری می‌گویم و با همین‌قدر سواد می‌نویسم؛ مثلا یک بار لب پنجره نشسته بودم، پسربچه‌ای را دیدم که کفش به پا نداشت و خودش را روی نیمکت جمع کرده بود. سریع رفتم و صبحانه‌ای برایش داخل سینی گذاشتم، اما وقتی به نیمکت رسیدم که رفته بود.

همان‌موقع این شعر را سرودم: دلم می‌خواست نبینم هیچ جوانی پابرهنه ناتوان است/ دلم می‌خواست نبینم هیچ یتیمی که می‌گردد به‌دنبال ندیمی/ نمی‌خواهم ببینم کوری در راه که دستش را بگیرم برکشم آه/ ... دلم می‌خواست همه احوال داشتند برای خواب و خوردن جای داشتند/ دلم می‌خواست همه دل‌شاد باشند/ ز ا... و صمد آگاه باشند...

 

خلق آثار هنرمندانه فاطمه خانم با پارچه‌های دورریز

 

تبادل قرآن‌آموزی با تکه‌دوزی!

خودش را فاطمه ملاابوالقاسمی صنعتگر معرفی می‌کند، اما همسایه‌ها هنوز او را به یاد همسر مرحومش «تدین» می‌شناسند. او که نُه‌سالی می‌شود ساکن جاهدشهر شده این روز‌ها رابطه خوبی با همسایه‌ها دارد؛ «دو‌سال است که همسرم فوت کرده است.

اوایل که آمدیم اینجا در یک اتاق از مادرم پرستاری می‌کردم و در اتاق دیگر از همسرم. از وقتی همسر و مادرم فوت کردند، رابطه‌ام را با همسایه‌ها بیشتر کرده‌ام. یکی از همسایگانمان، خانمی است که لیسانس الهیات دارد. گفتم هر چه بخواهی به تو می‌دهم به من قرآن بیاموز.

راستش را بخواهید من فقط جزء ۳۰ قرآن را بلدم و آن‌قدر این قسمت را خوانده‌ام که آن قسمت کتاب، کهنه شده و بقیه نو مانده! خلاصه با این همسایه‌مان قرار گذاشتیم من به او تکه‌دوزی یاد دهم و او به من قرآن بیاموزد.»

 

هنر مرا زنده نگاه داشت

این بانوی جاهدشهری، هنر را تنها دل‌خوشی و عاملی برای فرار از فکر و خیال‌های زندگی معرفی می‌کند؛ «از وقتی مادر و همسرم فوت کردند من هم ذوب شدم. اگر این کار‌ها نبود، واقعا نمی‌توانستم دوام بیاورم و شاید تا الان من هم فوت کرده بودم.

گاهی فرزندانم می‌گویند این‌قدر کار نکن؛ چشم‌هایت اذیت می‌شود. آن‌ها نمی‌دانند همین کارهاست که مرا زنده نگاه داشته وگرنه تا الان از غصه دق کرده بودم. گاهی شب‌ها که خوابم نمی‌برد، می‌نشینم و می‌بافم یا خیاطی می‌کنم؛ مثلا همین دیشب در عرض سه‌ساعت دو جفت جوراب بافتم؛ یکی برای یکی از همسایه‌ها و یکی برای نوه‌ام. وقتی کاری را شروع می‌کنم، آن‌قدر در کار غرق می‌شوم که دیگر فکر و خیال به‌سراغم نمی‌آید.»

 

آرزومندم هنرم را دراختیار دیگران بگذارم

بانوی مهربان جاهدشهری با رویی گشاده، آمادگی خود را برای آموزش رایگان به دیگران اعلام می‌کند؛ «آرزو دارم رایگان به بچه‌هایی که دوست دارند، آموزش دهم. پارچه هم زیاد کنار گذاشته‌ام تا برای آموزش دراختیار بچه‌ها بگذارم.»


* این گزارش پنج‌شنبه، ۶ اسفند ۹۴ در شماره ۱۳۶ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44