کد خبر: ۷۳۸۶
۳۰ آبان ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۰

خاطره عجیب از توفیق اجباری سفر به حج

زهرا‌خانم درباره آن لحظه که به‌جای مادرش در صف قرار گرفته بود، می‌گوید: با خودم گفتم مسئولان گیت متوجه می‌شوند، اما شباهت چهره من و مادرم سبب شد مشکوک نشوند.

اولین و آخرین سفر حجی که زهرا احسن رفت، برایش خاطره‌انگیز شد، آن‌قدر که بعد‌از گذشت ۲۷ سال هنوز هم هنگامی‌که خاطره‌های آن حج را در ذهنش مرور می‌کند، لذت و نگرانی‌های این سفر برایش زنده می‌شود. هر‌چند به ظاهر بساط سفرش یک‌باره جور شد، به قول زهرا‌خانم به‌خاطر فداکاری مرحوم مادرش بود که توانست به این سفر معنوی برود.


سفر از‌پیش‌تعیین‌شده

پای صحبت‌های زهراخانم که می‌نشینیم، او از لحظه‌های روحانی و نابی می‌گوید که در این سفر تجربه کرده است؛ «سال‌۷۵ بود. مادرشوهرم چند‌ماهی در بستر بیماری بود و از او مراقبت می‌کردم. همان روز‌ها بود که اسم مادرم برای رفتن به حج واجب اعلام شد.»

مادر زهراخانم اصرار می‌کند که او به‌جایش برای رفتن به سفر مکه اقدام کند، اما زهرا می‌گوید که نمی‌تواند مادرشوهرش را تنها بگذارد. درگیرودار کار‌های مادر برای زیارت، مادرشوهر زهرا‌خانم به رحمت خدا رفت. مادرش بار دیگر به دختر اصرار کرد که به سفر حج برود، اما او باز هم قبول نکرد.

خودش برایمان تعریف می‌کند: قرار بود که مادرم به تهران برود و از آنجا عازم سرزمین وحی شود. برای بدرقه به ترمینال رفتیم. هنگامی‌که اتوبوس قرار بود حرکت کند، یکی از برادرانم مرا به داخل اتوبوس برد و گفت «همراه مادرمان تا تهران برو و بدرقه‌اش کن تا تنها نباشد.»

او که دختر دو ساله‌اش نیز همراهش بود، با همسرش صحبت کرد و بعد‌از گرفتن رضایت، راهی تهران شد. تا فرودگاه برای بدرقه رفت، اما هنگامی‌که مادرش می‌خواست از گیت رد شود، نوه‌اش را از بغل دخترش گرفت و زهرا را به‌سمت گیت هل داد. از او اصرار برای نرفتن و از مادرش انکار که همراه کاروان راهی حج شود.

مادر به زهرا گفته بود: «ما با رضایت همسرت این کار را انجام داده‌ایم و او در جریان است. نگران مراقبت از شوهر و فرزندانت هم نباش؛ خودم از آن‌ها مراقبت می‌کنم.» به این‌ترتیب قرار شد او به نیابت از مادرش زیارت کند.

دلهره‌ای که در سفر همراهم بود

زهرا‌خانم درباره آن لحظه که به‌جای مادرش در صف قرار گرفته بود، می‌گوید: با خودم گفتم مسئولان گیت متوجه می‌شوند، اما شباهت چهره من و مادرم سبب شد مشکوک نشوند. هنگامی‌که به فرودگاه عربستان رسیدم، دل توی دلم نبود.

آن زمان (سال ۷۵) در فرودگاه هفت رایانه داشتند که مسافران را از آن طریق چک می‌کردند. گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم هر لحظه امکان دارد سعودی‌ها متوجه شوند و مرا به زندان بفرستند. هر‌کدام از مأموران را که رد می‌کردم، منتظر بودم که صدایم کنند و بگویند برگردم. وقتی به نفر هفتم رسیدم، به زبان عربی گفت «صورتت را باز کن تا ببینمت.»، اما او هم متوجه نشد. با آنکه از گیت بازرسی رد شده بودم، در طول سفر ترس و دلهره مدام همراهم بود.

زهرا‌خانم برای به‌جا‌آوردن مناسک حج از هم‌اتاقی‌هایش که آموزش دیده بودند، کمک گرفت؛ زیرا به کلاس‌های آموزشی نرفته بود. او می‌گوید: پولی که در سفر خرج کردم، وسایلی که استفاده می‌کردم، لباس احرام که می‌پوشیدم، متعلق‌به مرحوم مادرم بود. یک ماه و دو روز میهمان خانه خدا بودم که شیرین‌ترین دقایق عمرم بود.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44