کد خبر: ۶۷۵۶
۱۵ مهر ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۶

روایت جانباز شیمیایی از ۱۰ سال حضور در مناطق جنگی

سیدعلی حیدری می‌گوید: در‌حال حرکت بودم که با اصابت گلوله مستقیم تانک به جیپ سرنگون شدیم. بعد‌از چند لحظه با همان سرووضع خونین دوباره سوار جیپ شدم.

علاقه‌اش به مطالعه و دانستن را می‌توان از کتاب‌های چیده‌شده روی طاقچه خانه‌اش فهمید. او گاه آن‌قدر غرق در مطالعه می‌شود که زمان و مکان را از یاد می‌برد. به‌دلیل این علاقه بی‌حد‌و‌اندازه، بار‌ها کتک خورده و سرزنش شده است. سیدعلی حیدری سرهنگ ارتش و جانباز شیمیایی ساکن محله شهیدمطهری است.

او از اولین روز‌های شروع جنگ تا پایان آن در عملیات‌های مختلف حضور پیدا کرده و بار‌ها مجروح شده و در مناطق هویزه، جزائر مجنون و شلمچه نیز شیمیایی می‌شود. به‌دلیل همین فداکاری‌ها هم‌دوره‌ای‌ها و فرماندهان به او لقب «مالک اشتر» را داده‌اند. در ادامه، گفت‌وگوی ما را با این سرباز وطن و عاشق درس و کتاب خواهید خواند.

سنگ‌اندازی‌های ارباب

سیدعلی حیدری متولد ۱۳۲۶ در «صبی»، یکی از روستا‌های بخش زاوه شهرستان تربت حیدریه، است. خانواده آن‌ها مثل بقیه روستاییان، از رعایا بوده‌اند. اما مرحوم پدرش سیدحبیب‌الله حیدری چندان به قوانین نظام ارباب و رعیتی حاکم بر روستا توجه نمی‌کرد و حتی در مواردی با افکار ارباب ده مخالف بود و دربرابرخواسته‌های خودخواهانه و ظالمانه او می‌ایستاد.

به گفته این جانباز، مردم ده به‌دلیل همین آزاد‌اندیشی و مناعت طبع پدر، عزت و احترام خاصی برایش قائل بودند و در مشکلات و امور مختلف به او مراجعه می‌کردند. از طرف دیگر، ارباب ده نیز از نفوذ پدرش می‌ترسید و خانواده آن‌ها را در تنگنا قرار داده بود.

سید‌حبیب‌الله همیشه بر تحصیل فرزندانش تأکید می‌کرد و مشوقشان در این راه بود. سیدعلی تعریف می‌کند:‌تحصیلات ابتدایی و سیکل را در مدرسه روستا گذراندم. در مکتب‌خانه روستای مجاور، خواندن قرآن را نیز آموختم. بعد‌از گرفتن سیکل می‌بایست برای ادامه تحصیل به تربت حیدریه می‌رفتم. برای این امر باید خانه‌ای کرایه می‌کردم و در آنجا ساکن می‌شدم، اما به‌دلیل وضعیت نامناسب اقتصادی، برایم ممکن نبود. به ناچار ترک تحصیل کردم.

سیدعلی بعد‌از مدتی تحت حمایت‌های دایی‌اش، سرهنگ سید‌محمد‌تقی حیدری، در مشهد ساکن شد و تحصیلاتش را در دبیرستان توکلی واقع‌در خیابان کوهسنگی مشهد ادامه داد، اما انتقال دایی به تربت حیدریه سبب جدایی دوباره او از درس و تحصیل شد.


استخدام در ارتش

علی‌آقا بعد از آنکه شرایط تحصیل در مشهد را از دست داد، به توصیه مادر در ارتش استخدام شد. سال‌۱۳۴۵ به‌دلیل آنکه مادر بیمار شده بود، برای مداوا و درمانش به مشهد آمدند. سید‌علی در طول دوره درمان مادر در بیمارستان مسلولان مشهد، با‌خبر شد که آزمون استخدامی ارتش به‌زودی برگزار می‌شود.

او به پیشنهاد مادر در این آزمون شرکت کرد. قبول هم شد؛ «در بهمن همان سال برای گذراندن دوره چهار‌ماهه آموزش‌های گروهبانی به پادگان بهارستان در تربت‌حیدریه رفتم. بعد‌از پایان دوره، تمام حق و حقوقم را که شامل لباس، پوتین و ۴۰۰ تومان پول نقد بود، به من دادند.

از این موضوع به قدری خوشحال بودم که مسیر دوازده‌کیلومتری پادگان تا شهر را دویدم و از آنجا خودم را با ماشین به خانه رساندم. همه حقوق، لباس‌ها و دیگر وسایلم را تمام‌و‌کمال به پدرم دادم. بعداز گذراندن این دوره به‌دلیل کسب رتبه ممتاز و آشنایی با زبان انگلیسی، برای آموزش‌های تکمیلی به اهواز رفتم و دوره آموزشی تانک ام‌۶۰ را دریک دوره شش‌ماهه گذراندم.»



به‌خاطر ادامه تحصیل کتک خوردم!

حیدری بعد‌از گرفتن درجه گروهبانی به پادگان مهرآباد تهران منتقل می‌شود. آنجاست که به فکر ادامه تحصیل می‌افتد؛ «آن زمان سربازی که در استخدام ارتش بود، اجازه تحصیل نداشت. به‌خاطر عشق و علاقه‌ای که به درس‌خواندن داشتم، به‌صورت مخفیانه کتاب‌های پایه دهم را تهیه و در کلاس‌های درس آموزشگاه فاضلی که نزدیک پادگان بود، شرکت کردم و نمرات خوبی هم در سه نوبت گرفتم. اما تحصیل مخفیانه کار آسانی نبود و با وجود همه مخفی‌کاری‌ها لو رفتم و کتک مفصلی هم خوردم.»

وقتی یاد روزی می‌افتد که به‌خاطر درس‌خواندن کتک خورده بود، خنده‌اش می‌گیرد؛ «سال‌۱۳۴۷ بعد‌از استقرار در منطقه سرپل‌ذهاب در ساعات تعطیلی شیفت و استراحت، کتاب‌هایم را مطالعه می‌کردم؛ حتی کارت عضویت کتابخانه مسجد صاحب‌الزمان (عج) سرپل‌ذهاب را نیز تهیه کرده بودم و به‌عنوان یک فرد عادی، نه نیروی نظامی، به کتابخانه می‌رفتم.

درجریان همین رفت‌وآمدها، مسئول ضد‌اطلاعات پادگان به من مشکوک شد و مقابل درِ ورودی پادگان جلویم را گرفت. کتاب‌ها را از یقه‌ام بیرون آورد و با فحاشی و الفاظ رکیک، من را مورد خطاب قرار داد و گفت مگر نمی‌دانی درس‌خواندن برای سرباز استخدامی ارتش ممنوع است؟ بعد هم تو‌گوشی محکمی به من زد و دستور داد برای یک هفته زندانی‌ام کنند. با‌وجود این اتفاق تلخ، تحصیلاتم را ادامه دادم و سرانجام در سال ۱۳۵۴ دیپلم گرفتم.»



روایت سیدعلی حیدری، جانباز شیمیایی از ۱۰ سال حضور در مناطق جنگی و عملیاتی

 

فکر تحصیل را کنار گذاشتم

سید‌علی بعد‌از گرفتن دیپلم، همان سال در کنکور شرکت کرد و در رشته دندان‌پزشکی دانشگاه تبریز قبول شد، اما به‌دلیل مخالفت فرماندهان، فرصت تحصیل در دانشگاه را از دست داد. او می‌گوید: یک روز دلم را به دریا زدم و پیش فرمانده پادگان رفتم. روز قرار با لباس‌های مرتب، کفش‌های واکس‌زده در دفتر فرمانده بودم. او سرتیپ شهروان نام داشت. درخواستم را که گفتم، شروع به فحاشی کرد و با چوب قصد زدنم را داشت که از دفترش فرار کردم.

امیدش را برای درس و دانشگاه از دست داده بود تا اینکه بعد از چند‌روز فرمانده به‌جای دیگری منتقل و معاونش، سرهنگ مسعود منفرد، جانشین او شد؛ «دوباره شانسم را امتحان کردم. پیش فرمانده جدید رفتم و موضوع قبولی در دانشگاه را با او در میان گذاشتم. در کمال ناباوری پذیرفت. با خوشحالی به خانه برگشتم. تازه ازدواج کرده بودم. به همسر و مادرم خبر دادم.

صبح شنبه که قرار بود دنبال کار‌های انتقالی و ثبت نام دانشگاه باشم، در مراسم صبحگاه سرهنگ منفرد موضوع قبول‌شدنم در دانشگاه را مطرح کرد و با صدای بلند گفت: حراست پادگان! خوابی یا بیدار؟ گروهبان حیدری بدون اجازه قانونی درس خوانده و در دانشگاه قبول شده است؛ حالا از من می‌خواهد که به او اجازه بدهم به دانشگاه برود.

بعد از گفتن چند فحش رکیک به طرفم آمد و سیلی محکمی به من زد و دستور داد زندانی‌ام کنند. روز خیلی بدی بود. بعد از این ماجرا فکر درس و تحصیل را کنار گذاشتم تا اینکه انقلاب اسلامی به وقوع پیوست. بعد از آن به دانشگاه رفتم و مدرک کارشناسی‌ام را گرفتم. حالا نه تنها یک لیسانس، که سه لیسانس دارم.»



فعالیت‌های انقلابی‌مان لو رفت

در بحبوحه انقلاب اسلامی، سیدعلی حیدری به‌همراه چند نفر از سربازان، هسته اولین گروه انقلابی زیرزمینی را در پادگان اسپهبد شاهی سرپل‌ذهاب تشکیل داد، اما به‌دنبال یک اشتباه، فعالیت آن‌ها لو رفت؛ «زمانی‌که در سالن آسایشگاه در‌حال ردوبدل‌کردن یکی از کتاب‌های ممنوعه بودم، دوربین آسایشگاه عکسم را گرفته بود. روز بعد، بلافاصله به دفتر مسئول ضد‌اطلاعات پادگان، ستوان شهبازی، احضار شدم. ستوان سؤالاتی درباره کتاب پرسید و من پاسخ دادم که اوقات فراغتم را به مطالعه می‌گذرانم.

ستوان شهبازی بلافاصله فتوکپی کارت کتابخانه مسجد صاحب‌الزمان (عج) را نشانم داد و با عصبانیت گفت: تو چه ارتباطی با این کتابخانه مسجد و گروه خرابکار آن داری؟ وقتی که پرونده‌ات را برای ساواک فرستادم و خیانتت لو رفت، می‌فهمی که چه غلطی کرده‌ای.

بعد از کلی اهانت و فحش گفت: این دفعه از تقصیرت می‌گذرم، به این شرط که با ما همکاری کنی و اطلاعات و اتفاقات پادگان را هر پنجشنبه برایم بیاوری. یک هفته گذشت و پیش ستوان شهبازی نرفتم. چیزی که از آن خبر نداشتم، این بود که ضداطلاعات پادگان، یک نفر به نام گروهبان کمیجانی را برای جاسوسی از من گذاشته بود و این فرد همه حرکات من را زیر‌نظر داشت.»

در فاصله‌ای که او برای خبرچینی پیش ستوان شهبازی نرفت، اتفاق دیگری افتاد که برای این سرباز دردسر‌ساز شد؛ «یک روز صبح که از خواب بلند شدم، روی دیوار آسایشگاه این جمله را دیدم: شها مهر تو آیین ماست/ پرستیدن نام تو دین ماست. بعد‌از خواندن این متن زیرلب گفتم چه متن مزخرفی! دین و آیین ما اسلام است؛ چه ربطی به شاه دارد؟ گروهبان کمیجانی که جاسوسی من را می‌کرد، حرفم را شنیده و این موضوع را برای ضد‌اطلاعات پادگان گفته بود. دوباره احضار شدم.

ستوان شهبازی همان بیت شعر را جلویم گذاشت و گفت: نظرت را بگو. من هم متن را خواندم و گفتم: جناب شهبازی! آیین و مکتب ما اسلام و تشیع است؛ پرستیدن شاه معنی ندارد. با شنیدن این حرف، سیلی محکمی خوردم و بعد از آن مشت و لگدی بود که نثارم کرد. بعد هم دستور داد که زندانی‌ام کنند.

ستوان شهبازی گفت: کارت تمام است. پرونده‌ات را برای ساواک می‌فرستم. اگر اعدام نشوی، تا آخر عمر در زندان می‌مانی. بعد از این حادثه تلخ، زندانی شدم. کمی بعد از آن قیام‌های مردمی شکل گرفت و انقلاب پیروز شد.»

بعد از پیروزی انقلاب، او و چند نفر دیگر از سربازان که جزو همان گروه انقلابی زیرزمینی پادگان بودند، همه‌کاره پادگان اسپهبد‌شاهی شدند. اولین اقدام انقلابی‌شان هم تغییر نام پادگان از اسپهبد‌شاهی به پادگان ابوذر بود. این پادگان هنوز هم با همین نام در شهر سر‌پل‌ذهاب فعالیت می‌کند.

 

رأفت انقلابی

بعد‌از پیروزی انقلاب، ستوان شهبازی، مسئول ضداطلاعات پادگان، دستگیر و به حضور سید‌علی حیدری برده می‌شود تا حکم او را اعلام کنند؛ «بعداز پیروزی انقلاب به‌عنوان انقلابی عهده‌دار چندین مسئولیت و به‌نوعی همه‌کاره پادگان شده بودم. ستوان شهبازی را که پیشم آوردند، حسابی ترسیده بود و با خودش فکر می‌کرد کتک‌هایی را که خورده‌ام، تلافی خواهم کرد. آن زمان من حکم تیر داشتم و می‌توانستم با تیر مستقیم، ستوان شهبازی را به جرم خیانت به انقلاب بکشم، اما من این کار را نکردم.

به او گفتم: یک ماه مرخصی برایت نوشته‌ام؛ برو در شهرت استراحت کن و دوباره به پادگان برگرد. برایش باورکردنی نبود. به پایم افتاد و پوتین‌هایم را بوسید. در همان حال و با گریه گفت: با آن همه آزار و اذیتی که کردم، از من گذشتی؟ در جوابش گفتم: اگر من هم بدی‌های تو را با شکنجه و زندان تلافی کنم، فرق بین من انقلابی و تو ساواکی چیست.

بعد‌از پیروزی انقلاب ابتدا در سامان‌دهی و تجهیز نیرو‌های انقلابی مشارکت کرده و بعد از آن با حضور در جبهه تا پایان جنگ در عملیات‌های مختلف شرکت می‌کند و به دلیل شجاعت و فداکاری‌هایی که نشان می‌دهد، بین هم‌رزمانش به «مالک اشتر» مشهور می‌شود.

او می‌گوید: بعد‌از پیروزی انقلاب و در همان ماه‌های اول با صلاحدید فرماندهان به مرکز زرهی شیراز رفتم. در شیراز با محمد دستغیب، پسر آیت‌الله دستغیب، دوستان خوبی بودیم. به دعوت آیت‌الله دستغیب به منزل ایشان رفتم. آقای دستغیب بعد از شنیدن تجربیاتم و دیدن پرونده‌ام از من خواست که آموزش نظامی نیرو‌های بسیجی جوان شهر را به عهده بگیرم. درجریان این همکاری، سپاه بانک ملی، معالی‌آباد و زرهعی شیراز را تشکیل دادیم.

سیدعلی ادامه می‌دهد: بعد از آن درجریان ناآرامی‌های کردستان در ۲۹ شهریور ۱۳۵۹ به کردستان رفتم و به مدت یک سال در شهر‌های پاوه، سنندج، مریوان و دیگر شهر‌های این استان با جدایی‌طلبان و منافقان درگیر بودیم. بعد‌از یک سال با شروع جنگ تحمیلی در جبهه‌های غرب، جنوب و میانه جنگ حضور فعالی داشتم و در عملیات‌های مختلفی، چون بیت‌المقدس، فتح‌المبین، کربلای ۴ و ۵ و در عملیات‌های محلی و منطقه‌ای بسیاری شرکت کردم و در این مدت، دچار مجروحیت‌های مختلف شدم.

در دوران جنگ به‌همراه تعدادی از جوان‌های پر‌شور بسیجی، گروه «ذوالفقار» را تشکیل داده و به‌صورت نیرو‌های چریکی و نفوذی به لشکر دشمن نفوذ کرده بودیم؛ بعداز کسب اطلاعات به مقر نیرو‌های خودی بازمی‌گشتیم. در بیشتر این عملیات‌های نفوذی با دشمن درگیر می‌شدیم و با لباس و بدنی خونین به مقر خودمان باز‌می‌گشتیم.



روایت سیدعلی حیدری، جانباز شیمیایی از ۱۰ سال حضور در مناطق جنگی و عملیاتی

با جان‌فشانی رزمندگان سوسنگرد سقوط نکرد

حیدری از ۲۹ شهریور سال‌۱۳۵۹ تا ۲۹ شهریور سال‌۱۳۶۹ به مدت ۱۰ سال در مناطق جنگی و عملیاتی غرب و جنوب کشور حضور داشته است و در اولین عملیات جنگی که حضور پیدا کرده با فداکاری‌هایی که از خود نشان می‌دهد، مانع‌از سقوط شهر سوسنگرد می‌شود.

او با اشاره به این ماجرا می‌گوید: اولین عملیات نیروی زمینی ارتش در دی‌ماه‌۱۳۵۹ برای جلوگیری از سقوط سوسنگرد انجام شد. گردان ما در زیر‌مجموعه تیپ‌۳ زرهی همدان در این عملیات شرکت داشت. در حملات اولیه، دشمن را در مسیر سوسنگرد به اهواز زمین‌گیر کردیم و شکست سختی دادیم. بعد‌از کسب این پیروزی در همان‌جا مستقر شدیم. در همین محل، با دکتر چمران دیدار کردم و آشنا شدم.


هم‌رزم دکتر چمران

‌روز بعد که برای وضو‌گرفتن به لب رودخانه رفت، جلو پایش تیر شلیک شد. عقب رفت؛ دوباره که برگشت، تیر‌اندازی بیشتر شد، اما تیر‌ها فقط به اطرافش شلیک می‌شد. با خودش فکر می‌کرد اگر این کار دشمن است، چرا او را هدف قرار نمی‌دهد و گلوله‌ها را جلو پایش می‌زنند.

در همین گیرودار از پشت نیزار شهید چمران و تعدادی از دانشجویان که معروف به دانشجویان پیرو خط امام بودند، پیدایشان شد؛ «چمران که متوجه تعجبم شده بود، با لبخند گفت: این تیر‌ها کار بچه‌های ما بود؛ سرتاسر لب رودخانه مین‌گذاری شده و با سیم‌های نامرئی به هم وصل شده است.اگر شما به هرکدام از این سیم‌های نامرئی برخورد می‌کردید، مین‌ها منفجر می‌شد و تکه‌تکه شده بودید.

بعد چمران با نگاه به نفربر‌ها و تانک‌هایی که به غنیمت گرفته بودیم، به من گفت: فرمانده! چرا تجهیزات را مخفی نکردید؟ من گفتم: چطور و کجا باید مخفی‌شان کنیم؟ چمران گفت: با بولدوزر زمین را بکنید؛ جایگاهی آماده کنید و تجهیزات و خودرو‌ها را در آن قرار دهید. بعد از آن، خود شهید‌چمران سوار بولدوزر شد؛ من هم کنارش نشستم تا چگونگی کندن مخفیگاه برای تجهیزات را یاد بگیرم.»


درسی که به کار آمد

چند‌روز بعد به دستور فرمانده تیپ، حیدری و هم‌رزمانش برای شناسایی رفته بودند که بین راه با دشمن درگیر شدند؛ «در مسیر سوسنگرد به اهواز، دشمن دست به ضد‌حمله گسترده‌ای زد. دسته‌ای از تانک‌های دشمن درحال پیشروی و تصرف شهر سوسنگرد بودند و ما تنها بودیم و هنوز اثری از نیرو‌های زرهی و نظامی نبود.درگیری ادامه پیدا کرد تا گلوله‌های ما تمام شد. تانک‌های دشمن نیز در مسیر ورود به شهر سوسنگرد بودند. در همان لحظات حساس به یاد خمپاره‌ای افتادم که در جایی مخفی کرده بودم. بلافاصله بر جیپ سوار شدم و به طرف محل مخفیگاه حرکت کردم.

در‌حال حرکت بودم که با اصابت گلوله مستقیم تانک به جیپ سرنگون شدیم. بعد‌از چند لحظه با همان سرووضع خونین دوباره سوار جیپ شدم. به محلی که خمپاره را گذاشته بودم، رسیدم. آن را برداشتم و بازگشتم و به یکی از سربازان که در زدن خمپاره حرفه‌ای بود، دادم. دستور دادم تانک پیش رو را بزند. ورودی شهر دره‌ای تنگ و باریک بود. اگر این تانک متوقف می‌شد، راه بسته می‌شد و تانک‌ها دیگر توان پیشروی نداشتند.

سرباز بلند شد و خمپاره را به قلب تانک جلویی زد؛ تانک آتش گرفت و پیشروی تانک‌ها متوقف شد. بعد‌از توقف تانک‌ها ما چندساعت دیگر مقاومت کردیم تا اینکه نیرو‌های زرهی و نظامی تازه‌نفس ما رسیدند و نیرو‌های دشمن را تارو‌مار کردند. با اصابت همان یک موشک از سقوط سوسنگرد جلوگیری شد.»

گفت‌وگوی ما به اینجا که می‌رسد، سرهنگ سید‌علی حیدری که هنوز اثرات شیمیایی شدن را در بدن دارد، دچار سوزش گلو و حنجره می‌شود و دیگر توان حرف‌زدن ندارد.

* این گزارش شنبه ۱۵ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۰ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44