دغدغهاش این است که فرهنگ و دانش را همهگیر کند. عقیدهاش این است که همه باید به نحو یکسان از امکانات جامعه بهره ببرند و با ارتقای سطح دانش به حقوق خود بیشتر آگاه شوند.
رشته دانشگاهی و تحصیلیاش دکترای دامپزشکی از دانشگاه فردوسی مشهد است، رشتهای که تنها چند سال در آن فعالیت داشته است.
یکی از دغدغههای اصلیاش در دانشگاه، مسائل فرهنگی بوده است، اما به قول خودش توی ذوقش میخورد وقتی میبیند تصوری که او از دانشگاه داشته با آنچه که در واقعیت است از زمین تا آسمان تفاوت دارد!
مهسا مجتهدزاده هرچند بسترهای دانشگاه را برای دنبال کردن دغدغههای فرهنگیاش مناسب نمیبیند، ولی آنقدر کندوکاو میکند تا اینکه بالاخره در خطه حافظ و بهارنارنج گروهی دانشجویی را مییابد که همراه با آنها میتواند به خواستههایش دست یابد و اندوختهای بیاموزد که در ادامه راه برایش مفید باشد.
او بعد از این تجربه راهی مشهد میشود و در مناطق محروم قرقی شروع به فعالیت میکند. در یکی از خیریههای قرقی با این بانوی خیر همراه میشویم و حرفها و دغدغههایش را از فرهنگسازی و آموزش در بستر کارهای خیرانه میخوانیم.
- چه شد که دغدغهمند حوزه فرهنگ شدی؟
قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم، دغدغه فرهنگسازی داشتم، ولی با خودم میگفتم در دانشگاه آن را میتوانم پرورش دهم و بسترهای مناسبتری دارم. راستش را بخواهید تصورم از دانشجویی، دانشجوییهای دوره مامان و باباهایمان بود.
فکر میکردم دانشگاه جایی برای تبادل نظر، فکر و فعالیتهای اجتماعی است، ولی وقتی وارد دانشگاه شدم توی ذوقم خورد. آن فضایی که من انتظار داشتم را نداشت و بچهها بیشتر دنبال درس خواندن بودند تا هر فعالیت اجتماعی دیگری.
اما خب کسی که بخواهد کاری انجام دهد راهی برایش مییابد و آنکه نخواهد بهانهای میجوید و در آن زمان ما با عدهای از دوستان و دانشجویان کانونی برای پیگیری تحصیلی بچههای محروم راه انداختیم و واقعا با تلاش و روشن کردن شمعی، تاریکی میرود.
- پس از دانشگاه نتیجه نگرفتی؟
من ورودی سال ۸۰ دانشگاه شهید باهنر کرمان بودم و بعد از مدتی به دانشگاه فردوسی مشهد انتقالی گرفتم. در ایام تحصیل که چندان نتوانستم در دانشگاه نتیجهای بگیرم، اما همچنان عطش زیادی داشتم و مدام جستوجو میکردم تا اینکه بالاخره در دوره کارورزی با یک گروه از بچههای دانشگاه شیراز ارتباط گرفتم.
سالهای ۸۳-۸۴ بود که با این تیم آشنا شدم. اعتقادم این بود که رشد معنوی و اجتماعی ما در گرو رشد دیگران است. وارد این گروه شدم و فعالیتها و کارهای فکری و فرهنگیام را شروع کردم.
- چه کارهایی در این گروه انجام میدادید؟
نهج البلاغه میخواندیم، گاهی مثنوی و گاهی هم تفسیر قرآن میخواندیم. اینها میشد بنزین ما برای کار کردن در مناطق محروم کرمان و شیراز که به بچهها درس میدادیم.
آن زمان بیشتر دغدغه من این بود که کار فرهنگی را یاد بگیرم. همان مقطع به آموزش ابتدایی علاقهمند شدم چراکه احساس کردم بستر مناسبی برای رشد است.
راههای زیادی برای خدمت به نیازمندان بود از دادن بستههای غذایی تا پیگیری درمان و دیگر نیازها، ولی در میان تمام این نیازها به نظر من آموزش اولویت دارد چرا که اگر آموزش ببینند و با حق و حقوق خود آشنا شوند میتوانند حلقه معیوبی را که در آن گیرکردهاند، بشکنند.
وقتی دانش باشد، مطالبهگری هم هست و افراد میتوانند زندگی بهتری داشته باشند. آموزش مهارتهایی مانند صبر و پشتکار و خلاقیت و... میتواند کیفیت زندگی انسانها را دگرگون کند.
-خب موفق شدی این نگاه را اجرایی کنی؟
از بس مشکلات زیاد است نمیشود به صورت تخصصی در یک حوزه کار کرد. مشکلات اقتصادی و درمانی و دیگر نیازها همیشه مانع اجرای این برنامهها میشود.
من از کلاسهایی که برگزار میکردم چند خاطره تلخ دارم که همیشه اذیتم میکند. یکی از خاطرات غمناک من این است که در ۱۳-۱۴ سالگی بچههایی که استعداد دارند، عروس میکنند.
یا حتی در بعضی از کلاسها مادری داشتهام که هم سن و سال خودم بوده و چند بچه داشته است که بچهها متأسفانه سالک داشتند و وضعیت بهداشتی و تربیتی مناسبی نداشتند.
- این فعالیتها همه در شیراز و کرمان بود؟
۳ سال شیراز بودم. هم تحصیل میکردم و هم با گروه فعالیت داشتم. البته بیشتر برای این شیراز مانده بودم که دغدغههایم را دنبال کنم. پدر و مادرم در این مدت و در تمام شرایط همراهیام میکردند.
برای خیلیها عجیب بود که به دنبال دغدغهام تک و تنها در شیراز ماندهام. میگفتم یک زمانی مردم برای علمآموزی به بغداد میرفتند حالا چه اشکالی دارد که من در یک شهر دیگر به دنبال آن باشم.
- بعد از آن ۳ سال راهی مشهد شدی؟
بله. دوره کارآموزیام، شیراز بود. درسم که تمام شد، آمدم مشهد. همچنان به دنبال دغدغههایم بودم و هر تفریح دیگری برایم یللی تللی محسوب میشد. به جز این فعالیتها هیچ تفریح دیگری نداشتم و برنامههای دیگر برایم لذتی نداشت.
همه میگفتند ایام تعطیل میرویم طرقبه و شاندیز و تفریح میکنیم، ولی تو میروی در مناطق محروم. برایم این کار لذت داشت. چشمهای مشتاق ۱۰ بچه که عطش یاد گرفتن داشتند، برایم لذتبخش بود.
جملههایی مانند اینکه بزرگترها میگفتند اگر کسی میبود و برای ما وقت میگذاشت الان این نمیشدیم، برایم انگیزه ایجاد میکرد. هنوز هم تصورم این است که من بیشتر از آنها پر میشدم تا به آنها چیزی یاد دهم.
با وجود سختیهایی که داشتند به فکر دوستان و همسایگانشان بودند و تلاش زیادی برای تغییر وضعیتشان میکردند و امید داشتند.
-چه سالی آمدی مشهد؟
سال ۹۲ مشهد آمدم و همزمان موضوع ازدواجم هم پیش آمد. همسرم ایرانی-آلمانی هستند. برنامه ما این بود که از ایران برویم، ولی من اصلا دلم راضی به رفتن نبود.
میخواستم یک تغییر هرچند کوچک را اینجا ایجاد کنم. توافق کردیم که اول زندگی ایران باشیم و بعد برویم آلمان. کارها و مقدمات آن را هم انجام دادیم، ولی در نهایت بعد از ۲ سال همسرم آمد ایران.
- ظاهرا در تعیین مهریه هم شرایط خاصی داشتی و این دغدغه فرهنگی نمود یافته است؟
بله. خب من به دنبال مهریه سنگین و زیاد نبودم. به دنبال این بودم که بعد از ازدواجم هم دنبال آرزوهایم را بگیرم و ازدواج، پایانی برای پروژههایم نباشد. دلیل ازدواجم هم پیدا کردن همراه بود و اگر غیر این بود ازدواج نمیکردم.
سعیمان این بود که از مراسم و آیینهای ازدواج به طور معناداری استفاده کنیم. مناسک ازدواج از نظر ما قرار بوده امری مقدس را تداعی کند، اما بسیار بی معنا شده است.
نمیدانم ۵ یا ۱۴ سکه مهریهام شد، ولی با هم توافق کردیم که زندگی مال هر دوی ماست و باید برایش تلاش کنیم و بخشی از درآمدی که داریم در امور فرهنگی و آموزشی صرف شود.
خوشبختانه همسرم هم در این ۵ سال همیشه صادقانه به دنبال دغدغههای من بود و از حقوق ۵ هزار یورویی گذشت تا در ایران بماند. میدانید از اول برنامه ما بر جمع کردن نبود و همیشه به دنبال تقسیم کردن با دیگران هستیم، تصورمان این بود که آنکه میبخشد داراست نه آنکه میاندوزد.
احتکار کردن داراییهای زندگی مثل سلامتی، توانایی، روابط و... سبب افزون شدن آنها نمیشود بلکه تقسیم کردن آنها در فضایی برادرانه سبب افزایش برکت آنها میشود.
حتی این را هم بگویم که مجلس ازدواج من مجلسی بود برای تبادل نظرات و آشنایی افراد برای گسترش فعالیتها و دغدغههایم.
-چطور؟
من اهل مجلس عروسی نبودم و از طرفی خانواده میگفتند که آرزو داریم و تک دختر هستی. من هم گفتم اگر با شرایطم راه بیایید مراسم میگیریم. کنار آمدند و یک دورهمی برگزار کردیم.
به عنوان کارت عروسی یک بروشور چاپ کردیم که در آن حدیث بود و شعر مثنوی و داستانهای آلمانی. در آن توضیح هم دادیم که برنامه چگونه است. حتی خیلی از هزینههای معمول را هم انجام ندادیم.
نه چند جور غذا، نه هزینه لباس و نه هزینه ماشین و.... گفتیم که هزینه را صرف خیریه کردیم و اگر هم کسی دوست داشت میتواند در همین مجلس هزینهای برای این امور بدهد.
مراسم خاص و خوبی بود. خیلی از دوستان فرهنگی آنجا با هم آشنا شدند. یکی از دوستان به عنوان هدیه عروسی ما به همین کتابخانه ۳۰۰ جلد کتاب هدیه کرد. یکی دیگر از دوستان بخشی از هزینههای درمانی خیریه را قبول کرد.
به نظرم کارهای ما روی دیگران تأثیر میگذارد. حتی زمان هماهنگی برای مجلس سالن گفته بود که با هزینه یک نوع غذا میتوانید چند نوع غذا سفارش بدهید که خانواده هماهنگ کرده بودند.
وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم مثل حناق در گلویم گیر کرده بود. همسرم گفت باید طوری زندگی کنیم که فکر میکنیم. با این نگاه رفتیم و چند نوع غذا را کنسل کردیم و فقط یک نوع کباب و یک نوع خورشت سفارش دادیم آن هم به این دلیل که بعضی از میهمانان نمیتوانستند گوشت بخورند.
-خانواده همراهی داشتی!
بله. پدر و مادر من خودشان زوجی فرهنگی و دغدغهمند هستند. از آن فعالان انقلابی. مادرم خانم فائزه سهرابی ابتدا دبیر ریاضی بودند، اما به خاطر دغدغههایی که داشتند، ادامه تحصیل دادند و مشاوره را پیگیری کردند.
پدرم هم سید محمود مجتهدزاده، مردی پرانرژی که از اول هدفش خدمت به کشور بود و در حوزه مدیریت پسماند کارهای ارزندهای در طی ۳۰ سال انجام داده است. یک برادرم هم به نام سید امیرعلی دارم که اول برنامهاش این بود که از ایران برود، ولی بعد ترجیح داد بماند و اینجا رستورانی با عقاید و نگاههای خودش راه بیندازد.
-چه نگاه ایدهآلی!
به نظر من لایههای جامعه مانند سلولهای بدن هستند. هیچ وقت از تصور بالا و پایین شهر خوشم نیامده و از اینکه معیار دستهبندی و ارزشگذاری اقتصاد است بسیار ناراحتم. به نظر من همه ما فقیر هستیم و هرکدام یک شکل از فقر را داریم.
در مناطق کم برخوردار بچههای بااستعدادی هستند که دسترسی به آموزش ندارند. من در قرقی که شروع به فعالیت کردم برای بچهها کتاب آوردم و کتابخانهای کوچک راه انداختیم از طرفی خانمهایی را میشناختم که فرهنگی بودند.
اوقات فراغت داشتند یا خانمهایی که مسنتر بودند و میتوانستند برای بچهها قصهگویی کنند البته قصههایی که حاوی سبک زندگی بود. اینها را با مجموعه همراه کردم.
حتی کارگاههای آموزشی مکانیک و نجاری هم برای پسرها برگزار کردیم و از ظرفیتهای منطقه استفاده کردیم، مثلا یکی از خانمها که بافتنی بلد بود، ولی اوضاع مالی خوبی نداشت، آوردیم که هم آموزش دهد و هم درآمدی کسب کند.
البته فعالیتهای ما تنها آموزشی نبود و در حوزههای مشاوره و مددکاری هم کلاسها و کمکهایی انجام میشد. در کلاسهای مشاوره بیشتر به بحث ازدواج میپرداختیم و به حوزه شناخت خود و شناخت مهارتها تأکید میکردیم و اینکه نگاهشان به ازدواج فرار از خانه نباشد و چه ملاکها و سؤالهایی را باید قبل از ازدواج مطرح کنند.
- در کدام بخش از قرقی فعالیت داشتی؟
اول در شهید کشمیری ۵۲ در خیریه قاسم ابن حسن (ع) شروع به کار کردم. از مسئولان محترم خیریه درخواست کردم به من اجازه فعالیتهای فرهنگی و آموزشی بدهند.
سال ۹۲ در این مکان با وجود اینکه خیلی کوچک بود یک قفسه کتاب گذاشتیم و یک قفسه بازیهای فکری. در این اتاق کوچک چند کار میکردیم. یکی مشاوره میداد، یکی کتاب میخواند، یکی کارگاه شعر داشت و یکی بازی فکری میکرد.
یکی از سختیهای اینجا هم برایم این بود که دختربچههای ۱۴-۱۵ ساله را ناگهان با چهرههای زنانه و تکیده میدیدم. ازدواج دختران کم سن اینجا بسیار وجود دارد. البته این را هم بگویم که در کنار این موضوع و اتفاقات سخت اتفاقات خوب هم داشتیم و آن هم استقبال بچههای افغانستانی از آموزش بود.
خانوادهها هم حمایت میکردند. حتی من یادم است که چند کتاب درباره تاریخ افغانستان آورده بودم که خیلی مورد استقبال قرار گرفت. این استقبال بچههای افغانستانی باعث شد که ما در مدرسه هم آنها را حمایت کنیم.
آن زمان که برای تحصیل هزینه از بچهها میگرفتند کمکشان میکردیم. سعیام این بود که بچهها با رفتن به مدرسه دیرتر ازدواج و دانش بیشتری کسب کنند.
- به این خیریه کی آمدی؟
محل انتهای کشمیری ۵۲، اجاره بود و بعد از مدتی جابهجا شدیم و آمدیم حسینیه عسکریه. اینجا فضای بازتری دارد و خدمات مختلفی برای نیازمندان ارائه میشود.
حدود سال ۹۴-۹۵ بود که آمدم اینجا. بعد از اینکه آمدم اینجا یک سری فراخوان زدم و طلب کمک کردم و با شریک کردن همه کتابخانه اینجا را راه انداختم. به نظرم رشد ما وابسته به رشد دیگران است و این مسئولیت ماست که کمک کنیم.
در کنار کتابخانه و کلاسها و کارگاهها یک مدتی هم در مدارس محدوده قرقی به بچهها صبحانه میدادیم، ولی این برنامه ادامهدار نبود. میدانید مسئله تغذیه بسیار مهم است.
بعضی از بچهها صبح به علت نخوردن صبحانه بی حال بودند و سوءتغذیه خیلی مواقع سبب افت تحصیلی بچهها میشد. اینکه میگویند بچههای محروم درسشان ضعیف است نگاه اشتباهی است، اصلا امکانات برابر نیست و گاهی یک بچه مسئله ریاضی را فقط به خاطر کم حالی ناشی از گرسنگی درک نمیکند.
-با این حساب هیچ وقت در رشتهای که تحصیل کردی، فعالیت نداشتی؟
من تنها ۳-۴ سال در زمینه رشته تحصیلی خودم فعالیت داشتم، اما بعد به دلایلی زمینه کار ما عوض شد. بعد از سال ۹۵ که همسرم ایران آمدند با هم به دنبال راهاندازی شرکتی برای انتقال دانش از آلمان به ایران بودیم.
در این مدت خیلیها به ما میگفتند مگر شهاب سنگ به سرتان خورده است که آلمان را ول کرده و ماندهاید ایران. اما خب رفتن یا نرفتن برای آدمها با اهداف متفاوت معنای متفاوتی دارد.
مهاجرت برای من هدف نبود و دلم میخواست تغییراتی هر چند کوچک در جامعه خودم به وجود بیاورم. کارهایی که اینجا شروع کردیم مانند بچههایمان هستند نمیتوانیم به راحتی رهایشان کنیم.
کاری که الان انجام میدهم و دغدغهای که در آن وارد شدهام را دوست دارم و عقیدهام این است که باید به رشد جامعه کمک کنیم. نمیدانم چه پیش بیاید، اما برای رشد دانش و تجربه سفر و مهاجرت را هم سودمند میدانم.
- از این همه سال فعالیت یک خاطره خاص داری؟
از آنجایی که نگاهم این است که نجات یک فرد نجات یک جامعه است، همیشه به اطرافم دقت میکنم و اگر کمکی از دستم بربیاید انجام میدهم. یک روز در همین محله قرقی حرکت میکردم که دیدم یک نفر تا کمر توی سطل آشغال خم شده و مشغول پیدا کردن خوراکی در آن است.
سراغ او رفتم و گفتم میتوانم کمکی بکنم؛ که از حال و احوالش گفت و اینکه نیازمند است. گفتم آدرس بده تا هفته آینده که آمدم برایت بسته غذایی بیاورم. آدرس گرفتم و هفته بعد با مسئولان خیریه رفتیم آنجا.
به قدری خانه و منطقه ضعیف بود که من میترسیدم داخل شوم. هم سقف در حال ریختن بود و هم اینکه ظاهرا یک جور پاتوق و خانه تیمی برای معتادان بود. بسته را که بردم و در حال صحبت بودم چند نفری از خانه بیرون آمدند.
چند خانم و یک آقا و یک پسر تقریبا ۱۵ ساله. از چهرهشان معلوم بود که اعتیاد دارند. کمی گذشت و یک مادر و پسر هم از همان خانه بیرون آمدند. پسرک تقریبا ۶-۷ ساله بود آمد جای من و شروع کرد به صحبت کردن که خاله چطور میتوانم درس بخوانم.
تعریف هم کرد که سرکار مکانیکی میرود. در بین آنها تنها همین بچه سالم بود که کار میکرد و از پولش هزینههای خانه و مواد مادرش تأمین میشد. پدر هم نداشت. پیگیری کردیم و تماس گرفتیم با ۱۲۳ که بیایند و این بچه را ببرند.
خانواده خیلی مقاومت میکردند به هرحال منبع درآمدشان بود. در نهایت اورژانس اجتماعی بچه را برد و الان بعد ۷-۸ سال برای خودش مردی شده است و در یکی از مراکز بهزیستی نگهداری میشود.
در کنار درسش کار مکانیکی هم میکند و شکر خدا جوان سالم و موفقی شده است. این موضوع برای من خیلی امید دهنده و انگیزه بخش است. هر چند که هنوز تا استقرار بهتر شرایطش راه طولانی وجود دارد.
در این ماجرا برایم خیلی معنیدار شد چطور نجات یک نفر نجات همه میتواند باشد، از جمله نجات خودم. نجات امید که برای انسان از هوا واجبتر است.