کد خبر: ۱۱۳۹۷
۱۰ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۰
رضا عبدی برای آموزش تردستی به هند سفر کرد!

رضا عبدی برای آموزش تردستی به هند سفر کرد!

رضا عبدی ۸۳ سال عمر دارد، او تجربه‌های متفاوتی دارد از سفر به هند و آموختن شگرد‌های تردستی گرفته تا حضور در سالن‌های ورزشی برای تشویق قهرمانان کشتی یا حمله انگلیسی‌ها که با قحطی همراه شد.

سالخوردگی مانع از سرزندگی‌اش نیست؛ بلکه شاید گذر سالیان و انباشت تجربه‌ها و خاطرات است که به گرمی بیانش افزوده است.

در این ۸۳ سالی که آقارضای عبدی از خدا عمر گرفته، تاریخ کشور فراز و نشیب‌های بسیاری داشته و خود او هم ماجرا‌های گوناگونی را از سر گذرانده است.

از سفر به هند و آموختن شگردهای تردستی تا حضور در سالن‌های ورزشی برای تشویق قهرمانان کشتی، تجربه‌های گوناگونی را برای هم‌محله‌ای ما رقم زده که در کنار پشت‌سرگذاشتن رویدادهایی چون شرکت در تظاهرات اعتراض‌آمیز در پی دستگیری امام(ره) داستان زندگی او را ساخته است.

او حالا در کوچه‌ای از کوچه‌های محله فاطمیه مشهد با همسر و دو فرزندش زندگی ساده‌ای را می‌گذراند که چاشنی آن داستان‌هایی است که عبدی برای خانواده‌اش تعریف می‌کند یا شیرین‌کاری‌هایی که برای آن‌ها به نمایش می‌گذارد.

بااین‌همه، حسی، شهروند سالخورده محله ما را می‌آزارد؛ حس تنهایی و غربت.

همسرش می‌گوید این «غریبم» گفتن‌ها از همان سال‌های نزدیک به انقلاب که او ساکن مشهد شده به زبانش نشسته، اما به نظر می‌رسد صحبت از تنهایی برای مردی ۸۳ ساله که سرش به کار خودش گرم است و کاری به کار دیگری ندارد، برآمده از حسی واقعی و جدی باشد؛ به‌ویژه که دوبار داغ جوان و یک‌بار داغ همسر دیده باشد.

رفت ‌و آمد میان آرامستان ها

می‌گوید که روزهایش در رفت‌وآمد میان سه آرامستان شهر می‌گذرد؛ صحن قدس حرم مطهر و بهشت‌رضا(ع) و آرامستان خواجه‌ربیع: سه جا جنازه دارم؛ روزها کارم شده رفتن به سر خاک دو دختر و همسرم.

یک دخترم، زهرا معلم بود و سرِ زا از دنیا رفت. فوت او باعث شد به مشهد بیاییم و در حرم حضرت‌رضا(ع) به خاک بسپاریمش. جان دختر دیگرم مریم را سرطان گرفت؛ همسرم هم براثر ناراحتی قلبی درگذشت.

 

کلیمی مسلمان ‌شده، شد مادربزرگ ما!

آقای عبدی سال ۱۳۱۰ در همدان زاده شده و بعد‌ها راهی تهران شده است. درباره خانواده‌اش ماجرای جالبی را شرح می‌دهد: پدربزرگم هیئتی مذهبی در همدان داشته است.

روزی از راسته یهودی‌ها می‌گذشته که دختری، عاشق او می‌شود و تعقیبش می‌کند. دختر کلیمی تا هیئت پدربزرگم او را دنبال می‌کند و از درست‌کردن ناهار مهمان‌هایشان که پدرش به او سفارش کرده بوده، یادش می‌رود.

دختر وقتی به خود می‌آید که ظهر شده و گریان و سراسیمه به خانه برمی‌گردد. در آنجا پدرش او را تنبیه می‌کند، اما طی ماجرایی عجیب ناهار به موقع آماده می‌شود و این اتفاق زمینه مسلمان‌شدن ۲۰ یهودیِ شاهد ماجرا را فراهم می‌آورد.

آن دختر کلیمی مسلمان‌شده بعد با پدربزرگم ازدواج کرد و شد مادربزرگ ما!

 

محبوبیت تختی کار دستش داد!

تماشای مسابقات ورزشی، یکی از علایق شهروند محله ماست. او می‌گوید: مسابقات کشتی مرحوم تختی را تماشا می‌کردم.

 خدابیامرز خیلی محبوب بود؛ وقتی وارد ورزشگاه می‌شد تمام جماعت برمی‌خاستند و تشویقش می‌کردند. همین محبوبیت و احترامی که مردم به او می‌گذاشتند، باعث حسادت پهلوی شد و آخرش او را کشتند!

 

عباس جدیدی مرا «دایی» صدا می زد!

عبدی ادامه می‌دهد: بعدها مسابقات عباس جدیدی را هم تماشا می‌کردم. او همسایه ما بود و من دایی‌اش بودم!

عباس جدیدی به من می‌گفت «دایی»! شاید به این دلیل که خودش دایی نداشت

بعد یادآور می‌شود: جریان از این قرار بود که به من می‌گفت «دایی»! شاید به این دلیل که خودش دایی نداشت.

روی دیوار پر از تزئین هال، عکسی قدیمی خودنمایی می‌کند که مصاحبه‌شونده ما را در کنار جدیدی، قهرمان جهان نشان می‌دهد.

عبدی با اشاره به دیدار پایانی المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا که ناداوری باعث شد نشان طلا به حریف آمریکایی برسد، عنوان می‌کند: در آن مسابقه حق عباس را خوردند. یادم می‌آید خیلی دلخور و ناراحت بود و من سعی می‌کردم دلداری‌اش بدهم.

 

خاطره بامزه معرکه ‌گیری!

می‌گوید: شغلم دست فروشی و مسئولیت راسته دست فروش‌ها در میدان توپخانه با من بود.

۱۰ شاهی پولی را که فروشنده‌ها برای بساط‌کردن باید پرداخت می‌کردند، جمع می‌کردم و به مسئولان تحویل می‌دادم. با رئیس کلانتری هم رفیق شده بودم.

او در اینجا خاطره‌ای جالب را برایمان تعریف می‌کند: ورزش می‌کردم و گاهی کارهای عجیب هم انجام می‌دادم.

یک‌بار با رئیس کلانتری قرار گذاشتم که میز کارش را با دندان حمل کنم؛ جلو چشمان او و عده‌ای از مردم، میز را به دندان گرفتم و از پله‌های طبقه بالا پایین آوردم!

 

قحطی با انگلیسی ها آمد

تاریخ پرفرازونشیب کشور بر زندگی هم‌صحبت ما نیز تاثیر گذاشته است. او می‌گوید: زمان جنگ جهانی دوم را که متفقین به ایران آمدند، به خاطر دارم.

خیابان‌ها پر از سربازهای انگلیسی و در کشور قحطی آمده بود. نان گیر نمی‌آمد و نانواها آرد گندم سبوس‌دار و جو را قاطی می‌کردند. برای خرید یک قرص نان، با کسانی روبه‌رو می‌شدی که نان را به طرفت پرت می‌کردند!

 

در قیام پانزده خرداد جان سالم به در بردم

عبدی ادامه می‌دهد: سال ۴۲ وقتی امام (ره) را دستگیر کردند، کشور شلوغ شد. من هم به همراه تعدادی از اقوام راهی خیابان شدم و علیه شاه راهپیمایی کردیم.

خانه ما حوالی پل سیمان بود. از آنجا راه افتادیم بیاییم قم که نیرو‌های شاه مردم را به رگبار بستند. هر که از اقوام با من بود، شهید شد و فقط من باقی ماندم.

 

سفر به هند

شهروند محله فاطمیه می‌گوید: زندگی پر ماجرایی داشته‌ام. چهارراه گلوبندک برای خودم مغازه زده بودم و وضع مالی‌ام خوب بود اما بعد رفتم به هند و پنج‌سال در آنجا ماندگار شدم. در خیابان چراغ برق تهران عده‌ای هندی ساکن بودند که رفاقتم با آن‌ها باعث سفرم شد.

با ۲۰ دلار و از طریق کشتی به هند رفتم. در آنجا تردستی یاد گرفتم.

پیرمرد برای ما هم چشمه‌ای از تردستی‌هایش را به نمایش می‌گذارد. یک حقه قدیمی؛ پاره‌های روزنامه را می‌بلعد و بعد آن کاغذپاره‌ها به شکل کاغذ لوله‌شده‌ای که یکی‌دومتری درازای آن است، از دهانش بیرون می‌آید.

کتاب زندگی هم‌صحبت ما به فصل زندگی در مشهد رسیده است. او بیان می‌کند: سال‌های نزدیک به انقلاب بود که از هند برگشتم.

در همان زمان دخترم فوت کرد و برای دفنش راهی مشهد و در اینجا ماندگار شدیم. در این سال‌ها در محله‌های مختلفی زندگی کرده‌ایم؛ خواجه‌ربیع، عشرت‌آباد، فاطمیه و... وقتی آمدیم،  شهر به بزرگی الان نبود و از میدان طبرسی به بعد بیابان بود.

 

رضا عبدی برای آموزش تردستی به هند سفر کرد!

 

تمام گفته های امام (ره) طلا بود

خاطرات آقای عبدی پر است از فقدان و جای خالی آدم‌ها!  او با شور و شوق از امام‌خمینی(ره) می‌گوید که چند روز پیش سالروز ارتحالشان بود.

می‌گوید: وقتی امام(ره) به بهشت زهرا(س) آمد با مرحوم همسر اولم به آنجا رفتیم و در همان ردیف‌های اول جا گرفتیم. خوب به خاطر دارم که امام(ره) می‌گفت: «...من دولت تعیین می‌کنم، من تو دهن این دولت می‌زنم...»

او که با وجود بی‌بهره‌بودن از خواندن و نوشتن، ذوقی هم دارد، برای ارتحال امامش سروده است: «رفتی ای رهبر من نور دو چشم تر من/ جانشین تو بود خامنه‌ای رهبر من» و باز می‌گوید: «تمام گفته‌های او طلا بود/ برای آمریکا او یک بلا بود».

 

شعری که همدم است

صحبت از شعر گفتن که می‌شود، بیان می‌کند: برای هر امامی از ائمه اطهار(ع) شعری گفته‌ام؛ یک بار هم پیش آقای محسن رضایی رفتم و برایش شعری را که درباره سپاه گفته بودم خواندم: «اگر سپاه نبود در این زمانه/ دشمن می‌زد ما را تازیانه».

شعرهایش اگرچه چندان از عروض و قافیه و قواعد شاعری پیروی نمی‌کند، حرف‌هایی صمیمی است که بی‌آلایش، آن را بیان می‌کند.

او شعرهای بسیاری را هم از شاعران از بر دارد. یکی از آن‌ها را برای مرحوم دخترش می‌خواند: «خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود/ ای چراغ دل ما از چه تو خاموش شدی».

 

ناشنوایی بر سر قبر

و باز یاد رفتگان است که باعث می‌شود پیرمرد یادآوری کند که روزی سه بار و در سه آرامستان مشهد به زیارت قبور می‌رود. یک شب که سرش را روی سنگ قبر دخترش گذاشته بوده، خوابش می‌برد و شمع روشن روی سنگ قبر آب می‌شود و ...

شمع مذاب، شنوایی یک گوش او را از بین می‌برد تا حالا او با سمعک و درحالی که به سختی پرسش‌های ما را می‌شنود، به آن‌ها پاسخ بدهد.

 

تنهایی یعنی...

آقای عبدی تنهاست؛ تنها یعنی اینکه در ۸۳ سالگی کسی به تو سر نزند و دلخوشی‌ات روزنامه‌دیواری‌هایی باشد که به کمک دختر ۱۱ ساله‌ات با شعر‌هایی از خودت و دیگران که دوستشان داری پر کرده باشی.

تنها یعنی اینکه وقتی از خانه بیرون می‌آیی، جایی بهتر از قبر عزیزانت سراغ نداشته باشی که به آن سر بزنی...

هرچند داشتن همسری دلسوز و دختر و پسری کوچک که عاشق پدرشان هستند، تا اندازه زیادی جلو تنهایی را می‌گیرد.

به ویژه زهرا کوچولویی که به جز از بر کردن شعرهای پدر، یک ویژگی جالب و دوست‌داشتنی دارد؛ او همین روزها گواهینامه‌ای از کلاس‌های قرآن می‌گیرد تا شوق و انگیزه‌اش برای آموختن کلام خدا بیشتر از پیش شود.

 

*این گزارش یکشنبه، ۱۸ خرداد ۹۳ در شماره ۱۰۶ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44