کد خبر: ۱۰۷۴۷
۱۷ آبان ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰

ایثار خانم درستکار در برابر ایثار آقای درستکار

آمنه درستکار می‌گوید: اگر بگویم رنج و درد نبوده است، دروغ گفته‌ام. مگر می‌شود جابه‌جایی یک مرد آن هم با صد‌کیلو وزن سخت نباشد؟ مگر می‌شود بستری شدن‌های دو‌سه‌ماهه در این بیمارستان و آن بیمارستان رنج نداشته باشد؟

زهرا زنگنه| به محض رسیدن ما، به‌سمت آقا‌ابراهیم می‌رود. شانه‌اش را برمی‌دارد، موهایش را مرتب می‌کند، دکمه‌های لباسش را می‌بندد، دستی به سر و صورتش می‌کشد و کنارش می‌نشیند. سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: «آقا‌ابراهیم ما حاضر هستند.»

آمنه‌خانم ۳۵‌سال است پرستارگونه در‌کنار همسری زندگی می‌کند که بخشی از وجود خود را در خط مقدم جبهه‌ها جا گذاشت، اما دلش را با خودش برگرداند تا با آمنه درستکار دل یک‌دله کنند و زندگی را بسازند. مرور این سه‌ونیم دهه زندگی مشترک بانوی پرتوان شهر ما با جانبازی ۷۵‌درصد، روایتی از وفاداری است، وفاداری یک پرستار به بیمارش که همیشه سعی کرد رنج و مشقت سال‌های جنگ را از تن او بزداید و روحش را تسلی بخشد تا گذر ایام برای او سهل شود.

 

 

قبل و بعد از انفجار

وقتی صحبت از اعزام به جبهه در سن چهارده‌سالگی می‌شود، همان داستان دست‌کاری شناسنامه و بالابردن سن و سال به ذهن آدم می‌رسد، اما ابراهیم درستکار زمانی‌که همین سن را داشت، بدون اینکه در شناسنامه دست ببرد، لباس رزم پوشید و راهی خط مقدم شد.

خودش تعریف می‌کند: مثل برخی از خانواده‌های آن زمان، خانواده‌ام موافق رفتنم به جبهه نبودند، آن هم با آن سن و سال، اما من به شدت پیگیر بودم. وقتی ناامید شدم، افسرده شدم. حالم روز‌به‌روز بدتر می‌شد، به حدی که پدرم وقتی وضعیت روحی و روانی من را دید، خودش راه افتاد دنبال کارم که هر‌طور شده اعزامم را درست کند.

او می‌گوید: پدرم ارتباط‌‍‌های زیادی داشت و توانست برگه اعزامم را بگیرد. وقتی خبر را دادند، انگار دوباره زنده شدم. دوره‌های آموزشی را دیدم و راهی جبهه کردستان شدم. چند ماه بعد هم به محدوده خوزستان منتقل شدم. در یکی از اولین عملیات‌هایی که حاضر بودم، کربلای‌۵، دچار حادثه شدم و شدم این که الان می‌بینید.

شلمچه، فروردین‌۱۳۶۶ و عملیات کربلای‌۵. این ایستگاه از زمان و مکان، زندگی ابراهیم درستکار را به دو قسمت قبل و بعد تقسیم می‌کند؛ جایی‌که خمپاره دشمن بعثی بین دو پای این رزمنده فرود آمد. پاهایش را از زیرزانو به بعد از او گرفت، عوارض ناشی از انتشار خاک آلوده به مواد شیمیایی تا ریه‌اش نفوذ کرد و موج انفجار بر ذهن و مغز او رعشه انداخت. همه اتفاقاتی که در آن چند ثانیه افتاد، اما تا همیشه جسم و روحش را آزرده کرد.

شاید تقدیر برای او اتفاق دردناکی را رقم زد، اما سرنوشت در این مسیر، بانویی را همراهش کرد که پرستار تمام روز‌های بعد‌از حادثه باشد، پرستار جسم و روحش.

 

ایثار خانم درستکار دربرابر ایثار آقای درستکار

 

سفر نهبندان، سرنوشت‌ساز شد

وقتی داستان ازدواجشان را می‌خواهند بگویند، گل از گلشان می‌شکفد. برای مرور خاطرات روز‌های شیرین سال‌۱۳۶۸ از هم سبقت می‌گیرند و خنده ابراهیم درستکار که تا این لحظه پشت چهره جدی‌اش پنهان شده بود، بر صورتش نقش می‌بندد تا بگوید چطور شد که با آن شرایط خاص و سختش، دل از آمنه‌خانم برد. آمنه‌خانم تعریف خلاصه‌ای از آن روز دارد؛ «پانزده‌شانزده‌سالم بود. یک روز با مینی‌بوس و خانواده و چندتا قوچ از مشهد به نهبندان آمدند. من سن زیادی نداشتم. پدرم و عمه‌ام که ما را در نبود مادر مرحومم نگهداری می‌کرد، رضایت دادند. خودم هم مخالفتی نکردم و زن آقاابراهیم شدم.»

ابراهیم، اما جزئیات را بیشتر در ذهن دارد. او در یک سفر از مشهد به نهندان دل‌بسته دختر قوم پدری شده بود و به هر بهانه‌ای، راه جنوب خراسان را در پیش می‌گرفت، راهی که قبل از آن در تمام عمر به تعداد انگشتان یک دست هم از آن گذر نکرده بود.

آقا ابراهیم تعریف می‌کند: آن زمان هجده‌سال داشتم. یک روز برای مراسم ختمی راهی نهبندان شدیم. آن‎جا دختر‌خانمی را دیدم که سن کمی داشت، ولی همه امورات خانه‌شان را انجام می‌داد. از او خوشم آمد. چند‌باری به بهانه‌های مختلف رفتم نهبندان و او را از دور در خانه اقوام می‌دیدم. یک بار پارچه و چادر و کادو و شیرینی خریدم رفتم خانه. به پدرم مشخصات را دادم. حتی تعجب نکرد. گفت خوب است. پدرم یک مینی‌بوس کرایه کرد. قوچ هم خریدیم و راه افتادیم. رسیدیم آنجا. بله را گرفتیم و یک مراسم مفصل برگزار کردیم و عروس‌خانم را آوردیم مشهد و زندگی ما شروع شد.


یک بله به ابراهیم، یک نه به دیگران

آمنه‌خانم در روز ازدواج یک بله به آقاابراهیم گفت و یک نه به دیگران! وقتی به اینجای گفتگو می‌رسیم، آمنه‌خانم دارو‌های همسرش را به او یادآوری می‌کند و از پذیرش یک ازدواج خاص با ما صحبت می‌کند؛ «وضعیت همسرم آن روز‌ها عیان بود. پاهایش از زیر زانو قطع شده بود. کمی مشکل تنفسی داشت که بعدتر شرایط حادتری پیدا کرد. اطرافیانم، بزرگ و کوچک، یا من را از این ازدواج نهی می‌کردند یا می‌گفتند خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر.

من آن روز‌ها عاشق نشده بودم که بگویم احساسم بر عقلم غلبه کرده است. ولی دوست داشتم با این مرد ازدواج کنم. به کسانی هم که به من می‌گفتند باید جواب رد بدهم، می‌گفتم او اگر هم این وضعیت را دارد به خاطر من و شما این شرایط را دارد و انتخاب او این بوده است که مبارزه کند که من و شما امروز زندگی راحتی داشته باشیم.»

 

سال‌های طولانی رنج دونفره

زندگی آمنه درستکار با ابراهیم درستکار در این سال‌ها دو بخش داشته است. او فقط زن این زندگی نبوده است؛ او شیرزنی بوده که بالاسر خانواده ایستاده و آن را حفظ کرده است تا آسیبی متوجه همسر و فرزندش نباشد و زندگی‌اش بسامان باشد؛ از اثاث‌کشی گرفته تا خرید خانه و تعمیرات منزل و.... حتی این روز‌ها که درگیر بنّایی در خانه خود در محله چهاربرج هستند، گاهی حمل مصالح ساختمانی را خودش یک‌تنه پیش می‌برد که همسایه‌ها را هم متعجب کرده است.

اطرافیانم، بزرگ و کوچک، یا من را از این ازدواج نهی می‌کردند یا می‌گفتند خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر

از رتق‌و‌فتق امور خانه که بگذریم، نقش حیاتی آمنه در این سال‌ها، پرستاری از مردی بوده است که به گفته خودش، همه ما مدیون افرادی از نسل او هستیم.

وقتی از سختی‌های زندگی در این سال‌ها می‌پرسیم، در‌حالی‌که همسرش را سوار بر ویلچر می‌کند تا با او چند عکس بگیریم، می‌گوید: اگر بگویم رنج و درد نبوده است، دروغ گفته‌ام. مگر می‌شود جابه‌جایی یک مرد آن هم با صد‌کیلو وزن (الان لاغر شده است) برای یک زن سخت نباشد؟ مگر می‌شود بستری شدن‌های دو‌سه‌ماهه در این بیمارستان و آن بیمارستان رنج نداشته باشد؟

همسرم روز‌هایی را به‌واسطه ناراحتی اعصاب و روانش سپری کرده است که حتی کار‌های شخصی‌اش را برایش انجام داده‌ام. شده ماه‌به‌ماه حیاط خانه را ندیده تا از هوای آلوده و کثیف، ریه‌اش آسیب نبیند. در همه این شرایط، او سختی کشیده است و من رنج مضاعف؛ چون هم فشار زندگی را تحمل کرده‌ام و هم اذیت و سختی‌ای که برای سال‌های طولانی بر آقاابراهیم رفته است.

 

پشیمان نیستم

آمنه خانم، فراتر از یک پرستار، مانند یک مادر که مراقب فرزندش باشد، در تمام زمان مصاحبه، چشم از آقا ابراهیم برنمی‌دارد و گهگاه با جابه‌جایی بالش زیر پا‌های او، سعی می‌کند زیر استخوان‌های پایش نرم باشد. او در تمام این ۳۵‌سال، شرایط را به همین شکل برای ابراهیم پیش برده است، بخشی از وجودش را معطوف زندگی و امورات تنها فرزندش، علیرضا و بخشی را خرج آسایش و آرامش همسرش کرده است.

آمنه‌خانم بی‌پرده درباره حرف‌های در‌و‌همسایه که در این سال‌ها شنیده است، می‌گوید: بله، من مانند همسرم که از بنیاد شهید حقوق جانبازی دریافت می‌کند، حق نگهداری از جانباز را می‌گیرم. اما این حق چقدر هست و از چه زمانی برقرار شده است؟

از دوازده‌سال پیش! من ۲۳‌سال قبل را هم برای پول کار کردم؟ آیا جوانی و زندگی من با این مبالغ جبران می‌شود؟ نه نمی‌شود. دنبال جبران آن هم نیستم؛ چون خودم انتخاب کردم که در‌کنار یک رزمنده سرافراز و یک مرد واقعی بایستم و این کار را هم کردم و به آن افتخار می‌کنم. تعریف و تمجید هیچ‌کس حتی خود آقاابراهیم را هم در این دنیا نمی‌خواهم و فقط می‌خواهم خدا راضی باشد. اگر به گذشته هم برگردم، باز همین کار را می‌کنم و کنار او می‌مانم.

 

جای تو وسط بهشت است

این همه سختی و مرارت، آن همه فشار و رنج برای چه بود؟ هنوز هم کسی به تصمیم آمنه ایراد می‌گیرد؟ خودش جواب می‌دهد: من پرستار یک آدم عادی نبوده‌ام؛ پرستار کسی بوده‌ام که برای خدا و وطن جانش را گذاشته و جنگیده است!

اینجا آقاابراهیم صحبت آمنه‌خانم را قطع می‌کند؛ «الان هم که شرایط خاصی است و دشمن هارت‌وپورت می‌کند، اگر دشمن جسارت کند، با شرایطی که دارم، در میدان جنگ حاضر می‌شوم. ما بچه‌های جنگ باشیم و کسی به خاک ما چشم بد داشته باشد؟ غلط می‌کند!»

آمنه‌خانم ادامه می‌دهد: خیلی از افرادی که روزی به ازدواج من معترض بودند یا به من غر می‌زدند، حالا به من می‌گویند «جای تو وسط بهشت است!».

آقا ابراهیم می‌گوید: به خدا که کمتر از این نباید باشد.

 

ایثار خانم درستکار دربرابر ایثار آقای درستکار

 

جانباز راه پرستاری 

ابراهیم همان مرد دهه ۶۰ است، پر از احساس به میهن، پر از عشق به آمنه و لبریز از قدردانی و قدرشناسی. او می‌داند که آمنه وظیفه‌ای نسبت‌به او نداشت که این همه سال کنارش بماند و‌تر و خشکش کند و نازش را بکشد، اما به گفته ابراهیم، همسرش معرفت داشت و عشق در همه این سال‌ها آنها را کنار هم نگه داشت.

رزمنده دوران دفاع مقدس می‌گوید: از پدر و مادر گرفته تا فرزند و دوست و‌... همه در این سال‌ها به اندازه خودشان یا حدی که دوست داشتند، کمک کردند و کنار ما بودند، اما حساب این زن جداست. من توان تشکر ندارم. هر‌چه کرد فراتر از زور بازو و قدرت انگشتانش بود.

انتخاب کردم که در‌کنار یک رزمنده سرافراز و یک مرد واقعی بایستم؛ دنبال تعریف و تمجید هیچ‌کس هم نیستم!

جانباز هفتاد‌درصد دفاع مقدس یک خاطره هم برای گفتن دارد. ماحصل سال‌ها پرستاری او برای بانوی شهرمان درد و رنج‌های فراوان است. آقاابراهیم می‌گوید: آمنه‌خانم همیشه صبح‌ها زودتر از من بیدار می‌شد. چند روزی بود که خواب می‌ماند. تعجب کردم. یک شب من هم بی‌خواب شدم. وقتی سر از بالش برداشتم دیدم همسرم از درد گردن، کمر و دست راه می‌رود و به من چیزی نمی‌گوید. فردایش که صحبت کردیم، شستم خبردار شد که این بنده‌خدا به خاطر این همه سال جابه‌جایی من و انجام امور زندگی، به این وضعیت گرفتار شده و درواقع او هم جانبازِ راه پرستاری شده است.

 

دل‌نوشته پرستار برای بیمارش

«وقتی پا لازم داشت پایش شدم. دستانم زیر بغلش قلاب شد تا بایستد، نه روی پاهایش بلکه بر اراده‌اش! مثل همان روز‌هایی که ایستاد در میدان نبرد برای ایران. وقتی نفس لازم داشت، با وجودم نفس را برایش آوردم؛ از بیمارستان‌ها تا دور‌دادنش زیر درختان سرسبز بولوار شاهنامه. او روزی در‌میان خاکریز‌ها می‌تاخت و نفسش چاق بود.

آن‌گاه که آرامش می‌خواست و روانش از زخم‌های جبهه در خود می‌پیچید و صورتش را از فشار‌ها گلگون می‌کرد، حال و احوالش را به جان خریدم تا دوباره آرام شود، مانند روزی که با قدم‌های شمرده و با آب و قرآن بدرقه شده بود تا لباس رزم بپوشد. من این کار‌ها را کردم و هیچ کار نکردم؛ کار‌ها را ابراهیم با فداکاری‌اش کرده بود.»


* این گزارش پنج‌شنبه ۱۷ آبان‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۱ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44