کد خبر: ۱۰۰۲۸
۲۷ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۱:۰۰

هفت سال جانکاه مرتضی صادقی در اسارت

این آزاده تعریف می‌کند: عملیات خیبر بود؛ کنار آب سنگر گرفته بودیم و بچه‌ها همه یکی‌یکی شهید می‌شدند.شهید‌پروانه به سمت نیرو‌های خودی آمد و دستور داد تسلیم شویم اما رزمنده‌ها قبول نمی‌کردند.

در چهارده‌سالگی به‌خاطر توزیع اعلامیه‌های انقلاب راهی بازداشتگاه می‌شود و طعم شکنجه را در نوجوانی می‌چشد؛ اما این آخرین‌بار نبوده که جسم و جان مرتضی صادقی زیر شکنجه می‌رود.

این شهروند ساکن محله بهاران همان سال‌های ابتدایی جنگ تحمیلی اسیر می‌شود و روزگار سختی را پشت سر می‌گذارد؛ ایامی که مرور خاطراتش هم برای او تلخ و ملال‌آور است.

هنوز هم بعد‌از گذشت ۳۴‌سال، یادآوری ضربات کابل و باتوم برایش عادی نیست. ضربات دست عراقی‌ها، تشنگی، گرسنگی، نفس‌تنگی و هزاران درد و شکنجه دیگر که بر سر او و دیگر رزمندگان اسیر دفاع مقدس هوار شده و گویی در روحشان هم زخمی به یادگار گذاشته است.

 



نوجوانی پای انقلاب

مرتضی ۶۲سال پیش در خانواده‌ای مذهبی در سبزوار به دنیا آمد. صحبت از دوران کودکی و نوجوانی‌اش کم نیست. آن‌طورکه آقامرتضی به یاد دارد، در جلسات روضه خانگی و قرآن حضور داشته و در همان نوجوانی از روحانی‌ای که از قم به سبزوار آمده، قرائت قرآن را آموخته و از دوازده‌سالگی آموزش قرائت را شروع کرده است.

او با دیدن فعالیت پدر و برادرهایش در زمان انقلاب همراه آنها می‌شود. در آن دوران، حرکت‌های مردمی از مسجد جامع سبزوار شروع می‌شده و در یکی از ماه‌های منتهی به انقلاب، طلبه جوانی برای پخش اعلامیه از مرتضی کمک می‌گیرد.

او وظیفه داشته دو اعلامیه پخش کند. اعلامیه‌ها درباره حادثه سینما‌رکس آبادان و اعتصاب کارگران شرکت نفت به گفته امام‌خمینی (ره) بوده است. حین پخش اعلامیه، او را دستگیر می‌کنند و با شکنجه از او می‌خواهند که اسامی همکارانش را بگوید.

آقا‌مرتضی در‌برابر آن شکنجه‌ها مقاومت می‌کند و بعد‌از دو روز با سند و صحبت‌های پدر و برادرش آزاد می‌شود و تا قبل از دادگاه هم انقلاب به پیروزی می‌رسد و پرونده‌اش بسته می‌شود. آن زمان نمی‌دانسته که این تجربه در آینده به کارش می‌آید و می‌گوید: آن روز‌ها فکر می‌کردم با سکوتم کار بزرگی انجام داده‌ و نگذاشته‌ام دشمن بر من پیروز شود. نمی‌دانستم تمرین کوچکی برای مقاومت در روز‌های سخت‌تر پیش‌روست.

 

ما را گذاشت و رفت

با شروع جنگ تحمیلی، دلش مثل برادر‌ها بی‌قرار است. پالتویی به تن می‌کند تا بزرگ‌تر دیده شود و برای ثبت‌نام به مسجد محله می‌رود، اما سن کم مانع از عزیمتش به جبهه می‌شود و فقط برادرش رضا عازم می‌شود.

بالاخره اسفند سال‌۱۳۵۹ همراه نیرو‌های بسیجی به سوسنگرد اعزام می‌شود. وقتی به هویزه می‌رسد، از هم‌رزمان درباره برادرش می‌پرسد که به او می‌گویند به سبزوار برگشته است تا خبر شهادت همشهری‌هایش در عملیات آزادسازی هویزه را بدهد.

برادرش، رضا، نیروی امدادی بوده و مجروحان را مداوا می‌کرده است و در این عملیات به شهادت نمی‌رسد. بعداز چندوقت رضا همراه برادر دیگرش، محمد، به جبهه می‌رود. فرماندهان اجازه نمی‌دهند که سه برادر در یک منطقه جنگی کنار هم باشند؛ به‌همین‌دلیل آقا‌مرتضی را به پنج‌کیلومتری سوسنگرد به منطقه گلبهار می‌فرستند.

مرتضی همان‌جا خدمت می‌کرده است که خبر شهادت برادرش را می‌شنود. هم‌رزم برادرش به نام علی‌شیر، از فرمانده‌شان می‌خواهد رضا صادقی در هدف قراردادن عراقی‌ها با موشک همراهشان باشد تا اگر مجروح شدند، امدادگر داشته باشند. رضا هم با موافقت فرمانده آن دسته را همراهی می‌کند، اما مورد اصابت خمپاره‌۶۰ قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد.

 

هفت سال جانکاه در اسارت برای مرتضی صادقی رقم خورد

 

اصابت گلوله به سینه

آقا‌مرتضی بعد‌از هویزه در عملیات‌های مختلفی شرکت کرده است. سال‌۱۳۶۰ به نیرو‌های سپاه پاسداران اسلامی می‌پیوندد. در سپاه با شهید‌غلامرضا پروانه، همشهری‌اش، آشنا می‌شود و به کرمانشاه می‌روند تا با نیرو‌های کومله مبارزه کنند. حین مبارزه و بعد‌از آزادسازی بیست‌روستا درحالی‌که می‌خواستند نیرو‌های کومله را محاصره کنند، تک‌تیرانداز کومله از بالای کوه به سینه‌اش شلیک می‌کند و مجروح می‌شود. شدت جراحت به حدی است که رزمنده‌ها مجبور می‎شوند او را در تابوت حمل کنند و به جایی امن برسانند.

فکر می‌کردم با سکوتم کار بزرگی انجام داده‌ و نگذاشته‌ام دشمن پیروز شود؛ نمی‌دانستم این یک تمرین کوچک بود

آقامرتضی می‌گوید: خون زیادی از سینه‌ام می‌ریخت و دائم دهانم پر‌خون می‌شد و نباید تکان می‌خوردم. من را در تابوت گذاشتند. به هر روستا می‌رسیدیم، نفرات عوض می‌شد تا بالاخره به مریوان رسیدم و تحت درمان قرار گرفتم.

 

آسمان سرخ و زمین خونی

به سبزوار برمی‌گردد و سال‌۶۱ ازدواج می‌کند. پسرش چهارماهه بوده است که شهید‌پروانه نامه‌ای با این مضمون برایش می‌نویسد «می‌خواهم برای همیشه در جبهه بمانم؛ اگر همراه من هستی بیا.»

مرتضی این دعوت را می‌پذیرد و با دوستش به تیپ‌۲۱ و گردان رعد می‌پیوندد و راهی جنوب کشور می‌شوند. آن زمان قرار بوده است عملیات بزرگی به نام خیبر انجام شود. فرمانده‌ها پیش‌از شروع عملیات به رزمندگان می‌گویند که «بسیاری از شما شهید می‌شوید.»

آقا‌مرتضی می‌گوید: تعداد نیرو‌ها زیاد و عملیات بزرگی بود. باید سی کیلومتر در آب به‌سمت عراق می‌رفتیم. هدف این بود با این عملیات جنگ به پایان برسد. فرمانده هر گروه و گردان به رزمنده‌ها می‌گفتند «آن‌هایی که اول اعزام می‌شوند، به شهادت می‌رسند. ازآنجاکه مسیر آبی است، امکان عقب‌نشینی هم وجود ندارد و هرکس می‌خواهد راهی شود، وصیتش را بنویسد.»

رزمندگان درحالی‌که اشک در چشمانشان حلقه‌زده بود، شروع به نوشتن وصیت‌نامه کردند. نماز شب خواندند و طلب حلالیت کردند. غروب غم‌انگیزی بود و شهیدپروانه هم به آسمان و به ابر‌های سرخ نگاه کرد و به من گفت «آسمان خونی است و فردا روز سختی پیش روی ماست.»

 

بچه‌ها راضی به تسلیم نبودند

مرتضی کمی مکث می‌کند و فکرش می‌رود به خاطراتش. بعد ادامه می‌دهد و می‌گوید: وظیفه سه گردان یاسین، رعد و حدید، گرفتن شهر القرنه بود. ۷‌صبح قایق‌ها را به رودخانه انداختند تا شب‌هنگام به منطقه برسند و عملیات را نیمه‌شب آغاز کنند، ولی راه‌بلد‌ها مسیر را گم کردند و گردان رعد ۴‌صبح به محل موردنظر رسید.

شرایط در القرنه آن‌طورکه تصور می‌کردند، پیش نرفته بود. آقا‌مرتضی در دوران اسارت متوجه می‌شود که با رسیدن گردان‌های دیگر به شهر القرنه پیرزنی آنها را دیده و فریاد زده که ایرانی اینجاست. درگیری شروع شده و عراقی‌ها با تمام قوا رزمندگان را محاصره می‌کنند.

او می‌گوید: ما کنار آب سنگر گرفته بودیم و هم‌رزمانمان شهید می‌شدند. منتظر بودیم تا شب عملیات را ادامه دهیم، ولی عراق یک‌لحظه هم آتش را قطع نکرد. هر قسمت که تمام می‌شد، سراغ قسمت بعد می‌رفت. بچه‌ها همه داشتند شهید می‌شدند.

آتش دشمن ادامه داشت که شهید‌پروانه به سمت نیرو‌های خودی می‌آید و دستور می‌دهد که خودشان را تسلیم کنند. به آنها می‌گوید نه راهی برای پیشروی دارند و نه می‌توانند عقب بنشینند و فرماندهان دستور تسلیم داده‌اند.

آقا‌مرتضی می‌گوید: شهید‌پروانه از من خواست پرچم سبز را بالا بگیرم و پیام تسلیم را به همه بدهم، اما بچه‌ها برای شهادت آمده بودند و قبول نمی‌کردند. زمانی‌که می‌خواستم پرچم را بلند کنم، به من گفتند عکس امام (ره) را از روی سینه‌ام باز کنم تا شکنجه نشوم. با این حرف ناراحت شدم و پرچم را انداختم. شهید‌پروانه گفت که «اگر بچه‌ها تسلیم نشوند، خونشان به گردن ما‌ست.»

خودش پرچم را برداشت و بلند کرد، اما عراقی‌ها امان ندادند و او را به شهادت رساندند. او که شهید شد، از من دوباره خواستند که جایش را بگیرم. به هر گروهی که رسیدم، خبر تسلیم را دادم، اما همه ناراحت می‌شدند و اشک می‌ریختند.

 

شکنجه انتظارمان را می‌کشید

۴ اسفند‌۱۳۶۲ اسیر می‌شوند. شکنجه از همان لحظات اول و در خط مقدم عراقی‌ها شروع می‌شود. اسیر بودند و هر لحظه باید درانتظار دردی جان‌کاه نفس می‌کشیدند. بعد از شکنجه‌های تمام‌نشدنی خط مقدم به بغداد می‌روند. آنجا هم جز درد، رنج و شکنجه چیزی انتظارشان را نمی‌کشد. تنها نکته مثبت، تهیه فیلم و عکس سازمان صلیب سرخ از اسرا‌ست که پخش می‌شود و خانواده‌ها خبردار می‌شوند که عزیزانشان اسیر شده‌اند. از آنجا آنها را گروه‌بندی می‌کنند و به آسایشگاه‌های موصل می‌فرستند.

نیرو‌های عراقی در همان ورودی اردوگاه با کابل و چوب انتظارشان را می‌کشند و پشت هم شکنجه‌شان می‌کنند. یادآوری این خاطرات تلخ برای آقا‌مرتضی سخت است، اما توانش را جمع می‌کند و ادامه می‌دهد: فکر می‌کردم اگر مجروحی را به پشتم بگیرم، کمتر می‌زنند، اما خبری از ترحم نبود. آن‌قدر هر‌دو ما را زدند که توان راه‌رفتن نداشتم. هر‌کس لحظه‌ای از درد می‌ایستاد، بیشتر شکنجه می‌شد. این درد و رنج اتفاقی بود که هر‌روز بیشتر و سخت‌تر از روز قبل دوباره و چندباره تکرار می‌شد.

 

تنبیه برای درست‌بودن

شکنجه اسرا تنها به درد‌های جسمی، کابل و سیم، صندلی برقی ختم نمی‌شد. عراقی‌ها روح و روان اسرا را شکنجه می‌کردند. آقامرتضی می‌گوید: هدفشان فاسد‌کردن اسرا بود. آنها می‌خواستند غیرت، مقاومت و اراده ما را بگیرند. برای همین شکنجه‌های متفاوتی داشتند.

اسرا روی سه موضوع مقاومت زیادی از خود نشان دادند و این مقاومت عراقی‌ها را کلافه کرده بود؛ نماز نخواندن، توهین به امام راحل و پخش فیلم‌های مبتذل. اسرا در‌برابر این سه شکنجه آن‌چنان مقاومت کردند که در‌نهایت عراقی‌ها عقب کشیدند. هر بار که نماز می‌خواندیم، ما را می‌زدند، اما کوتاه نمی‌آمدیم و دوباره شروع می‌کردیم.

از ما می‌خواستند به امام‌خمینی (ره) توهین کنیم، اما هیچ‌کدام از بچه‌ها در این مورد هم کوتاه نیامد. درباره فیلم‌های مبتذل هم همین بود. زمانی که این‌جور فیلم‌ها پخش می‌شد، سر بچه‌ها همیشه پایین بود یا چشم‌هایشان را می‌بستند. هر‌چه هم شکنجه می‌شدند، باز کوتاه نیامدند.

 

هفت سال جانکاه در اسارت برای مرتضی صادقی رقم خورد

پسر صادقی در حال بوسیدن عکس پدر در دوران اسارتش

عزاداری‌های پنهانی

یکی از خاطرات آقا‌مرتضی مربوط‌به عزاداری ایام محرم در دوران اسارت است. او می‌گوید: نیرو‌های عراقی با شروع محرم، شکنجه‌ها را بیشتر می‌کردند و معتقد بودند که اسرا هم‌زمان با عاشورا قیام می‌کنند.

این شکنجه‌ها ما را از مسیرمان منحرف نمی‌کرد. به‌مرور یاد گرفتیم با همکاری سایر اسرا در آسایشگاه‌های دیگر از آمدن نیرو‌های عراقی خبردار شویم. آنها پشت پنجره پارچ می‌گذاشتند و این نشان می‌داد که نیرو‌ها دارند می‌آیند. با دیدن پارچ ساکت می‌شدیم و بعد از پانزده‌دقیقه دوباره عزاداری را از سر می‌گرفتیم. برای دعای ندبه، کمیل و سایر مناسبت‌ها نیز همین‌طور بود.

 

هفت سال جانکاه در اسارت برای مرتضی صادقی رقم خورد

 

قرآن، تسلای دل اسرا

در این روز‌های سخت همه سعی می‌کنند از هر راهی که می‌توانند به یکدیگر کمک کنند تا شرایط قابل‌تحمل شود و اسرا مقاومتشان را از دست ندهند. یکی از این راه‌ها آموزش بوده است. با اینکه هیچ ابزاری نداشتند، هر‌کدام از اسرا آنچه را یاد داشته است، به دیگران آموزش می‌دهد. آقا‌مرتضی که قرآن‌خوان بوده است، با اسرا قرائت کار می‌کند.

هدفشان فاسد‌کردن اسرا بود. آنها می‌خواستند غیرت، مقاومت و اراده ما را بگیرند

او می‌گوید: یکی از راه‌ها برای تحمل سختی، همین کلاس‌های آموزشی و ورزشی بود. بچه‌ها به‌دنبال این بودند که لحظه‌ها را برای هم قابل‌تحمل کنند. من هم که دوره‌های آموزشی را گذرانده بودم، آموزش قرآن را شروع کردم. قرائت سوره‌ها علاوه‌بر خودم به سایر اسرا هم آرامش می‌داد.

 

در آغوش امن خانواده

سخن پایانی آقا‌مرتضی روایت روز‌های شیرین دیدار دوباره است، زمانی‌که به مشهد می‌رسد. پدرش و مادر پیرش را می‌بیند و کنار آنها همسر و پسری با کیف و لباس مدرسه. با دیدن پسرش در هشت‌سالگی ذوق می‌کند و درد و رنج‌ها یک‌باره فروکش می‌کند.

او می‌گوید: با دیدن پدر، مادر، پسر و همسرم هر‌چه شکنجه و سختی بود، از یاد بردم و تلاش کردم در‌کنارشان روز‌های نبودن را جبران کنم. روز‌هایی که هم برای من و هم برای تک‌تک اعضای خانواده‌ام سختی‌های زیادی داشت. آنها هم این روز‌ها را با صبر و شکیبایی پشت سر گذاشته بودند.


* این گزارش شنبه ۲۷ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۹ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44