کد خبر: ۹۶۲۳
۱۵ تير ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۱

دختری؛ ورای قانون زمان خود

فاطمه سلطان‌فریمانی‌سپهر می‌گوید: قدیم رسم بود دختر‌ها وقتی که مدرک کلاس ششم خود را می‌گرفتند، دو سال دوره فراگیری خیاطی می‌گذراندند و بعد هم ازدواج می‌کردند، اما من خلاف این قانون عمل کردم.

فاطمه سلطان‌فریمانی‌سپهر بانوی شصت‌و پنج ساله محله امت، ۴۵‌سالی می‌شود که یک‌نفس و بی‌دریغ برای مردمش تلاش می‌کند؛ تلاشی که از بهیاری در سال‌۱۳۵۰ شروع شده و در مسیری پر‌تلاطم به رسیدگی به مجروحان جنگی، فعالیت‌های فرهنگی نظیر تجهیز مساجد مناطق محروم و حاشیه‌ای به کتابخانه، ایجاد دارالقرآن در مساجد و تعلیم‌وتربیت خردسالان و همچنین فعالیت‌های بهداشتی، مددکاری و حتی فعالیت‌های رسانه‌ای  و چاپ نشریه آموزشی ختم شده است.

البته با وجود این همه سال تلاش، هنوز همچون گذشته مصمم، فعالیت‌هایش را در منطقه ۵ ادامه می‌دهد. مسجد طاها، پایگاه اصلی تلاش‌های اوست. همین است که عناوینی نظیر بهیار نمونه استان، اولین مدیر زن امور مساجد در مناطق محروم را در کارنامه کاری خود دارد و تاکنون تقدیرنامه‌های مختلفی گرفته است. فاطمه سلطان، رمز موفقیتش را در این می‌داند که هیچ‌گاه پشت به چیزی نکرده و جسورانه تلاش خودش را ادامه داده است.

او سه دختر موفق دارد که مهندس کشاورزی، کارشناس آزمایشگاه و کارشناس حقوق هستند. سطر‌های پیش‌رو، برشی از زندگی شصت‌وپنج ساله این بانوی تلاشگر را روایت می‌کند که با روز‌های تاریخی ایران و مشهد گره خورده است.

 

روزگار کودکی، یادش‌به‌خیر!

سال ۱۳۳۰ در محله فداییان اسلام متولد و بزرگ شدم. دوران کودکی جالب و شیرینی داشتم. همه‌چیز با این دوره متفاوت بود. خانه بزرگ با باغ زیبایی داشتیم که بخشی از کودکی‌هایمان در آن گذشت؛ کودکی‌هایی که در آن خبری از تلویزیون و رادیو نبود و همه سرگرمی‌هایمان خلاصه می‌شد در بازی با همسن‌وسال‌هایمان، با این وجود خیلی خوش بودیم، آن‌قدر که حتی باغ خانه‌مان هم برایمان کوچک می‌شد و بیشتر وقت‌ها تا ساعت ۱۲‌شب در کوچه، بازی می‌کردیم.

وقتی هم که می‌خواستیم از هم جدا شویم، یک‌صدا می‌گفتیم: «لوبیا، لوبیا فردا صبح زود بیا». مادرهایمان هم در ماهی‌تابه تخمه تف می‌دادند و آن را تمام نمی‌کردند و حرف‌هایشان را به سرانجام نمی‌رساندند تا بهانه‌ای برای دورهم‌نشینی روز‌های بعد داشته باشند.

 

عمه‌خانمِ رادیو

یکی دیگر از سرگرمی‌های ما گوش کردن به برنامه «عمه‌خانم» بود، به‌طوری‌که شنبه‌ها که مدرسه می‌رفتیم، اگر آن برنامه را نشنیده بودیم و تعریفش از بقیه به گوشمان می‌رسید، غصه می‌خوردیم. آن زمان کمتر کسی در کوچه ما رادیو داشت. یکی از آنها پاسبانی در همسایگی ما بود.

خاطرم هست برای اینکه بتوانیم این برنامه را گوش بدهیم، پدرم شب‌های شنبه، مرغی را سرمی‌برید تا مادرم هم با آن پلومرغ درست کند و سر سفره بگذارد. بعد، از همسایه پاسبانمان دعوت می‌کردیم تا با رادیویشان میهمان ما شوند. این‌گونه می‌توانستیم آن برنامه را گوش بدهیم، اما از بد حادثه، بیشتر وقت‌ها برنامه تمام شده بود یا ما در دقایق پایانی، شنونده آن می‌شدیم.

این را هم بگویم که آن زمان گوش دادن به رادیو قاعده‌ای داشت؛ اینکه نباید کسی رادیوی خارجی یا برون‌مرزی می‌گرفت؛ برای همین هم وقتی کسی می‌خواست موج را عوض کند، پدرم با ترس هشدار می‌داد که: «نچرخانید، می‌رود روی رادیوی بیگانه و ساواک، ما را می‌گیرد.»

خیابان دانشگاه تبدیل شده بود به کتابخانه بزرگی که گروهک‌های مختلف کتاب‌های خودشان را عرضه می‌کردند

آن روز‌ها همه‌چیز طبیعی و زیبا بود. از جلوی خانه ما تا کوهسنگی، پر از گل‌های لاله خودرو بود. درکل آن زمان گیاهان خوراکی خودروی زیادی مانند اسفناج، بو‌مادران، بلقیس و... در دسترسمان وجود داشت. برای رفتن به مدرسه باید از میان باغ‌ها و کنار رود آب می‌گذشتیم؛ رودی که همیشه تعدادی خانم در حال شستن لباس‌هایشان در آن بودند. با همه این تفاسیر حکومت به خیابان فداییان اسلام توجه زیادی داشت؛ چون مسیر عبور شاه از فرودگاه به شهر بود؛ برای همین همیشه به آن رسیدگی می‌کردند و این خیابان پاکیزه و به‌روز بود. 

 

بانوی روز‌های سخت

 

زمان ما رسم بود دخترها تا ششم بخوانند

از همان ابتدا به درس خواندن علاقه زیادی داشتم. ازآنجایی‌که چندان با ساعت میانه‌ای نداشتم، همین که بیدار می‌شدم، شال‌وکلاه می‌کردم به سمت مدرسه. گاهی ۶:۳۰ صبح، پشت در مدرسه بودم. مدرسه‌مان هم باغ بزرگی داشت و تا فراش از انتهای آن خودش را می‌رساند، خیس آب شده بودم. آن دوران مانند حالا نبود و برف زمستانه سنگینی می‌بارید. خلاصه اینکه فراش مدرسه، من را به کلاس می‌برد و بخاری زغالی را برایم روشن می‌کرد تا گرم شوم. من هم تا آمدن بچه‌ها و معلم، لباس‌هایم را خشک می‌کردم.

در قدیم رسم بود دختر‌ها وقتی که مدرک کلاس ششم خود را می‌گرفتند، دو سال دوره فراگیری خیاطی می‌گذراندند و بعد هم ازدواج می‌کردند، اما من خلاف این قانون عمل کردم. پس از گرفتن مدرک ششم و گذراندن دو سال دوره خیاطی و آرایشگری، ازدواج نکردم تا چهار سال که دوباره پی درس و آموزش رفتم. برای آمادگی امتحان ورود به کلاس هفتم، در کلاس‌های متفرقه شرکت می‌کردم و هم‌زمان نیز دو سال در شیرخوارگاه به‌عنوان کمک‌مربی، رایگان مشغول کار شدم.
 

گذراندن دوره بهیاری در دانشگاه علوم‌پزشکی

سال‌۱۳۵۰ بود که در‌حال تمام کردن کلاس دهم بودم که خبردار شدم آموزشگاه بهیاری دانشگاه علوم‌پزشکی، بهیار قبول می‌کند. از فرصت پیش‌آمده استفاده کردم و دو سال دوره فشرده بهیاری را زیر نظر استادان انگلیسی و آمریکایی و تعدادی استاد ایرانی، گذراندم و پس از پایان تحصیل، در بیمارستان امام‌رضا (ع) و سپس بیمارستان قائم (عج) مشغول به کار شدم.

سال‌۱۳۵۲ بود که می‌دیدم زخمی‌ها و زندانیان سیاسی بدحال را به‌مرور به بیمارستان می‌آورند. از پذیرش این‌گونه بیماران، دستمان می‌آمد خبری‌هایی هست که ما از آن اطلاع نداریم تا اینکه جنازه‌هایی را با تابوت می‌آوردند که تمام بدنشان با نارنجک تکه‌تکه شده بود. به‌مرور شعار‌های «مرگ بر شاه» هم در گوشه‌وکنار سر داده شد و این‌گونه بود که انقلاب از سال‌۱۳۵۲ در مشهد شروع شد.
 

شلوغی‌های سال و فعالیت گروهک‌های مختلف

سال ۱۳۵۷ که در بیمارستان قائم (عج) کار می‌کردم، دیگر انقلاب قوت گرفته بود و افرادی، چون مسعود رجبی و آیت‌ا... هاشمی‌نژاد در باشگاه دانشگاه که پیش از این، محل رقص و آواز بود، سخنرانی می‌کردند. به‌مرور مردم به میدان آمدند و با نظامیان درگیر شدند؛ همه‌چیز به‌هم ریخته شده و بلبشویی راه افتاده بود که توصیف‌کردنی نیست؛ مثلا یک‌دفعه یکی اسلحه‌به‌دست می‌آمد و عده‌ای را در صف نانوایی به تیر می‌بست.

به این ترتیب خیلی‌ها بی‌گناه کشته می‌شدند. در این بین خیابان دانشگاه، چهارراه شهدا و بیمارستان امام‌رضا (ع) محل تجمع مردم انقلابی شده بود، حتی خیابان دانشگاه تبدیل شده بود به کتابخانه بزرگی که گروهک‌های مختلفی که حتی برخی از آنها را نمی‌شناختم، کتاب‌های خودشان را عرضه می‌کردند و به این ترتیب سعی می‌کردند تفکر و گرایش خود را تبلیغ کنند، حتی گروهکی بود که یک‌بار تلویزیون، آنها را در حالی نشان داد که پشت به دوربین نشسته بودند و به سوالات جواب می‌دادند.

شرایطی پیش آمده بود که زمستان‌ها نفت نداشتیم. موادغذایی هم نبود و فروشندگان، اجناس را احتکار می‌کردند. چون ساختار نظام به‌هم خورده بود، گاهی حتی نمی‌توانستند حقوقمان را بدهند، اما مردم دوام آوردند و دستور‌های امام‌خمینی را از پاریس دنبال می‌کردند.

در این شرایط، خبر‌ها را از رادیوبی‌بی‌سی پی می‌گرفتیم؛ آن زمان در بیمارستان قائم (عج) عصرکار بودم و شب‌ها همه از رادیوی ماشین‌ها، اخبار را پی می‌گرفتیم. بی‌بی‌سی تنها مرجعی بود که می‌شد از آخرین وقایع روز مطلع شد. دروغ‌پراکنی‌هایی هم می‌کرد، اما اصل ماجرا‌ها و اتفاقات را متوجه می‌شدیم. ازطرفی کمیته‌هایی مردمی در مساجد تشکیل شده بود که با گشت‌های خود، امنیت مردم را به‌ویژه در شب‌ها تامین می‌کردند.

 

خروج مخفیانه لوازم پزشکی از دانشگاه

در دانشگاه علوم‌پزشکی، انترن‌ها و کارمندانی بودند که تشکیلاتی داشتند و مخفیانه لوازم و تجهیزات پزشکی مانند پانسمان و دارو‌های موردنیاز را از بیمارستان خارج و برای خودشان، امکانات پزشکی فراهم می‌کردند. آنها فعالیت‌های دیگری هم می‌کردند که خبر ندارم چه بود، اما گاهی بین خودشان هم بحث پیش می‌آمد. تا مدت‌ها نمی‌دانستم که آنها برحق هستند یا نه تا اینکه اتفاقی برایم پیش آمد که چشمم را باز کرد. یک روز عصر چند ماشین، هم‌زمان با من وارد بیمارستان قائم (عج) شدند و سرتاسر سالن اورژانس، دختر‌ها و پسر‌هایی به‌ردیف نشستند که مدام فریاد می‌زدند: «کشتند، کشتند».

پشت لباس یکی از آنها خونی شده بود، برای همین من رفتم و لباس مردانه تمیزی برایش آوردم و وقتی آن را به تن کرد، از بیمارستان رفتند. دو ساعت بعد دیدم که همان فرد لباس را در‌حالی‌که آغشته به خون بود، به‌دست گرفته و در هوا می‌چرخاند و بقیه دختر‌ها و پسر‌ها هم دورش می‌چرخند و یک‌صدا فریاد می‌زنند: «می‌کشیم، می‌کشیم آن که برادرم کشت.» اینجا بود که فهمیدم این گروه، دروغ می‌گویند؛ چون خودم دیدم فردی که لباس را به او داده بودم، زنده است.

 

ارتباط با مکتب اسلام‌شناسی نرجس

من در این دوران بیشتر شنونده بودم؛ البته از سال‌۱۳۴۲ با مکتب اسلام‌شناسی نرجس ارتباط داشتم و شاگرد خانم‌ خاموشی(طا‌هایی) بودم؛ برای همین روز‌هایی که فرصت داشتم، به آنجا می‌رفتم و از آنها راهنمایی می‌گرفتم که در این موقعیت چه باید بکنم. خانم طا‌هایی به من و بقیه می‌گفت که در راهپیمایی‌ها و هنگام درگیری‌ها چگونه رفتار کنیم تا مشکلی برایمان پیش نیاید.

سال‌۱۳۵۸ بود که ازدواج کردم و یک سال بعد هم بچه‌دار شدم. زندگی روال عادی خودش را می‌گذراند که در سال‌۱۳۵۹ جنگ شروع و بیمارستان قائم (عج) تبدیل شد به ستاد کربلا که ویژه پذیرش مجروحان اصفهانی و اهوازی بود. هر روز مجروحان زیادی را می‌آوردند و همه تخت‌های بیمارستان پر از رزمنده‌های کم‌سن‌و‌سال شده بود.

شرایط بدی بود و امکانات درمانی و استریل نداشتیم و از حداقل وسایل باید حداکثر استفاده را می‌بردیم. مجروحان هم در وضعیت جسمانی بدی قرار داشتند، به‌طوری‌که در فاصله یک شب تا صبح همه شهید می‌شدند. آن دوران خاطرات زیادی را به‌جا گذاشت؛ مثلا یادم می‌آید باید پانسمان پسری پانزده ساله را که اهل نجف‌آباد اصفهان بود، عوض می‌کردم. تا خواستم پانسمانش را باز کنم، گفت این کار را جلوی مادرم انجام نده. وقتی مادرش رفت و پانسمانش را باز کردم، دیدم که ترکش، پهلویش را آن‌قدر عمیق شکافته است که کلیه‌اش دیده می‌شود.
 

همکاری با بنیادشهید و سازمان تبلیغات

خلاصه سال‌۱۳۶۰ را هم به همین سختی گذراندیم تا سال‌۱۳۶۲ که من هم‌زمان با کار در بیمارستان، برای گرفتن مدرک مربیگری کودک در کلاس‌های جهاددانشگاهی شرکت می‌کردم. بعد هم یک دوره در پیش‌دبستانی حضرت رقیه (س)، مربی بچه‌های شهدا در کلاس‌های پیش‌دبستانی و اول دبستان بودم. علاوه بر این با بنیادشهید و سازمان تبلیغات اسلامی هم همکاری می‌کردم و کلاس‌هایی برای خانواده شهدا برگزار می‌کردیم. مدتی هم با همکاری بنیادشهید، برای بچه‌های جنگ‌زده در شهرک شهیدرجایی کلاس‌هایی برپا می‌کردیم و به آنها آموزش می‌دادیم.

فعالیت‌هایم به همین ترتیب ادامه داشت تا سال‌۱۳۶۳ که همسرم به‌عنوان جهادگر سازندگی به جبهه جنوب رفت. او که فرمانده تدارکات پشت جبهه بود، وظیفه داشت که امکانات موردنیاز رزمنده‌ها را به خط مقدم برساند. یک سال زندگی دور از او، آن‌قدر برایم دشوار بود که سال‌۱۳۶۴ همراه با بچه‌هایم به اهواز رفتیم. با حکم ماموریت یک‌ساله در بیمارستان شهیدرجایی اهواز مشغول به کار شدم که همه نوع مجروحی را می‌آوردند.

یکی از مسائلی که در این بیمارستان با آن درگیر بودیم، کتک خوردن کادر پرستاری توسط خانواده مجروح فوت‌شده بود. آنها از شدت ناراحتی و اینکه کادر بیمارستان را مسئول فوت عزیزشان می‌دانستند، هر فردی را که روپوش سفید پوشیده بود، می‌زدند؛ برای همین هم در این‌گونه مواقع، کادر پرستاری به‌سرعت روپوش‌های خود را درمی‌آوردند تا خانواده‌ها متوجه نشوند که آنها از پرسنل هستند.

در اهواز فعالیت اصلی من، پشت جبهه و رسیدگی به مجروحان بود، اما گاهی هم ما را برای بازدید به جبهه می‌بردند. برای خودم اتفاق خاصی روی نداده بود، اما یکی از پرستار‌های خانم تعریف می‌کرد زمانی که در سوسنگرد بودند، عراقی‌ها پس از منفجر کردن منبع آب، به بیمارستان حمله کردند و همه پرستار‌های زن را به اسارت بردند و به آنها هتک حرمت کردند. آن‌گونه که او تعریف می‌کرد، مدتی بعد یکی از همین پرستار‌ها در بیمارستان، زایمان کرد و فرزندی را به‌دنیا آورد که پدرش عراقی بود.

 

ایجاد کانون مهد‌های قرآن در منطقه ۵

یک سال در این شرایط زندگی کردیم تا اینکه همسرم در سال‌۱۳۶۵ دانشگاه قبول شد و به تهران نقل مکان کردیم، اما پس از مدتی به‌دلیل ناامن بودن تهران، به مشهد برگشتیم و همسرم هم به‌منظور ادامه تحصیل برای دانشگاه تربت‌حیدریه انتقالی گرفت.

هم‌زمان با کار در بیمارستان، دوباره همکاری خودم را با سازمان تبلیغات اسلامی شروع کردم. آن زمان حتی یک کودکستان یا مهد قرآن نبود؛ برای همین وارد عمل شدیم و در منطقه ۵، با همکاری سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۲‌مهد قرآن در مساجد دایر کردیم که استقبال خوبی هم از آنها شد.

در ادامه فعالیت‌های فرهنگی‌ام، سعی کردم نهاد  بسیج را هم در بیمارستان قائم (عج) فعال کنم. سال‌۱۳۷۱ بود که دست‌به‌کار شدم و سرانجام با سختی بسیار و مقابله با جبهه‌گیری‌های تعدادی که مخالف بودند، توانستم بسیج بانوان را راه‌اندازی کنم. ازآنجایی‌که خودم فرصت نمی‌کردم صبح‌ها در بیمارستان باشم، از خانم پورسعیدی که یکی از همکارانم بود، تقاضا کردم که فرمانده بسیج شود و خودم هم جانشین او شدم.

 

نخستین مدیر زن در امور مساجد

سال‌۱۳۷۴ نیز از بیمارستان قائم (عج) به مرکز بهداشت پنج‌تن منتقل شدم و بدین ترتیب فعالیت‌هایم به‌دلیل نیاز مردم این منطقه، بیشتر شد. با همکاری دبیرخانه امور مساجد به‌عنوان نخستین مدیر زن شروع‌به‌کار کردم و کتابخانه‌های زیادی را در مساجد ایجاد کردیم که اولین آن در مسجد پنج‌تن بود.

این‌گونه رفت‌وآمد مردم به مساجد بیشتر شد. سرانجام در سال‌۱۳۸۲ از مرکز بهداشت بازنشست شدم و از آن به بعد در مسجد طا‌ها مشغول فعالیت شده‌ام و در کنارش با بسیج و اموراجتماعی شهرداری هم همکاری می‌کنم، به‌طوری‌که کتابخانه دایر کرده‌ایم و هر سال ۵۰ نفر پیش‌دبستانی و مهدقرآنی را پذیرش کرده و زیرنظر کانون‌های فرهنگی‌هنری مساجد خراسان فعالیت می‌کنیم؛ البته چند سالی می‌شود که به‌عنوان سردبیر سالنامه تجربه طاها، آنچه لازم است، با کمک دوستان روی کاغذ می‌آوریم و برای مردم منتشر می‌کنیم.
 



* این گزارش در شمـاره ۱۹۴ دوشنبه ۳۰  فروردین ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44