کد خبر: ۹۳۸۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۹:۳۸

ماجرای تردید در خواستگاری که با استخاره حل شد!

وقتی جنگ تحمیلی تمام شد، چند سالی طول کشید تا حسن تجعفری از حال‌وهوای جبهه و خاطرات شهدای کربلای ۴ بیرون بیاید اما خواهرش بدون اجازه برای برادرش قرار خواستگاری می‌گذاشت.

وقتی جنگ تحمیلی تمام شد، چند سالی طول کشید تا حسن تجعفری از حال‌وهوای جبهه و خاطرات شهدای کربلای ۴ بیرون بیاید. به گفته خودش تا مدتی افسردگی بعد از جنگ نمی‌گذاشت به آینده و زن و زندگی فکر کند، اما خواهر حسن‌آقا بدون اجازه برادرش با همراهی مادر برایش قرار خواستگاری می‌گذاشت.

ازدواج حسن تجعفری برایش آن‌قدر عجیب اتفاق افتاد که هنوز هم از به‌خاطرآوردنش منقلب می‌شود. او پنجاه‌وهشت‌ساله است و ساکن محله ابوطالب.

 

 

قرار خواستگاری، بدون هماهنگی

حسن تجعفری بعد از جنگ تا پنج سال برنامه‌ای برای آینده نداشت. او می‌گوید: تا سال ۱۳۷۳ تصمیم جدی برای زندگی‌ام نگرفتم. به ازدواج که اصلا فکر نمی‌کردم. خبر نداشتم خواهرم جدا برایم دنبال همسر می‌گردد و مادرم جدا.

او که در دفاع‌مقدس غواص بوده است، ادامه می‌دهد: یک روز وقتی از سرکار برگشتم، خواهرم جلو دوید و گفت چرا این‌قدر دیر کردی؟ این چه سرووضعی است؟ تعجب کردم. علت این سؤال و جواب را که پرسیدم، گفت منزل شهیدعبداللهی برای دخترشان قرار خواستگاری داریم. ناراحت شدم، اما نتوانستم نروم.

بالاخره منزل شهید بود و من ارادت خاصی به شهدا داشتم. گفتم من که می‌آیم، خدا کند آن خانواده من را نپسندند. وقتی هم از آنجا برگشتیم، تکلیف این خواستگاری‌رفتن بی‌هماهنگی و ناخواسته را مشخص می‌کنم.

حسن‌آقا همراه مادر و خواهرش به منزل عروس رفتند: «راستش پسندیدم، اما غرورم اجازه نمی‌داد که حرفی بزنم و مثلا بگویم خبر بدهند که دخترشان را پسندیده‌ام. وقتی به خانه برگشتیم، به خواهرم گفتم به خانواده عروس خبر بده که استخاره کرده‌ایم و بد آمده است. تا تو باشی بدون رضایتم قرار بگذاری.»

 

آیه‌ای که مدام تکرار می‌شد

چند روزی حال تجعفری خوش نبود. از طرفی دلش گیر کرده بود و از سویی گفته بود بگویید استخاره بد آمده است: «یک روز پیش از اذان صبح خواب دیدم قرآن می‌خوانم. در خواب هم مدام آیه «وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» را تکرار می‌کردم.

بیدار که شدم، معنی‌اش را نفهمیدم. من فرایض نماز را در مسجد به جماعت برگزار می‌کنم. پیش از اذان صبح جلو مسجد که رسیدم، رادیو روشن بود و همین آیه را خواند. باز هم خیلی حساس نشدم. ظهر پیش از نماز باز همین آیه از بلندگوی شهرداری دور میدان راهنمایی پخش شد. این‌بار خیلی منقلب شده بودم. با خودم گفتم مگر می‌شود؟ باورتان می‌شود وقت نماز مغرب باز همین آیه از بلندگوی مسجد تکرار شد؟»

آقای تجعفری لحظاتی سکوت می‌کند تا بتواند بغضش را فرو ببرد.

حسن‌آقا پس از نماز مغرب رفت و کنار امام‌جماعت مسجد نشست تا با او مشورت کند: «آقای موسوی برای ازدواج کسی استخاره نمی‌گرفت. می‌گفت بروید فکر کنید. ازدواج فکر می‌خواهد، نه استخاره، اما وقتی دودلی ام را دید، قبول کرد که قرآن تکلیفم را روشن کند. باورتان می‌شود باز همان آیه به زبان آقای موسوی آمد؟ اتفاقات آن روز را که برایش تعریف کردم، گفت پس چرا معطلی؟ گفتم خجالت می‌کشم. گفت بلند شو برویم، من به جایت حرف می‌زنم.»

تجعفری این‌بار به خواست خودش راهی خانه شهیدعبداللهی شد.

* این گزارش شنبه ۱۹ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۵۹ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44