کد خبر: ۹۳۶۶
۱۸ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۹

روزهایم را با بوی پیراهن پسرم سر می‌کنم

مادر شهید قائمی هنوز هم لباس‌های پسرش را درون ساکی که همراه همیشگی راه مشهد-کرمانشاهش بود، نگه می‌دارد. لباس‌هایش بعد از گذشت ۳۰ سال هنوز نو و اتوکشیده است.

نیلوفر جعفرزاده| چرا لباس‌هایش را نگه داشتید؟ چرا هنوز هم لباس‌هایش را درون ساکی که همراه همیشگی راه مشهد-کرمانشاهش بود، نگه می‌دارید؟ چرا لباس‌هایش بعد از گذشت ۳۰ سال این‌قدر نو و اتوکشیده است؟ مادر شهید مجید قائمی گریه می‌کند، اما جواب سؤالاتم را نمی‌دهد. 

امروز میزبان ما در محله سعدآباد مادر و دو برادر شهید قائمی هستند. امروز میزبان ما لباس‌های خاکی‌رنگ، سربند سبزرنگ و خاطرات و عکس‌های شهیدی است که هنگام شهادت فقط ۲۱ سال داشت.


یادگاری‌های آن دوران

پسر اول خانواده بود، روز اول مهر سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد. ۱۸ سالگی عازم جبهه شد. ۳ سال جنگید و ۳ شهریور سال  ۶۲ خبر شهادتش رسید، تاریخی که از همان روز توموری در سر مادر متولد کرد....


تشکیل گروه «جنگجویان اسلام»

یک انقلابی به تمام معنا بود. در تمام راهپیمایی‌های دوره انقلاب شرکت می‌کرد. هر روز که به خانه می‌آمد، چشمانش از گاز اشک‌آور سرخ بود. با همان چشمان سرخ، مجروحان را به بیمارستان امام رضا (ع) می‌رساند. با شروع جنگ هم آرام ننشست. وارد بسیج رزمندگان اسلام شد و با گروهی از هم‌محله‌ای‌هایش بدن‌سازی و فنون رزمی را آموزش دید.

پس از آن به محله عدل خمینی رفت و گروهی به نام «جنگجویان اسلام» را که ۱۰۰ نفر بودند، تشکیل داد و شروع به آموزش فنون رزمی و بدن‌سازی به آنها کرد. خاطرات این دوران را برادر کوچک‌ترش، حمید قائمی که آن موقع ۱۳ سال داشت، برایمان بازگو می‌کند، او که با شنیدن خبر شهادت برادرش تنهایی را برای اولین‌بار حس می‌کند. حمید و مجید همیشه با هم بودند، حتی دوستانشان هم مشترک بود.


رازی که برملا شد

سال ۱۳۵۹ و در روز‌های نخست جنگ، در پادگان لشکر ۷۷ آموزش‌های نظامی را می‌بیند و به جبهه اعزام می‌شود؛ ۱۸ سالگی. پس از اتمام دوران سربازی در ارتش استخدام می‌شود؛ می‌شود فرمانده گروهان ۱۲۹ تیپ ۲ قوچان. پس از یک سال حضور در جبهه به‌دلیل رشادت‌هایی که از خود نشان می‌دهد، درجه تشویقی می‌گیرد.

مادر شهید می‌گوید: در جبهه کردستان خدمت می‌کرد و همیشه در خط مقدم جبهه می‌جنگید، اما در نامه‌هایش می‌گفت که پشت جبهه است تا نگرانش نشویم.پس از شهادتش است که یکی از هم‌رزمان مجید برای خانواده شهیدقائمی از روز‌هایی تعریف می‌کند که با او در خط مقدم جنگیده است و این راز برملا می‌شود!


جنازه‌اش فقط یک متر بود!

قصه شهادت پسر، اشک‌های مادر را جاری می‌کند. چادرش را روی صورت می‌کشد و یک دل سیر می‌گرید و بعد تعریف می‌کند: شب عملیات والفجر ۲ فرمانده گروه بسیج به شهادت می‌رسد؛ او نیز فرماندهی دو گروه را قبول می‌کند. مادر ادامه می‌دهد: ارتفاعات حمزه در ۵ هزارمتری پیرانشهر قرار گرفته است؛ کوه‌هایی که عراقی‌ها پشت آن کمین کرده بودند. مجید از ارتفاعات بالا می‌رود و دیده‌بان را از پشت غافلگیر می‌کند. صدای ا... اکبر و تکبیر از شادی فتح بلند می‌شود.

عراقی‌ها به خود می‌آیند و تیراندازی می‌کنند که تیری هم به سر او می‌خورد. وی اضافه می‌کند: ارتفاع را برمی‌گردد. دستش را روی سرش می‌گیرد و چند قدمی که راه می‌آید، به هم‌رزمش می‌گوید دیگر توان راه‌رفتن ندارم. گوشه‌ای می‌نشیند. عملیات شروع می‌شود. تشنه است، اما آب‌خوردن خون‌ریزی‌اش را تشدید می‌کند. در همین حال و با زبان تشنه، خمپاره‌ای هم می‌آید و به شکمش اصابت می‌کند. تشنه شهید می‌شود؛ ۵ مرداد ماه سال ۶۲. از این عملیات فقط چند نفر زنده می‌مانند؛ همان‌هایی که سال‌ها بعد سراغ مادر شهیدقائمی می‌آیند و از جنازه یک‌متری‌اش می‌گویند...

من و پدرم مسئول نوشتن نام شهدا روی تابوت‌ها بودیم. مشغول کار بودیم که ناگهان میان اسامی، نام برادرم را دیدم


عطری که دنیایی نبود

این مادر داغ‌دیده می‌گوید: یک ماه از عملیات گذشته بود و خبری از مجید نداشتیم؛ انگاری می‌دانستم شهید شده است. همان روز‌ها برای معاینه به بیمارستان قائم (عج) رفتم. ناگهان به‌سمت سردخانه حرکت کردم و گفتم جنازه شهیدمجید قائمی را نیاوردید؟ آن روز‌ها عطری استشمام می‌کردم که گفتنی نیست. اصلا دلم شاد بود. آن بو، دنیایی نبود. به دلم الهام شده بود که مجید، شهید شده است. عملیات والفجر ۳ جنازه‌اش را پیدا کردند و ۳ شهریور سال ۶۲ خبر شهادتش را دادند.

 

روزهایم را با بوی پیراهن پسرم سر می‌کنم


اسم برادرم را روی تابوت نوشتم

حسین، برادر شهیدقائمی می‌گوید: خبری از مجید نبود و پدرم قصد داشت به منطقه برود تا بتواند اطلاعی از او به دست آورد. او ادامه می‌دهد: پدرم مسئول نوشتن نام شهدا روی تابوت‌ها بود. من نیز باوجود سن کمی که داشتم به‌دلیل خط خوبم درجه شهدا را با خط ریزی پایین نامشان می‌نوشتم. یکشنبه بود و با پدرم مشغول کار بودیم که ناگهان میان اسامی، نام برادرم را دیدم.

حسین که تا مدت‌ها پیراهن برادر شهیدش را می‌پوشید تا روز‌های زنده‌بودن او را به یاد آورد، اضافه می‌کند: پدرم یکی از معتمدان بازار بود. به همین دلیل در مراسم ختم مجید، جمعیت زیادی شرکت کردند. او در این مراسم، درباره شهادت سخنرانی می‌کرد و وصیت‌نامه مجید را می‌خواند. مجید وصیت‌نامه‌اش را با الفاظی زیبا و مناسب نوشته بود.

 

از شهدا فاصله گرفته‌ایم

خانواده شهیدقائمی از اوضاع امروزی جامعه می‌گویند، از فراموش‌شدن شهدا و راهی که آنها به نسل امروز واگذار کردند. مادر شهید می‌گوید: اگر شهدا امروز میان خانواده‌شان بودند حتما شرایط عاطفی و روحی خانواده‌ها فرق می‌کرد، اما این روز‌ها کسی آنان را به یاد نمی‌آورد.

او ادامه می‌دهد:  زمانی که پس از ۳۰ سال برای پسرم یادبود گرفتیم، بسیاری می‌پرسیدند هنوز هم به یادش هستید؟ به نظر من دوره انقلاب نیز مانند این دوران است، آن زمان تن‌به‌تن می‌جنگیدیم و امروز باید با افکار نادرست بجنگیم. البته آن روز‌ها جوانان با برنامه‌ریزی درست به‌سمت اهداف جامعه پیش می‌رفتند؛ درحالی‌که این روز‌ها راه‌های انحرافی بیشتر جلوی پای جوانانمان قرار گرفته است.

 

* این گزارش شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲ شماره ۷۲ در شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44